مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگینساعت چنده
پیرمرد: معلومه کهنه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟
یه چیزایی کم میشه ... واگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخهمیشه به من بگین چه جوری ؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگممسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسینه ؟؟
خوب ... آره امکانداره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یابیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو همبپرسی
خوب... آره این هم امکانداره
یهروزی شاید بیای خونه من و بگی داشتماز این دور ورا رد میشدم گفتم یه سریبه شما بزنم و منم بهت تعارف کنمبیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعداین تعارف و ادبی که من به جاآوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من ودر اون زمانه که میگی به به چهچایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آرهممکنه
بعدشمن به تو میگم که دخترم چایی رو درستکرده و در اون زمان هست که باید دخترخوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم وتو هم از دختر من خوشت بیاد
لبخندی بر لبمرد جوان نشست
در این زمانهست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره ویا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هملبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمندمیشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو همعاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواجکنه
مرد جواندوباره لبخند زد
یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازهمیخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمردبا عصبانیت به مرد جوان گفت: منهیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم باآدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی همنداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و باعصبانیت دورشد