وقتی مرتضی قاسمی ‌را دیدم، شرمساری ام دوچندان شد. عاقله مردی بالابلند با موهایی یکدست سفید و سخت، مؤدب و مردمدار و یارانش که کمتر از او شادی شان را از برپایی نمایشگاه پنهان نمی‌کردند!....


به بهانه برپایی نمایشگاه نقاشان پشت شیشه در نگارخانه فرهنگسرای رازی
مرتضی قاسمی،
صادق نقاش پشت شیشه، برایم پیغام فرستاده بود، نمایشگاهی برپا کرده به همراه مهرنوش بشارت و شاگردان دیگرش امیر عبدی، مجید چرخنده، مرضیه قاسمی، زهره قاسمی، آناهیتا رضائی، معصومه دوستعلی، محمدرضا مدنی، یاسمن حیدری، منیژه امینی نژاد و آرین حکمی‌نژاد در فرهنگسرای رازی: می‌دانم راهْ دور است و آمدن و دیدن نمایشگاه، جدا از عنایت ویژه‌ات به نقاشی پشت شیشه، همتی طلب می‌کند، اما آمدن مؤلف و نویسندة کتاب "نقاشی پشت شیشه"، برای مان یک دست مریزاد تلقی می‌شود. یادت باشد، چه قدر غریبم و دست تنها و بی یارویاور!
راستش، من کارهای مرتضی قاسمی ‌و مهرنوش بشارت و بقیه را ندیده بودم، حتا پیشکسوتی مثل مرتضی قاسمی ‌را، که نزدیک به چهل سال روی نقاشی پشت شیشه نثار ذوق کرده بود، از نزدیک ندیده بودم! همین که پیغامش را شنیدم، هم خجل شدم و شرمسار از نبود آشنایی ام لااقل با مرتضی قاسمی، و هم از پیغامش درک کرده بودم که خیلی دلتنگ است و در انتظار. بی گزافه می‌گفت سر به بیابان بگذار، در حد توان می‌گذاشتم! آخر جوابی نداشتم برای خودم که، چرا وقت تألیف کتاب "نقاشی پشت شیشه" دنبال آشنایی با مرتضی قاسمی ‌نرفتم؟ لابد کسی از راویان هدایتم نکرده بود؛ حتماً هم وقت خواندن کتاب دلش خیلی سوخته که، چرا اسمی ‌از او در میان نیامده و اثری از وی به چاپ نرسیده! حق با مرتضی قاسمی ‌بود و هست. حالا مثال مهرنوش بشارت را می‌شود گفت، فرصت تجربه اندوزی و هنرنمایی و نثار ذوق در پیش دارد. اما، به مرتضی قاسمی‌ چه بگویم؟

عاقبت جمعه نزدیکی‌های ظهر در 3 اردیبهشت توفیق دیدار نمایشگاه "نقاشان پشت شیشه" نصیبم شد. چه قدر شوق زده شدم، وقتی مرتضی قاسمی ‌را دیدم، شرمساری ام دوچندان شد. عاقله مردی بالابلند با موهایی یکدست سفید و سخت، مؤدب و مردمدار و یارانش که کمتر از او شادی شان را از برپایی نمایشگاه پنهان نمی‌کردند!
محل نمایشگاه را چندان نپسندیدم؛ دیوارهایی سربی رنگ رو به تیرگی؛ فضایی که می‌شد برای همه کار آماده اش کرد، جز نمایشگاه: نه نور قابل اعتنایی، نه دریچه ای، نه ...



اول رفتم سراغ کارهای مرتضی قاسمی؛ نقاشی صادق و خلاق و وفادار به اصول و قواعد شیشه نگاری در ایران. رنگ‌ها شاد و چشمگیر، موضوعات اغلب از گل وگیاه و نقش‌های اساطیری، گاهی هم نگاهی به شاهنامه و داستان‌های شاهنامه و زمانی بازگشت به موضوعات رایج در نقاشی پشت شیشه همچو خورشیدخانم و نقوش آذینی و عجبا، زمانی نقاشی پشت شیشه زن نوازنده و شمع وگل وپروانه، که می‌شد از آن به عنوان نوآوری‌ها و سنت شکنی‌های نقاش یاد کرد، و صدالبته نه چندان به سزا و روا!
مرتضی قاسمی- از قراری که در همان دیدار کوتاه نقل می‌کرد- اهل شهر قم است و مهاجر به تهران، آن هم در کودکی به همراه پدر که شغل و حرفه اش زغال فروشی بوده است.


مرتضی در جمع شلوغ خانواده، سه خواهر و چهار برادر، کودکی و نوجوانی را در تنگدستی وفاداری پدر می‌گذراند، بی هیچ خاطره و یادی خوش و در قاعده، همراه با تلخکامی‌های بسیار. رفتن به مدرسه را چندان تمایل و گرایش ندارد؛ همین است که بعد از فراگیری الفبای خواندن و نوشتن، درس و مدرسه را رها می‌کند و ناگزیر به شغل تراشکاری رو می‌آورد. در پانزده سالگی واقعه آشنایی‌اش با آقایحیی نامی، که از دوستداران نقاشی خیالی سازی و آشنایان حسین قوللر آقاسی است، سبب ساز دیدارش با نقاش مطرح و نامور ایام میان مردم کوچه و بازار، حسین قوللر آقاسی می‌شود.
حسین آقا را در قهوه خانه ای وقت نقاشی تابلویی از داستان‌های شاهنامه ملاقات کردم. آقایحیی من را به او معرفی کرد. شوق و ذوق من در وقت تماشای نقاشی کردن حسین آقا، کنجکاوی حسین آقا قوللر آقاسی را برانگیخت. از من پرسید، نقاشی را دوست داری؟ با هیجان پاسخش دادم، عاشق نقاشی کردن هستم، اما، امکان آن را نداشته و ندارم. تراشکار هستم و نان آور خانواده و کمک رسانی پدرم که زغال فروش است و تهی دست. حسین آقا مردانگی کرد و گفت، از سر کار که برگشتی، غروب و شب، بیا کنار دست من تا اصول و شگردهای نقاشی را به تو یاد دهم، راه که افتادی، خودت نقاشی را ادامه بده. خدا می‌داند که چه حالی داشتم، انگار دنیایی را به من بخشیده باشند، بال و پر گرفتم. از فردا، هر غروب دست از کار که می‌کشیدم، یکراست سراغ حسین آقا می‌رفتم در قهوه خانه ای که قرار گذاشته بود. ابتدا تا مدتی شاگردی اش را می‌کردم، بعد، کم کم به کار نقاشی آشنا شدم. رنگ‌های حسین آقا را می‌ساختم. گاهی روی نقوش رنگ می‌گذاشتم تا ایامی ‌که خودم جسارت آن را پیدا کردم نقاشی را شروع کنم. ظریف کاری‌هایم در کشیدن نقوش، آرام آرام توجه حسین آقا را جلب کرد. او بود که بعد از سالی شاگردی به من توصیه کرد، دنبال نقاشی پشت شیشه را بگیرم. برهمین اساس، چند جلسه ای هم قواعد نقاشی پشت شیشه را به من آموخت. راستش خودم هم شیفتة نقاشی پشت شیشه شده بودم. از این زمان به بعد، افتادم به کار نقاشی پشت شیشه. حتا دست از تراشکاری کشیدم. پشت شیشه‌هایم را حدود چهل سال پیش یک قران و دو قران می‌فروختم. زیارتی می‌کشیدم. شمایل کار می‌کردم و گل ومرغ می‌کشیدم. بعد، با همشهری ام، قربانعلی قربانی، آشنا شدم. مدتی هر دو با هم کار می‌کردیم. هر کدام بنا به سلیقه و مرام هنری خودش. حالا که نیم قرنی از آن روزگار می‌گذرد، خودم را نقاشی می‌شناسم تنها، اما عاشق و دلباخته. راست است که قدر و ارزش هنر من ناشناخته ماند. اما هنرمند واقعی کاری به شهرت و فخرفروشی ندارد. دنبال دل و عشق خودش می‌رود. مشتری‌هایی دارم که با فروش نقاشی‌های پشت شیشه ام به آنها گذران زندگی می‌کنم. از زندگی ام، از بچه‌هایم، از همسر وفادارم، که خودش قالیباف ماهری است، شکر خدا راضی هستم. همین‌قدر بگویم: اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم، دنبال نقاشی پشت شیشه را می‌گیرم. نقاش پشت شیشه می‌شوم! سال‌هاست که جدا از نقاشی پشت شیشه، دلم خوش است به تعلیم شاگردانی مستعد و وفادار. نمونة آن هم خانم مهرنوش بشارت است. این بانوی محترم شیشه نگار، در کنار تحصیلات عالی که تمام کرده، در ردیف بهترین شاگردانم در عرصة نقاشی پشت شیشه است. خودش در موزه نقاشی پشت شیشه، به تعلیم دوستداران این نقاشی مشغول است. در کارهای خانم بشارت، که تحصیلات هنری اش را در فرنگستان گذرانده، نوآوری‌هایی می‌بینم که هم باعث خوشحالی ام می‌شود و گاهی هم باعث نگرانی ام! من همیشه به او تذکر داده ام: ما در برابر حفظ الگوهای نقاشی پشت شیشه، که از تبار شیشه نگاران به ما به ارث رسیده، مسؤول هستیم، حق نداریم هر نقشی که دلخواه مان بود، پشت شیشه نقاشی کنیم. پشت شیشه یک شانة اصلی اش شامل شمایل‌های تقدس و روایات مذهبی می‌شود و شانة دیگرش برمی‌گردد به داستان‌های رزمی‌ و بزمی‌ ادبیات کهن و قصه‌های عامیانة ما. خاطرم هست، حسین آقا، اول نصیحتی که به من کرد، گفت، مرتضی، آمدی در عالم خیالی سازی، چه در پشت شیشه، چه بوم و چه دیوار و پرده، اول سوگند و قسم تو باید وفاداری و رعایت امانتداری باشد. یک وقت رفتی سراغ نقاشی نقش‌های اجنبی‌ها، خیانت کرده ای؛ اصلاً دور پشت شیشه را خط بکش. حالا من هم به شاگردانم همین تذکر را می‌دهم. خدا می‌داند، آن قدر در کار نقاشی تجربه آموخته ام که می‌توانم منظره و هزار نقش قشنگ بکشم، از کار فلان نقاش ایرانی و فرنگی. اما، هرگز به خودم اجازة این دست اندازی را نداده ام. نقاش پشت شیشه مانده ام، نقاش پشت شیشه خواهم ماند. کم نیست چهل سال هر چه ذوق در چنته داری بر پشت شیشه نثار کنی. چهل سال محافل هنری تو را و هنرت را تحویل نگیرند و اسمی‌از تو و نشانی از آثارت نداشته باشند. اما تو خم به ابرو نیاوری؛ همچنان کار کنی، با ذوق وشوق دل بسپری به نقاشی پشت شیشه، دنبال رضای خالق باشی و رضایت دل و ذوقت. گاهی که دلم از غریبی و غربت خودم و هنرم می‌گیرد، با خودم می‌گویم، مگر تو بیشتر از امثال حسین قوللر و محمد مدبّر و سایر خیالی سازها در راه هنرت دل سوزاندی؟ آنها چه خیری دیدند؟ چه اعتنایی که تو انتظار آن را داری؟ همین‌قدر که شاگردانی دارم، وفادار و پیش وجدانم شرمنده نیستم که دست از این نقاشی کشیده باشم، خودش کلی مایة امیدواری ام می‌شود. همین.



و سرآخر، من که از دیدار مرتضی قاسمی ‌و شاگردش- مهرنوش بشارت- سخت امیدوار شدم، که با تمامی ‌سلطه نومیدی و یأس در فراموشی هنری با قدمت و اصالت در عرصة نگارگری خیالی ساز، بر پشت شیشة حضور مثال مرتضی قاسمی ‌و خلاقیت‌های سرشار از صداقت و زیبایی شاگردان او، بویژه شیشه نگاری با همت مهرنوش بشارت، که وقت دفاع از این نقاشی و مظلوم ماندن هنر و هنرمندان شیشه نگار، آشکارا اشک حسرت را در جفت چشمانش آشکار بود و نمایان، اشکی که او را واداشته است در نزدیک به دو دهه، نقاشی پشت شیشه را رواجی در حد بضاعت و توان دهد.
و من، که امید بر آن دارم، تنها نه در عرصة نقاشی مهجور پشت شیشه، که سایر تجلیات هنرهای مردمی ‌ایران، بویژه نگارگری خیالی ساز، شاهد تحولی سزاوار و نثار دوق‌هایی سزاوارتر باشم.






تهیه شده توسط: مجله تندیس/ ‌هادی سیف