اصلاً حرف حساب توی کلهمان نمیرود. حیوانی شدهایم برای خودمان. بسیار آدم عوضی شدهایم.... بعد از توزیع سری دهم سریال قهوه تلخ، سایت کافهسینما منتخبی از دیالوگهای برگزیده سی قسمت اول این مجموعه را منتشر کرد. اقدامی که با استقبال قابل توجه مخاطبان سایت و دیگر فضاهای اینترنتی روبهرو شد. حالا پس از توزیع سری بیستم این مجموعه، میتوانید دیالوگهای منتخب سی قسمت دوم این سریال را هم مشاهده کنید. شما هم میتوانید در بخش نظرات به دیالوگهای منتخب خودتان اشاره کنید. قسمت سی و یکم: داموس: ببینید آقایان، ببینید برای یک لقمه نان حساب چند جا را باید بکنیم؟! اعتمادالملک: بله. بله. به همین علت بنده طرحی را آماده کردهام که به طور دقیق تمامی اموال قابل تصاحب و مناصب قابل تسخیر را در آن فهرستبندی کردهام. البته حوزه عملیاتی هر کدام از آقایان هم در اینجا مشخص شده که اصطکاکی پیش نیاد. هر کس وظیفه خودش را به نحو احسن انجام بدهد، عملیات با موفقیت انجام خواهد شد. اقبال: من مخالفم. با عرض معذرت. چون بر خلاف اصول رقابت آزاد است! بلدالملک: خب راست میگوید جناب اعتماد. هر کسی باید بر اساس لیاقتی که دارد پیشرفت کند. نباید برای او محدوده تعیین کرد. اعتماد: یعنی چی؟ پس حالا باید چی کار کنیم؟ اقبال: خب برود هر کسی میتواند، هر چقدر میتواند از قبله عالم بکند! قرقی: تا سه میشمرم، میریم. ولی جوانمردانه! قسمت سی و دوم: مستشار: میگم که شما مثل این که خیلی پادشاهی رو دوست دارید. جهانگیر شاه: بله. بله. مستشار: اونوقت چیِ پادشاهی رو دوست دارید بیشتر؟ جهانگیر: این که هر کاری دلمان بخواهد میکنیم. تو سرتان میزنیم. همه خاکبرسرمان هستید. همه پولها مال ماست. تازه بازیهایش را هم دوست داریم! قسمت سی و سوم: مخبرالدوله: جناب داموس! من نمیدانم شما چرا هر وقت دیر میآیید، من انگار قند در درون دلم آب میکنند. داموس: چطور؟ مخبرالدوله: خب به هر حال ببینید. آدم یا باید وجود زود آمدن داشته باشد، یا پول دیر آمدن! قسمت سی و چهارم: قیصرالسلطنه: حال بگو ببینیم. برای خودت پادشاه درست و حسابی شدهای یا نه؟ جهانگیر: بله خیلی. خیلی. فخرالتاج: راست میگوید ها! جهانگیر: مستبد و زورگو و خونخوار! فخرالتاج: وقتی زور میگوید آدم قند تو دلش آب میشود. جهانگیر: اصلاً حرف حساب توی کلهمان نمیرود. حیوانی شدهایم برای خودمان. بسیار آدم عوضی شدهایم. قیصر: اگر اینطور نبود که برادر ما نمیشدی! قسمت سی و پنجم: داموس: همیشه بودهاند کسانی که از مهربانی و عطوفت قبله عالم سوءاستفاده کردهاند. ما کار کردیم، عرق ریختیم، دود چراغ خوردیم. اما یک عدهای (اشاره به مستشار) راه رفتند دست در جیب و مواجب گرفتند. (رو به مستشار) ای بشکند آن دستی که نمک ندارد. گاگول! مستشار: من از اول که اومدم تو این کاخ هی میگم ایشون شبیه چیه! برزو خان: شبیه چیَن؟ مستشار: سنگ پا! قسمت سی و ششم: اقبال: این چه وضعی است راه انداختهاید جناب مستشارالملک؟ یک روز میگویید بر اساس ساعت کار مواجب میگیریم، یک روز میگویید بر اساس میزان سواد؟ برزو: حالا اینقدر عصبانی نشو دیگه خب معلومه این اصلاً شخصیت نداره مرتیکه حیوون. داموس: اصلاً کدام بوزینه به تو گفته که این غلطها را بکنی؟ قیصرالسلطنه: ما گفتیم! داموس (یکه میخورد): چه فرمایش متینی. چه تصمیم خردمندانهای. (صدای تحسین و احسنت اطرافیان بلند میشود). مستشار: باشه بسیار خب فهمیدم! از میان شما کسی هست که سواد داشته باشه؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: یعنی بتونه بنویسه و بخونه. (دست همه کماکان بلند است) مستشار: امتحان میگیرما! (همه دستشان را پایین میآورند) مستشار: خب ایراد نداره. ولی فکر میکنم تو شماها کسی باشه که بتونه به من در تدریس دروس کمک کنه. مثلاً کی میتونه ریاضی درس بده؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: علوم؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: تاریخ؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: جغرافی؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: فارسی؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار: ورزش؟ (همه دستشان را بلند میکنند) مستشار (با کمی مکث): تعمیر تلسکوپ فضایی هابل؟ (همه دستشان را بلند میکنند)! قسمت سی و هفتم: داموسالملک: جناب بلدالملک. خوب دقت کنید. دو سکه به اضافه دو سکه میشود چند سکه؟ بلدالملک: دو سکه با دو سکه میشود سه سکه! برزو خان (زیر لب با حالت تحسین): بارکالله! داموسالملک: آفرین! احسنت! دست! (همه دست میزنند) بلدالملک: سپاسگزارم! مستشار: یعنی چی؟ دو به اضافه دو که میشه چهار! شما میگی سه سکه! اون یه سکه چی شد؟ داموس: چرا حساب و کتاب سرت نمیشود گاگول؟ آن یک سکه دیگر میرود به جیب مبارک! قسمت سی و هشتم: مستشار: با توجه به این که رشتهتون تاریخ هست، یک انشای تاریخی برامون بخونید. گنجشک: خواهش میکنم. موضوع انشا: نقش تاریخی قیصرالسلطنه در سقوط دربار زندیه. مستشار: خب اینو بیخیال شین. میشه یه خانوادگی ارائه بدین به من؟ گنجشک: قیصرالسلطنه... مستشار: یهدونه علمی – تخیلی گنجشک: قیصرالسلطنه... مستشار: یهدونه جنایی. گنجشک: قیصرالسلطنه... مستشار: کلاً بدون موضوع میتونی یه انشا بخونی؟ گنجشک: قیصرالسلطنه... مستشار: شما میخوای از جلوی چشمای من دور شو من دیگه شما رو نبینم. متشکرم! قسمت سی و نهم: فخرالتاج: مگر شوهرهای قبلیاش (قیصرالسلطنه) چه تحفههایی بودند؟ یک مشت دزد و قاتل و جانی! جهانگیر شاه: فخری! باز پشت سر فامیل من حرف زدی؟ بابا شوهرهای قبلی قیصر همه شاه و والی بودن که. فخرالتاج: ما هم که همین را گفتیم! قسمت چهلم: احترامالملک: شما اجازه بفرمایین این عروسی سر بگیره. ما مملکت از دست رفته را با قهوهای، دوغ مسمومی، چیزی، پس میگیریم. جهانگیر: یعنی میخواهی خواهر من و مستشار را مسموم کنی؟ احترامالملک: بله قربان. طبق شیوههای مرسوم. جهانگیر: مرتیکه پدرسوخته هیچیندار! میخواهی خواهر ما را مسموم کنی؟ این تخت را بدهیم بکنن تو حلقت؟ احترامالملک: قربانت گردم! من جهت قوام و استحکام سلطنت همایونی عرض کردم. جهانگیر: تو غلط کردی! خواهر من و میخوای مسموم کنی؟ احترامالملک: نخیر قربان. ما سگ کی باشیم؟ جهانگیر: آفرین. تو حق نداری خواهر ما را مسموم بکنی. تو فقط مستشار را مسموم کن، ما خودمان خواهرمونو مسموم میکنیم! قسمت چهل و یکم: اخترالملوک: بخور اتی جان. دیشب هم شام نخوردی. پوست و استخوان شدی مرد. صدر اعظم: باز هم تو اختر جان. در هر فراز و نشیبی تنها تو یار و یاور من بودی همسرم. اخترالملوک: اینقدر فکر و خیال نکن. چیزی نشده. فقط هر تازه از راه آمدهای؛ آمد هر بلایی خواست سر ما آورد. ما هم جیک نزدیم! صدر اعظم: بخوریم؟ اخترالملوک: بخور اتی جان. بخور که دختر شاه را بردند، خواهر شاه را از راه به در کردند. ماندهایم با این سحر و جادوی جدیدشان چه بلایی میخواهند سر ما بیاورند. صدر اعظم: میذاری کوفت کنیم یا نه؟! اخترالملوک: کوفت کنید صدراعظم! شما که جز خوردن و خوابیدن کار دیگر بلد نیستید! قسمت چهل و دوم: بلوتوس: آه نمیدانی این روزهای دوری از شما به چه میزان دلتنگی داشتیم. هر روزش یک سال و هر سالش یک روز گذشت! لعبت الملوک: یک کمی بیشتر! بلوتوس: آه! هر جا که نگاه میکردم جای خالی شما، هر صدایی که میشنیدم صدای شما بود؛ و کلاً هر کاری که میکردم شما بود! لعبت الملوک: خب! حالا اظهار ندامت و پشیمانی کنید. زندانی: خودتو کوچیک نکنیا! تو مردی سلامتی! بلوتوس: (رو به زندانی) خیالت راحت باشه! (رو به لعبت) غلط کردم! پشیمانم! نادمم! قسمت چهل و سوم: اعتمادالملک: قربانت گردم. رعیت جماعت همینجوریشم که بیسواده، هر از گاهی جفتک واسه ما میپرونه. وای به روزی که خوندن و نوشتن یاد بگیره. بلدالملک: قربان پسفردا هم که توی سرشان بزنی، حتماً میگویند چرا! قسمت چهل و چهارم: اخترالملوک: عشق و علاقه بعد از ازدواج به وجود میآید. عین من و پدرت. صدراعظم: البته بعضی وقتها هم بعد از ازدواج از بین میره. عین من و ننت! قسمت چهل و پنجم: مستشار: من بریدم دیگه. بابا شاه: آه. فهمیدم پسرم. پسرم! دنیا سرتاسر مبارزه هست. در زندگی برد و باخت اصلاً اهمیت ندارد. آن چیزی که مهم است، وظیفه توست. مستشار: چه جمله خردمندانهای. تا به حال بهش فکر نکرده بودم. بابا شاه: خودم هم بهش فکر نکرده بودیَم! (میخندد) قسمت چهل و ششم: فخرالتاج: (به الیزه) بالاخره یکی باید باشد که بزند توی سرتان! جهانگیر شاه: همه که امکانات تو را ندارند فخری جان! قسمت چهل و هفتم: قرقی: شما چی میل دارید قربان؟ باباشاه: برای من یک قهوه مسموم بیاوریه! قرقی: میخوای بخوری؟ باباشاه: (با تحکم): نه پس! (متوجه حرفش میشود) بیار برای کلاسش میخوام. لطفاً بدون شیر و شکریه بیارید! قرقی: شما چی میل دارید؟ بابا اتی: من؟ یه مرگ موش دوبل بیار! روشم کف بکنه! قرقی: برای چی آخه؟! بابا اتی: بابا ضایع است دیگه. این (اشاره به بابا شاه) گفته، منم باید کم نیارم دیگه! قسمت چهل و هشتم: بلوتوس: بلد؟ بلدالملک: بله قربان. بلوتوس: میدانی کسی که دارد در چاه میافتد، باید چه کرد؟ بلدالملک: خوب قربان دستش را میگیریم. بلوتوس: نچ نچ نچ! باید لگد محکمی بر فرق سر او بکوبید تا سریعتر برود تو! (کنفوسیوس)! بلدالملک: (زیر لب): آه! عجب پدرسوختهای بوده این کنفوسیوس! قسمت چهل و نهم: نازخاتون: میگویم میخواهید یک کاری بکنیم؟ قبض روح شدیم ما اینجا؟ مستشار: من چه کار بکنم؟ نازخاتون: نمیدانم. وقتی بقیه شوهر میکنند چه کار میکنند خب؟ مستشار: من تا حالا شوهر نکردم! نمیدونم. قسمت پنجاهم: بلوتوس: خاک بر سرت مستشار با این مثال زدنت. جهانگیر شاه: خیلی بد مثال میزنه. بذار ما یه چند تا مثال بزنیم یاد بگیره. بلوتوس: بله بفرمایید قبله عالم. جهانگیر شاه: مثلاً همین بلوتوس. مستشار: بلوتوس چی؟ جهانگیر شاه: بلوتوس دیگه. بلوتوس: آه چه قدر مثال زیبایی زدید قبله عالم. باز هم مثال بزنید! جهانگیر شاه: نفهمید؟ (بعد از چند لحظه مکث) آسمون. بلوتوس: آه خدای من. چه مثالهای زیبا شاعرانهای. باز هم مثال بزنید برایش جا بیفتد. جهانگیر شاه: مثلاً حرفای تو، کاش میشد قند و عسل! قسمت پنجاه و یکم: بابا اتی: قیصر تویی؟ چقدر عوض شدی؟ قیصرالسلطنه: شما کمی شکسته شدهاید. ما که تکان نخوردهایم. بابا اتی: زر نزن بابا! اصلاً یه شکل دیگه بودی! من اینو میشناسم بابا. اصلاً یه شکل دیگه بودی. خوبی؟ قیصرالسلطنه: (با عصبانیت): بله ما خوبیم. شما چطورید؟ بابا اتی: به تو ربطی نداره دیگه! دخالت نکن! اینقده بچه بود ها! اینقد بچه بود! یادته با بابات میاومدی بازار؟ قیصرالسلطنه: آخی! بابا اتی (پس از خندیدن و یادآوری خاطرات گذشته): همیشه دماغش اینجاش آویزون بود! همیشه هم همینجوری وق میزد به آدم! وق بزن! قسمت پنجاه و دوم: فخرالتاج: به نظر من ما الآن یک مشکل اساسی داریم که لاینحل باقی مانده و کمکم دارد تبدیل به معضل میشود. باید برای آن راهکاری بیندیشیم. مستشار: بارکالله سناتور فخری مثل این که یه قدمهایی دارند برمیدارند. شما بفرمایید که همه مطلع بشن. بفرمایید. فخرالتاج: بله! این ماجرای عشق و عاشقی بابا اتی و قیصرالسلطنه بدجوری ذهن قبله عالم را مغشوش کرده. البته ذهن همه را درگیر کرده. همه: آفرین. آفرین. دواءالملک: به نظر من فخری خانم درست میگوید. این دو جوان به هم علاقهمندند. قصد ازدواج دارند. اما (به بابا شاه نگاه میکند) ظاهراً موانعی وجود دارد. بلدالملک: آقایان اگر قانون تصویب کنیم دیگر کسی نمیتواند جلوی قانون بایستد. اگر هم بایستد ما برخورد میکنیم. داموسالملک: دوستان! پس متن قانون به این صورت تنظیم میشود که پدر صدراعظم موظف است با خواهر اعلی حضرت زمان خودش ازدواج کند! همه: آفرین. آفرین. قسمت پنجاه و سوم: کبوتر: اینجا چه غلطی میکردی؟ مستشار: خانم خواهش میکنم درست صحبت کنید. من اینجا با سناتورهای مملکت جلسه خصوصی داشتم. کبوتر: چرا بهشون سکه دادی؟ مستشار: یعنی شما اینجا بودین؟ کبوتر: چرا بلوتوس خودش نیومد؟ مستشار: آها پس اونجا هم بودین! کبوتر: حالا مثل قبل خراج میگرفتین چی میشد؟! مستشار: کلاً در جریان همه چیزها هستین از قرار معلوم! ها؟! قسمت پنجاه و چهارم: مستشار: ببینید من حرفم اینه که شما به عنوان رأس هرم اگر بیایید داراییتون رو اعلام بکنید، من میتونم از بقیه دوستان بپرسم چی دارن، چی ندارن. بلوتوس: مستشار! تو هندسه در دبیرستان چند شدی؟ مستشار: 16، 15، 10! نمیدونم. بلوتوس: همین! همین! کلاً هرم گویا نمیدانید چه شکلی است لعبتالملوک: شاید هم این که رأس را نمیداند چیست. بلوتوس: به هر حال نادان است لعبت بانو! من بدبخت داماد سر خانه، قاعده هذلولی هم نیستم مستشار! چه برسد به هرم! قسمت پنجاه و پنجم: (مستشار ماجرای سفرش در زمان به وسیله یک فنجان قهوه را به عنوان بزرگترین راز زندگیاش برای بلوتوس تعریف میکند و حالا منتظر شنیدن بزرگترین راز بلوتوس است) بلوتوس: من هم از زمان تو آمدم مستشار. مستشار: (با حیرت) شوخی میکنی! بلوتوس: من آهنفروش بودم مستشار مستشار: کجا؟ بلوتوس: در بازار آهنفروشان! مستشار: ها؟ خب بعدش چی؟ بلوتوس: برای تفریح آمدم اینجا! مستشار: واقعاً؟ بلوتوس: بله. مستشار: چهجوری؟ بلوتوس (آشکارا مستشار را به بازی گرفته): مستشار! من رفتم یک اسپرسوی دوبل خوردم. رفتم به چهارصد سال قبل. بعد اونجا خیلی درگیری بود. دیدم خیلی ناجوره! یک میلکشیک وانیل خوردم اومدم اینجا! مستشار: چطوری ممکنه این؟ بلوتوس: همونجوری که مال تو ممکنه این! قسمت پنجاه و ششم: مستشار: بسیار خب. کاری ندارین با من؟ صدراعظم: کجا؟ مرحله بعدی نقشه رو بگو. مستشار: مرحله بعدی باید غوله رو بکشی! خب؟ شما تا همین جا سیو کن من برم پهلوی قبله عالم ببینم چه خاکی باید تو سرم بکنم! صدراعظم: الآن پیش اون نرو. اون غول مرحله آخره! قسمت پنجاه و هفتم: مستشار: ببینید. در سال نو شکوفهها میشکفند، غنچهها باز میشند و پرستوها به لانه بازمیگردند و میخونند. جهانگیر شاه: آو! اینایی که گفتی پسرزان؟! مستشار: کیا؟ جهانگیر شاه: همین غنچه و پرستو و بچهها دیگر! قسمت پنجاه و هشتم: داموس: قبله عالم. قربانتان گردم. رؤیایتان را تعریف کنید تا تعبیر آن را تفهیم کنم. این پسری که میگویید چه ابعادی داشت؟ جهانگیر شاه: ابعاد دیگر چیست؟ داموس: منظورم این است که چقدر بود؟ نوزاد بود؟ پسر بود؟ خردسال بود؟ چه وضعی داشت؟ جهانگیر شاه: نه داموس بزرگ بود. نرهخری بود برای خودش. دو تای فخری بود! قسمت پنجاه و نهم: نازخاتون: پختیم از گرما. بابا اتی: اوه گرمشه. یه بادی بوزوون. (بابا اتی و به دنبال او نیما فوت میکنند) بابا اتی: بارکالله نازخاتون: یخ زدیم مستشار. بابا اتی: اِ سردشه سردشه. ها کن. (مستشار ها میکند). نازخاتون: شوهرمان است. ببینید چقدر به من توجه میکند شوهرمان. بچه را بدهید به من (کودک فرضی را از نیما میگیرد). چقدر رطوبت دارد این جان. (رو به نیما) رطوبت. مستشار: ها؟ نازخاتون: رطوبت. مستشار: ببخشید شما که در زمینه گرمایی سرمایی وارد هستید، برای رطوبت من باید چی کار کنم؟ بابا اتی: برای رطوبت. بله بله. با تشکر از نیمای عزیز! خواهش میکنم منو تو این موقعیت قرار نده! قسمت شصتم: دواءالملک: در عجبم که چگونه حرف میزنند. بمیرم برای آن همایونیتان! مستشار: دوا. دوا! منو نگاه کن. یعنی غده؟ دواءالملک: برو بالاتر. مستشار: سرطان؟ دواءالملک: بازم بالاتر. مستشار: ایدز؟ دواءالملک: یه کم پایینتر!