چوبک هنرمندیاش را در خلق داستانهای کوتاه در عرصه ادبیات داستانی به نمایش گذاشت. داستانهایش با درونمایهای یگانه بهصورت موجز و خلاصهوار است که مبین پیچیدگیها و پستی بلندیهای زندگی روزمره در اجتماع و عصرش بوده است.
در کل تراوشات اندیشه و تفکر چوبک در باب بعضی از واقعیات محض نظیر مرگ و زندگی در داستانهایش با گفتگوهای شخصیتهای ساختگیاش نمایان میگردد.
حال به طور اجمالی به بیان دیدگاه چوبک در باب مرگ و پیامدهای حاصل از آن میپردازیم.
در کل چوبک مرگ را در همه ی افراد چه متمول و چه گدا و فقیر، بهسان حاج معتمد در داستان روز اول قبر و چه جهان سلطان در داستان سنگ صبور همه را یکسان میپندارد چراکه غمبارگی و عذاب و رنج توأم با نارضایتی حتی برای حاج معتمد که به مال و مکنت فراوانی رسیده بود نیز وجود دارد.
اما از نظر چوبک حاصل مرگ میتواند نوعی عبرتپذیری و دست برداشتن از بسیاری کردارهای نادرست حتی در برههای از زمان کوتاه را دربر گیرد. یعنی با یاد مرگ انسان میتواند عاقبتاندیشانهتر به پیرامونش بنگرد و از آن بهره صحیحتری ببرد. مرگ را نشانه و نمونه قاطعی برای عبرت انسانهای طمعکار و رذل میپندارد و رهایی از تعلقات و وابستگیهای پرمشقت دنیوی که پیرامون ما را فراگرفته و گاه توأم با زرقوبرقهای هوسانگیز است. که اگر عاقبت همه ی ما بدانجا ختم میشود و این امر نیز تا به امروز کاملاً محقق گشته است پس چرا خوب نباشیم و به حقوق یکدیگر تجاوز کنیم.
در داستان گلهای گوشتی، مراد، مرد بیچاره و معتادی است که به مغازهداری بدهکار است و همچنین در حسرت و آرزوی داشتن زنی که لباس گلداری پوشیده است که حتی خیال صحبت با آن نیز برایش ناباورانه و محال است که ناگهان کامیون مغازهدار را لهولورده میکند. مراد با دیدن صحنه ی مرگ از آن تعلقات رها و آزاد میشود.
«راه خودش را تغییر داد و در جمعیت فرورفت. تنه میزد و تنه میخورد. اما هیچ اهمیت نمیداد. یک بیقیدی و آزادی خاطری درش پیدا شده بود. سبک شده بود. بازهم تنها بود. مردمی که از نزدیکش میگذشتند برای او وجود نداشتند آنها برای خودشان بودند؛ او هم برای خودش بود. زنی از پهلویش گذشت. ناگهان تکانی خورد و سرش را برگرداند. دید همان اندام تازیانهای نازدار از یک مغازه ی خرازیفروشی بیرون آمد و همان بوی عطر مرفینی را پشت سر خود پخش میکرد و میگذشت. اما این بار عطر و بوی پهن و استخوان جمجمه و مغز لهشده و خون سیاه دلمهشده ی آدمیزاد را میداد.»۱
بار دیگر در داستان روز اول قبر حاج معتمد هنگامی که دستور داده بود مقبرهای برایش در آنطرف باغش بسازند و داشت از آن دیدن میکرد از پنجرههای مقبرهاش ناراضی به نظر رسید و با لحنی عادی و معمولی به خان ناظر تذکر داد.
«اگر در مواقع دیگر بود، حاجی با این نرمی و دلزدگی و بیفحش و فضاحت حرف نمیزد مخصوصاً در مورد کاری که برخلاف میلش بود، اما حالا که مقبره را دیده بود و مرگ را به خودش نزدیک میدید دیگر حوصله ی بددهنی و فحش را نداشت.»۲
در داستان تنگسیر هنگامی که محمد از گورستان برای مهار کردن گاو بحرینی نهنه سکینه عبور میکرد به خاطر آورد که پولهایی را که در اثر زحمت و تلاش فراوانی جمع کرده بود و حال حاج حمزه و سه دوستش آن را بالا کشیده بودند موجی از خشم وجودش را فراگرفت.
«چقده آدم زیر این خاکا خوابیده؟ بوای بوای بوای بوام و ننه ی ننه ی ننم، همهشون زیر این خاکند، یه زندگی این جوری چرا باید مثل گرگ و کفتار به جَون هم بیفتیم؟ چرا آخه اینا بایس پولای من را بخورن؟ مگه خیال میکنن که جای دیگهای هم غیر از اینجا هسّ که بخوابن؟»۳
همچنین چوبک گریه و زاری پس از مرگ انسانها را و جایگاه مادی و زمینی (مدفن) انسانها را پس از مرگ امری بیهوده و بیاهمیت تلقی میکند.
در داستان تنگسیر محمد هنگامی که از قبرستان عبور میکند همسر قاسم را میبیند که روی قبر شوهرش شیون میکند.
«قاسم بدبخت زود مرد تازه این زن را گرفته بود که مرد و از دسّ این مردم راحت شد. فلک کجا از این حرفا سرش میشه. داسش رو دور سرش میچرخونه به هر کی خورد شل و پلش میکنه. اگه منم بمیرم «شهرو» مثّ این زنک برام شیون میکنه. چه فایده داره؟ اما شاید من اصلاً گور نداشته باشم، گور میخوام چه کنم، زندگی آخرش همینه. از دسّ آدم چه کاری برمیآد؟»۴
چوبک مرگ را در مواقعی عین آزادی و رهایی از بند و اسارت میدانست چنانچه در وضعیت نابسامان اجتماعی روزگارش خفقان و ذلت و بندگی در آن موج میزد و در علاجش درد و درمان یکی و در همان مرگ خلاصه میشد. یعنی مردمی که در اسارت و شکنجه بودند مرگ آنان در عین رهایی و آزادیشان تلقی میشد.
در داستان قفس مرغانی که در قفس تنگ در حال آب و دانه خوردن هستند ـ که نمادی از انسانهای اسیر و دربند هستند ـ دستی میآید و یکی از آنها را به بیرون میکشد.
«آنهایی که حتی جا نبود تُکشان به فضلههای ته قفس بخورد بهناچار به سیم و دیواره ی قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد و دستی تو قفس رانده شد و میان همقفسان به کندوکو درآمد. دست با سنگدلی در میان آن به دور افتاد، آشوبی پدیدار کرد.
همقفسان بوی مرگآلود آشنایی شنیدند. دست همهجا گشت تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونهای را چسبید و آن را از میان بلند کرد. در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند و قدقد میکردند... آنها کنجکاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان به جهش خون همقفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند.»۵
چوبک مرگ را نمودار امری مرموز و مجهول میپنداشت که از آن هیچگونه گریزی وجود نداشت. در داستان دستهگل، مرد ناشناسی برای رئیس ادارهای که ظالمپیشه بود نامههای مرموز و تهدیدکنندهای مینویسد که در نهایت تهدیدها منجر به مرگ رئیس میشود. مرد ناشناس در نامه مینویسد.
«افسوس که من کافرم و به آن دنیا اعتقاد ندارم. اما خیلی دلم میخواست معتقد بودم. ای کاش از پس امروز فردایی باشد. اگر حساب و کتابی تو کار باشد در آن دنیا عذاب و شکنجه ابدی در انتظارت خواهد بود زیراکه از مردم بدِ این جهانی. کاش خبری باشد اما هیچکس نمیداند.»۶
گنگ و مجهول بودن و ترس از مرگ در داستان یک شب بیخوابی نمودار است.
در داستان کوتاه مردی در اثر بیخوابی فکرهای مختلف به سرش خطور میکند:
«ناگهان تو سرش دوید که روزی خواهد مرد و او را چال خواهند کرد. به فکر لحظه ی مرگ خود افتاد که چه جوری است؟ کی است؟ شاید خیلی زود. اما در آن لحظه او چه فکر میکند؟ دلش هرّی ریخت تو و درونش لرزید و پاهایش یخ زد.»۷
یا در داستان آتما سگ من که شخصیت داستان به مرگ که هول و ترس آن در دلش ریشه دوانده میاندیشد. ضمن اینکه حتی زمان فرارسیدن آن نیز برایش مبهم و گنگ است.
«من نابود میشوم. آری. مرگ هست و ترس نیز هست. من همیشه از این فرجام ستمگر در هراس بودهام.»۸
همچنین شخصیت داستان با ندای درونیاش صحبت میکند و از او استمداد میجوید:
«بیچاره آن که دست فریب را بخواند و دیگر حتی گول فریب را هم نخورد. حالا که زندگی من پهنا نداشته، دستکم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان دیگر خواهم زیست. به من بگو آیا بهزودی خواهم مرد.»۹
در کل چوبک مردهها را به گونهای بیمارگونه وصف میکند. مرگ نشانی از تراژدیها و صحنههای غمانگیز زندگی است که توأم با نکبت و پلشتی است. وصف انسانهایی که درحقیقت زندگی نمیکنند بلکه در جامعهای بیرحم تقریباً به دور از عاطفه و محبت، تیرهروز و سرشار از رعب و وحشت که گاه بهصورت سخرهانگیزی به سر میبرند. یعنی اگر در زندگی انسان محبت و خوبی جای خود را به خودخواهی و تنفر و ستم داده است پس آن زندگی سراب و دروغی بیش نیست که میتواند حتی به طور مسخره و غیرواقعی (بیهوده) جلوهگر شود.
در داستان پیراهن زرشکی سلطنت و کلثوم دو مردهشویی بودند که بر سر تصاحب اجناس مردگان باهم کلکل میکردند. بنابراین مردگان را نزد آنان میآوردند تا بشویند.
«قیافه ی او آرام و حق به جانب بود. تو چهرهاش لجبازی پرکینهای یخ بسته بود. گویی هنوز تسلیم نشده بود. جدّیترین و حقیقیترین حالت یک زندگی مصنوعی و مسخره در آن چهره نقش شده بود. حالا دیگر آن چهره تمام مراحل شهوت و کینه و دروغ و خودپسندی را رها کرده بود و از تمام مسخرهبازیهای زندگی برکنار بود. این آخرین پرده غمانگیز زندگی بود که همچنان در حال دهنکجی بالا مانده بود و بازیکنانش بیجان و بیپیرایه هریک در جای خود خشکشان زده بود.»۱۰
در داستان آتما سگ من نیز چوبک زندگی بدون محبت و خوبی را دروغی بیش نمیانگارد.
«چه بود این زندگی؟ به هر بازیچهای که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگی را پیمودم و اکنون در سراشیب آن بودم و هرآن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده این نمایش خندستان و هولانگیز را از پیش چشمانم پایین بکشد.»۱۱
در داستان سنگ صبور با مرگ نکبتبار جهانسلطان که در اثر فقر و بیچارگی در طویلهای دراز به دراز افتاده مواجه میشویم که کنترل بیرونروی خود را از دست داده بود و تمام کرمها روی بدنش وول میزدند. احمدآقا معلم مستأجر به بلقیس که حتی حاضر نمیشد قطرهای آب به جهانسلطون بدهد میگوید:
«انگاری که خیلی دلت واسیه جهانسلطون میسوزه. بهتر شد که مرد چه بود؛ مثه یه تکه گوشت گندیده. یه گوشهای افتاده بود کرمش زده بود. گفت: این شتریه که دم خونه ی هممون خوابیده... گفت: اقم مینشس؛ نمیتونستم نزّیکش برم. بدنش کرم زده بود. میترسیدم از پروپام بیان بالا برن تو جونم. حالا امشب شب اول قبرشه؛ خوب نیس پشت سر مرده حرف بزنیم. خدا بیامرزدش خیلی رنج کشید.»۱۲
در نهایت چوبک اگرچه همواره مرگ را رهایی و آزادی از زندگی نکبتبار و مشقتبار میدانست اما به طور خاص دل کندن از دنیا را در بعضی مواقع کمی دشوار و ناباورانه میپنداشت. در داستان آتما سگ من شخصیت داستان اگرچه معتقد است که کیفیت زندگی مهم است نه مدت و درازای آن، اما فکر مرگ او را ناراحت میکند.
«درازای زندگی مطرح نیست؛ پهنای آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشید را دوست دارم. موزیک را دوست میدارم. شعور و جسم خود را حیف میدانم که نابود شود. درست است زندگی من پهنا نداشت. تنگ بود. درازای آن هم نامعلوم است هرچه فکر میکنم میبینم به هیچگونه مرگ راضی نمیشوم... اما آخرش باید رفت همین فکر رفتن آخر است که مرا میسوزاند و محو میکند. این بزرگترین مصیبتهای ماست.»۱۳
یا در داستان روز اول قبر حاج معتمد با آنکه از زندگیاش راضی نیست، اما هنگامیکه در باغش گردش میکند از اینکه روزی خواهد مرد و دیگر گل و گیاهانش را نیز نخواهد دید افسوس میخورد.
پینوشتها:
منبع: ماهنامه ادبیات داستانی شماره ۱۱۲ ۱. صادق چوبک، خیمهشببازی، نشر جاویدان، چاپ چهارم، ۱۳۵۲، صص ۴۰ ـ ۴۱. ۲. صادق چوبک، روز اول قبر، نشر جاویدان، چاپ چهارم، ۱۳۵۲، ص ۱۱۱. ۳. صادق چوبک، تنگسیر، نشر روزگار، چاپ ۱۳۷۷، ص ۲۸. ۴. همان، ص ۲۶. ۵.صادق چوبک، انتری که لوطیاش مرده بود و داستانهای دیگر، به انتخاب کاوه گوهرین، نشر آزادمهر، چاپ اول، ۱۳۸۲، صص ۸۰ و ۸۱ . ۶. همان، ص ۱۲۲ و ۱۲۳. ۷. صادق چوبک، روز اول قبر، ص ۱۷۶. ۸. صادق چوبک، چراغ آخر، نشر جاویدان، چاپ دوم، ۱۳۵۳، صص ۱۹۴ و ۱۹۵. ۹. همان، ص ۱۹۶. ۱۰. داستاننویسان امروز ایران، به انتخاب تورج رهنما، نشر توس، چاپ اول، ۱۳۶۳، ص ۱۲۳. ۱۱. صادق چوبک، چراغ آخر، ص ۱۸۷. ۱۲. صادق چوبک، خیمهشببازی، ص ۲۲۲. ۱۳. صادق چوبک، چراغ آخر، ص ۱۹۵.