بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 از مجموع 3

موضوع: اگر کسی رو دوست داشتی بگو ( داستان )

  1. #1
    sevenstar آواتار ها
    • 972

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    حسابدار
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    Icon Gol اگر کسی رو دوست داشتی بگو ( داستان )

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد

    به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه

    اما اون توجهی به این مساله نمیکرد

    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم

    بهم گفت

    ”متشکرم”


    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم
    من عاشقشم
    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم

    تلفن زنگ زد
    خودش بود
    گریه می کرد
    دوستش قلبش رو شکسته بود
    از من خواست که برم پیشش
    نمیخواست تنها باشه
    من هم اینکار رو کردم

    وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت

    ”متشکرم ”

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت

    ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد”

    من با کسی قرار نداشتم

    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود

    آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم

    به من گفت

    ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ”

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

    میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت

    تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم

    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم

    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم

    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد

    با مرد دیگه ای ازدواج کرد

    من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه

    اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت

    ”تو اومدی ؟ متشکرم”

    سالهای خیلی زیادی گذشت

    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود

    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره


    ای کاش این کار رو کرده بودم …………….”ا

  2. #2
    petra_na آواتار ها
    • 523

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خيلي خيلي داستانت قشنگه،عالیه
    من چی که نمیتونم بگم بگم که .............
    منم خجالتیم.......
    دیگرون میگن خود خواهمو مغرور ولی اینطور نیست..........

  3. #3
    shohreh89 آواتار ها
    • 168

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل تحصیل
    کرج
    شغل , تخصص
    معلم زبان
    رشته تحصیلی
    مهندسي اقتصاد كشاورزي
    راه های ارتباطی

    پیش فرض


    ممنونم داستانتون خيلي قشنگ و احساسي بود دوس دارم گريه كنم

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •