-
فرهنگ و زندگي روزمره
تعريف «زندگي روزمره» به مراتب از توصيف ساير مفاهيم پيچيده جامعهشناسي مشكلتر است (فدرستون، 1996، 59). شايد اساسيترين مشكل جامعهشناسان و نظريهپردازان رسانهاي و فرهنگي در تعريف «زندگي روزمره» ابهام خاص اين واژه باشد. به نظر فدرستون زندگي روزمره «ظاهرا مقوله پيش پا افتادهاي است كه ميتوان هر مطلب ناخوشايند و درهم ريختهاي را در آن جا داد»(همان).
دومين مشكل فراروي نظريهپردازان در تعريف زندگي روزمره ماهيت به ظاهر «عادي» آن است، به عبارت ديگر اين مشكل از ارتباط اجتنابناپذير آن با مسائل ملموس و بديهي و رايج زندگي ناشي ميشود. بنابراين مطالعه زندگي روزمره ايجاب ميكند تا محقق توجه خود را به «دانش كاربردي و روزمرگيهايي كه عدم تجانس و فقدان نظام سيستميك آن به ندرت مورد علاقه و نظريهپردازي قرار گرفته، معطوف سازد»(همان). به هر حال، دقيقا همين بديهي بودن ذاتي زندگي روزمره است كه آن را موضوع جالبي براي تحقيقات اجتماعي ساخته است.
در ميان بحثهاي رايج در مورد ارتباط متقابل بين «فرهنگ» و «ساختار» و نقش آن در ايجاد جامعه، زندگي روزمره ساحتي است كه اين گونه ارتباط را به نحو چشمگيري ميتوان در آن ملاحظه كرد. بر اين اساس، نظريهپردازان اجتماعي در تحقيقات خود از زندگي روزمره به عنوان الگويي تحليلي براي يافتن فرآيندهاي شكلگيري جامعه بسيار استفاده كردهاند.
براي نظريهپردازان اجتماعي پيشين، فرهنگ «كالاي جانبي» عوامل ساختاري زيربنايي جامعه بود. يكي از موضوعات مهم در شكلدهي رويكردهاي اوليه در شناخت جامعه، نياز به شناخت تاثير انقلاب صنعتي و به تبع آن شهرنشيني بر زندگي اجتماعي قرون هجدهم و نوزدهم بود.
تفسيرهاي اوليه اين تغيير سريع اجتماعي منظر جديدي را گشود كه بر اساس آن جنبههاي بديهي زندگي روزمره، به عنوان مثال، شكلهاي پيش پا افتاده تعاملات اجتماعي و عرف رايج، محصول نيروهاي نظاممندي بودند كه در وراي ذهن خودآگاه كنشگران اجتماعي عمل ميكردند.
از طريق طرح الگوهاي نظري پيچيده، تلاش رويكردهاي سيستمي بر اين بود تا كنش اجتماعي را به عنوان نتيجه فرآيندهاي ساختاري پايه كه گمان ميرفت تاثير آن بر فرد قابل مقايسه با تاثير قوانين در شكل دادن به رفتارهاي اجتماعي بود، توضيح دهد. دو رويكرد سيستمي عمده با آثار نظريهپردازان اجتماعي همچون اميل دوركهايم و كارل ماركس در ارتباط است.
از نظر دوركهايم، هدف نظام اجتماعي ايجاد نظم از طريق آراي اكثريت بود. از ديدگاه دوركهايم، اين گونه نظامهاي هنجاري و ارزشي از طريق «نمودهاي جمعي» ادامه مييافت، يعني مجموعههاي دانش جمعي كه به خودي خود وجود داشته و بنابراين، مستقل از كنشگران فردي بودند.
ماركس، برعكس معتقد بود كه هدف نظام اجتماعي سركوب تضاد طبقات اجتماعي در جوامع سرمايهداري توسعه يافته، كه در آن قدرت و ثروت به صورت مادي توزيع نشده، است. ماركس معتقد است كه بقاي سرمايهداري صنعتي بر ايجاد «نظم طبيعي اشيا» استوار است كه باعث ميشود طبقه كارگر از فهم و درك ماهيت واقعي شرايط اجتماعي – اقتصادي خود بيخبر بماند. بدينسان از ديدگاه سيستمها، حوزه زندگي روزمره به عنواني فضايي براي بررسي موضوع تسلط و استثمار فرد شناخته شد. اين چنين است كه گاردنر ميگويد:
«... كنشگران اجتماعي در واقع فريبخوردگان فرهنگي هستند... كه منفعلانه نقشهاي اجتماعي و معيارهاي رفتاري (حال با رضايتمندي يا در جهت حفظ منافع طبقهاي خاص) را ميپذيرند، بنابراين، تا حد زيادي به صورت خودكار و غيرارادي در توليد نهادها و ساختارهاي اجتماعي شركت ميكنند.» (4: 2000) در اواخر قرن نوزدهم ديدگاههاي نظري جديدي به رقابت با رويكرد سيستمها پرداختند و چنين استدلال ميكردند كه تفسير كنش اجتماعي به مثابه يك محصول برآمده از نيروهاي ساختاري زيربنايي به توانايي و عامليت فرد توجه نميكند.
در واقع در چنين وضعيتي است كه «زندگي روزمره» هرچند هنوز در زبان علمي اجتماعي به كار گرفته نشده است، به صورت ضمني به عنوان يك ميانجي بالقوه بين عامل فردي و ساختار اجتماعي پذيرفته ميشود. ماكس وبر و جورج هربرتميد از نظريهپردازان مطرح اين مبحث هستند. وبر و ميد بر اين نظر هستند كه نهادينه شدن هنجارهاي اجتماعي توسط اعضاي جامعه نه تنها موجب اطاعت كنشپذير آنها ميشود، بلكه زمينه را براي ظهور كنشهاي خودانگيخته نيز فراهم ميسازد.
بدين ترتيب، به عنوان مثال وقتي وبر به مطالعه وضعيت اجتماعي ميپردازد اظهار ميدارد كه هرچند اين مساله در ذات روابط اجتماعي سرمايهداري نهفته شده، لكن ظهور واقعي آن در سطح روابط اجتماعي بستگي به خلاقيت افراد در پيدا كردن راههايي براي بيان وضعيت اجتماعي آنان دارد.
ديدگاه ديگري كه سعي ميكرد فرد را به عنوان عاملي فعال در ساختن معنا در زندگي روزمره نشان دهد رويكرد پديدارشناسي بود كه در آثار نظريهپردازاني چون شوتز، برگر و لاكمن مطرح شده است. بر اساس اين رويكرد، اهميت زندگي روزمره از معاني نماديني كه توسط كنشگران فردي به آن نسبت داده ميشود، تفكيكناپذير است. (گاردنر، 2000) اين تفسير از زندگي روزمره توسط ايرونيگ گافمن از طريق كاربرد نمايش درماني تعاملات روزمره گسترش يافت. بدينسان، گافمن (1959) اظهار ميدارد كه با كسب «تجربه عملي» در زندگي روزمرهاي كه در آن نقشهاي اجتماعي نهادينه شدهاند، افراد نيز ياد ميگيرند كه چطور نقشهاي «جلو صحنه» و «پشت صحنه» را بيافرينند.
در اين فرآيند، افراد با خلاقيت خود روزانگي را با مهارت كنترل ميكنند و با به وجود آوردن فضايي براي مخالفت با دنبالهروي و پيروي آن را قابل تحمل ميسازند. هاي مور يادآور ميشود: «... گافمن متوجه است كه هر فرد مجموعهاي از نقشهاست كه در موقعيتهاي خاص اجرا ميشوند.
در واقع، رويكرد گافمن به روزمره دربرگيرنده فهرستي از اجراي نقشهاي مختلف است كه با استفاده از يك سري اصطلاحات مجازي كه در رابطه با تئاتر و نمايش به كار ميروند (بازيگري، صحنه، زمينه و مانند آن) به تناسب مكاني در فضاي جغرافيايي زندگي روزمره مرتب شدهاند.» (50: 2002)
هرچند در اين رويكرد، طبق نظر گاردنر فرد نقش فعالتر و داوطلبانهتري در ارتباط با زندگي روزمره دارد، اما هنوز اصل روزمره را امري «نسبتا متجانس و شامل يك سلسله نگرشها و اعمال و ساختارهاي شناختي غيرقابل تشخيص از يكديگر بر ميشمارد»(5: 2000).
فرآيند منطق گفتوگويي بين فرد و روزمره آنگاه قابل مطالعه است كه امكان اجراي مجدد يك سلسله نقشها و انتظارات ممنوعه را فراهم سازد، يا به عبارتي ديگر فضايي را براي ابراز خفيف مخالفت و سرپيچي فراهم سازد. در اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيستويكم، نظريهپردازان اجتماعي و فرهنگي به صورت جدي به بررسي مفهوم روزمره به عنوان حوزهاي پويا و مناقشهآميز پرداختهاند.
بنابراين ديگر نميتوان روزمره را كليتي متجانس محسوب كرد، بلكه مفهومي است كه بايستي در حوزهاي كاملا پلوراليستي و سوالبرانگيز مطرح شود. ريشه اين تغييرات را در مفهوم زندگي روزمره بايستي در چندين عامل بهم پيوسته جست. اول از هم گسستگي مدرنيته و به دنبال آن افول اهميت مفاهيم مدرنيست هويت كه بر پايه طبقه اجتماعي، جنسيت، نژاد و شغل استوار بود. دوم توسعه و عموميت يافتن بيسابقه رسانهها و صنايع فرهنگي كه نقش مهمي در طراحي شكلهاي جديد هويت اجتماعي بر پايه الگوهاي مصرف و اوقات فراغت داشتهاند. (چنسي، 1996، a 2002)
بر اساس نظرات چنسي (a 2002) تاثير فزاينده اين ويژگيهاي اجتماعي مدرن اخير باعث «گسيختگي فرهنگي» شده است. همچنانكه در دوران اخير مدرنيته، كه افراد هويت خود را از طريق پذيرش تصاوير و اشيا از صنايع فرهنگي و رسانهها به دست ميآورند، مفهوم فرهنگ به عنوان يك امر همگن، يعني به معناي «طريقه كلي زندگي» (ويليامز، 1958) كه زير بناي فهم مشترك دنياي روزمره را تشكيل ميدهد،كمرنگتر شده است.
برعكس، بيشتر به واژههاي كاملا پلوراليستي و از هم پاشيده تبديل شده كه طيف وسيعي از پروژههاي هويتي كاملا متفاوت را در برميگيرد. اين بدان معنا نيست كه عوامل بومي و سنتي فرهنگ ديگر نقشي در شكلگيري هويتها ندارند، بلكه تاثير آنها تحتالشعاع اثرات عوامل خارجي قرار گرفته است. بدينسان هويت افرادي كه در دوران مدرن اخير زندگي ميكنند در رابطه با عوامل گوناگوني شكل گرفته است. برخي از اين عوامل ريشه در فرهنگ بومي دارند در حالي كه برخي ديگر برگرفته از رسانههاي جهاني و صنايع فرهنگي هستند (لال، 1995).
اين همگرايي و جمع شدن بومي با جهاني به نوبه خود تاثير بسزايي بر تجربه روزمره گذاشته كه آنهم در بافت مدرنيته اخير، به طريق اولي از هم پاشيده و متلاشي است. واژه «زندگي روزمره»، مشابه واژه «فرهنگ»، ديگر واژه همگني نيست كه بيانگر اس و اساس حقيقت و تجربيات زندگي فردي باشد.
بر عكس «زندگي روزمره» حوزهاي است بسيار بحثانگيز و ساخته و پرداخته فرهنگ. از هم پاشيده شدن تجربه زندگي روزمره توسط الگوهاي رو به رشد جهاني پرتحرك و تاثير آنها بر مفاهيم مكان و زمان فزوني يافته است. مفاهيم «زمان» و «مكان» در زندگي روزمره، كه روزي توسط جوامع نسبتا ايستا و همگن نژادي به راحتي تعريف ميشدند، حالا كاملا پلوراليستي و بحثانگيز شدهاند و مدام در روند جابهجايي و پيوندهاي فرهنگي در حال تعريف و بازتعريف هستند.
اين پديده احتمالا در شهرها و ساير مناطق پرجمعيت بيشتر قابل ملاحظه است. همچنانكه جمعيت بومي مكاني خاص بيشتر چند نژادي و چند فرهنگي ميشود و محدودههاي فيزيكي آن در معرض آمد و شد گروههاي موقت، مانند جهانگردان (آپادوراي، 1991)، قرار ميگيرد، هويت آن مكان گسستهتر و متزلزلتر ميشود. ماسي مشاهدات خود را چنين بيان ميكند:
هماكنون اين مطلب مورد توافق همگان است كه انسانها هويتهاي چندگانهاي دارند و همين نكته در مورد مكان نيز قابل تعميم است. علاوه بر آن اينچنين هويتهاي چندگانه ميتوانند موجب غنا يا تضاد يا هر دو باشند (65: 1993).
در بافت مدرنيته اخير، فرهنگ و روزمره هر دو مفاهيمي بسيار پيچيده و گسسته هستند. به جاي آنكه اين واژهها معنايي واحد و بنيادي داشته باشند، بيانگر طيف معنايي بسيار متفاوت و مجادلهبرانگيزي هستند كه مبناي آن تفكرات و احساسات متضاد جامعهاي كاملا ناهمگون است.
مقالات جامعه شناسی
اندي بنت ـ ترجمه: عليرضا انوشيرواني
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن