-
انار
روزی روزگاری مردی بود که یک باغ پر از درخت انار داشت
او هر سال در فصل پاییز انار ها را میچید ، روی سینی نقره ای قرار میداد و دم در خانه اش می گذاشت و روی کاغذی می نوشت :
"لطفا یکی بردارید مجانی است."
مردم از آنجا رد می شدند اما هیچکس اناری بر نمی داشت.
یک سال مرد به فکر چاره ای افتاد . او اناری در سینی دم در خانه اش نگذاشت و در عوض فقط یک تابلوی بزرگ زد که روی آن نوشته بود:
"ما بهترین انارهای این سرزمین را داریم و گرانتر از هر جای دیگری می فروشیم"
و آن زمان همه ی مردان و زنان با عجله برای خرید انار به خانه ی مرد شتافتند.
جبران خلیل جبران
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن