سایت منتقد: فيلمنامهنويس در مقام مولف
آنجا كه مرز خيال و واقعيت ميشكند، همه چيز درهمتنيده ميشود و شگفتانگيزترين رويدادها اتفاق ميافتد. در تمام فيلمنامههاي چارلي كافمن از «درخشش ابدي يك ذهن پاك»، «اقتباس» و «جان مالكوويچ بودن» گرفته تا فيلم خودش «سينكداكي نيويورك» اين شكستن مرز واقعيت و خيال به طرزي زيرپوستي و غيرمحسوس اتفاق ميافتد و با اين كار مخاطب را ميكشاند توي هزارتوي داستانش و صد البته كه با مهارت تمام اين كار را ميكند. مخاطب جوري در آن هزارتو گم و گور ميشود كه پيدا كردن راه برايش غيرممكن ميشود.
هيچ راهي هم براي رهايي نيست. ابزار كافمن براي اينكه مخاطب را بكشاند توي اين هزارتو، همان روايت سيال و پيچيده است از قصه و آدمها و واقعيتهاي پيرامون آنها و شكسته شدن مرزهاي اين واقعيت و خيال. به همين دليل درباره خط اصلي داستان و روايت پيچيده و شخصيتهاي فيلمنامههاي كافمن به هيچ وجه نميشود با قطعيت صحبت كرد. با اينكه كافمن فقط يك فيلم كارگرداني كرده، با اين حال سايه مولفوارش بر تمام فيلمنامههايش ديده ميشود. مرگ و زندگي و تنهايي و نياز به ديگران و دلهره و ذهن محوريترين درونمايههاي آثار كافمن را تشكيل ميدهند. گرايش كافمن به موضوعات روانكاوانه و نظريات فرويد و يونگ كاملا مشهود است.
به عنوان مثال علاقه كافمن به نگره كهن الگوهاي يونگ باعث ميشود كه تقريبا در تمام آثارش به موضوع سايه يا وجه زيرين ناخودآگاه، آنيما (وجه زنانه مردان) و آنيموس (وجه مردانه زنان) بپردازد. كشف روابط و درونمايههاي فلسفي آثار كافمن اصلا به اين سادگيها نيست. كافمن با تسلطي كه بر تاريخ فلسفه و روانكاوي دارد، استادانه دغدغهها و دلهرههاي فلسفياش را با مخاطب به اشتراك ميگذارد. حتي اگر خيلي از ارجاعات فلسفي و روانكاوي كافمن را درك نكنيد، حتي اگر خط اصلي داستان را درست و درمان، آنجور كه بشود آن را براي كس ديگري تعريف كرد، كشف نكنيد، باز هم فيلم كافمن كار خودش را ميكند و آن تاثيري را كه بايد، بر شما ميگذارد. كاري ميكند كه دغدغهاش را بشنويد و در آن دلهره سهيم شويد. اين راز شگفت چارلي كافمن در داستانپردازي است. فوت كوزهگري است. هر كسي نميداند.
تنهايي و مرگ
كارشناس ادبيات در تلويزيون، در ابتداي فيلم شعري درباره پاييز ميخواند. مجري ميگويد: «اوه خداي من، اصلا لطافت نداره.» و پروفسور ميگويد: «ولي حقيقت داره.» مجري از استاد ادبيات ميپرسد: «چرا آدمهاي زيادي راجع به پاييز مينويسند؟» و استاد توضيح ميدهد: «براي اينكه پاييز آغازي است براي پايان.» و كل فيلم «سينكداكي نيويورك» نمايش فرآيند مرگ «كيدن كوتارد» است كه در صبح اولين روز پاييز آغاز ميشود. اولين نشانه آشفتگي فيلم، جايي است كه لوله ميتركد و سر كيدن ميشكند. وقتي كيدن براي بخيه زدن سرش پيش پزشك ميرود، پزشك به او ميگويد كه به يك چشم پزشك مراجعه كند. چشمپزشك هم كيدن را حواله ميدهد به پزشك مغز و اعصاب. بيماري كيدن چيست؟ هيچكس نميداند. كمي بعدتر آدل در اولين ملاقات با روانشناس خانوادگي در حضور كيدن ميگويد، خوابي ديده است: «توي ذهنم به مرگ كيدن فكر ميكردم. به اينكه ميتونم دوباره زندگيمو شروع كنم، كاملا بيگناه و آزاد.» همين جمله از زبان آدل هشداري است براي كيدن. با نشانههاي قبل ميفهميم كه انگار فرآيند مردن كيدن آغاز شده است. خواب آدل دارد به حقيقت ميپيوندد. كيدن در طول فيلم بارها اعلام ميكند كه از مرگ ميترسد. اصلا انگار همين ترس از مرگ است كه كيدن را به حركت درميآورد و ترس از نيستي است كه كيدن را به اجراي تئاتري درباره خودش واميدارد. گويا كيدن با اجراي اين تئاتر هم ميخواهد خود را بشناسد و هم ميخواهد نامي نيك از خود باقي بگذارد. كافمن نام شخصيت اصلي فيلمش را با زيركي تمام گذاشته است كيدن كوتارد. كوتارد اشاره دارد به وضعيتي پزشكي كه در آن فرد، خود را مرده و بدنش را در حال پوسيده شدن ميپندارد.
نام فيلم
Synecdoche در لغت به معناي مجاز است و صنعتي ادبي است كه در آن يك جزء از يك چيز، ذكر ميشود در حالي كه كل آن چيز مقصود گوينده است يا برعكس. اولا نام محلي كه كيدن و خانوادهاش در آن زندگي ميكنند Schenectady است كه يك بازي لفظي است با واژه Synecdoche كه در تلفظ، واژههايي شبيه و هموزناند.
دومين چيزي كه از نام فيلم برداشت ميشود اين است كه كيدن نيويورك را در نمايشاش ميسازد و از اين طريق داستان زندگي خود را بازگو ميكند و سومين برداشت اين است كه اين تئاتر بخشي از زندگي كيدن كوتارد است و اگر كيدن را جزئي از جامعه بشري بدانيم و دلهره او را يك دلهره بشري، در حقيقت كيدن يك نفر از تمام آدمهاي روي زمين است كه كافمن دلهره و دغدغه او را ذكر ميكند. در حالي كه دلهره و دغدغه همه بشريت مقصود اوست.
نمايش، زندگي، تقدير
كيدن كوتارد پس از بردن جايزه مك آرتور تصميم به كارگرداني نمايش زندگي خودش ميگيرد. همه چيز خيلي ساده شروع ميشود. نقش هيزل، همان دختر توي گيشه، به كلير ميرسد. بازيگري كه در تئاتر قبلي كيدن درخشيده بود. با گذشت زمان و اتفاقاتي كه براي كيدن رخ ميدهد، نمايشنامه، بزرگتر و حجيمتر ميشود. كيدن به دنبال كسي ميگردد كه بتواند نقش خودش را بازي كند. سمي بارناتان در تست بازيگري در حضور هيزل در نقش كيدن فرو ميرود و چيزهايي را از زبان كيدن نقل ميكند كه شايد كيدن هيچ وقت شجاعت گفتنش را نداشته است و وقتي كيدن ميبيند كه سمي اينقدر خوب او را ميشناسد، او را براي نقش خودش در تئاتر انتخاب ميكند. در فيلم نشانههايي وجود دارد كه بر اساس آنها ميفهميم سمي همواره با كيدن بوده است. سمي پس از اينكه نقش را ميگيرد براي گرتهبرداري از شخصيت كيدن با او همراه ميشود و اين بدان معني است كه سمي پيش از اين همواره با كيدن بوده است. (در ابتداي فيلم وقتي كيدن از خانه بيرون ميآيد تا صندوق پستي خانه را چك كند، بدون هيچ تاكيدي، مردي را آن طرف خيابان ميبينيم كه با پيشرفت داستان متوجه ميشويم آن مرد همان سمي بارناتان بوده است.) در جايي ديگر، وقتي سمي كنار كيدن توي بالكن نشسته، خودش را با كيدن جمع ميبندد و از كيدن ميپرسد: «چرا ما آدل رو ترك كرديم؟» با اين نشانهها سمي را به تعبيري ميتوان ضمير ناخودآگاه كيدن در نظر گرفت كه بخشي از درونيات كيدن را در سير روايت فيلم افشا ميكند.
با پيشروي تئاتر براي هر كدام از آدمهايي كه توي زندگي كيدن بودهاند نقشي در نظر گرفته ميشود. آدمها تكثير ميشوند و در يك چرخه بيپايان قرار است در نمايش كيدن، تئاتري در تئاتري در تئاتري... اجرا شود. سمي رقيب كيدن ميشود و حتي حسادت كيدن را برميانگيزد. زندگي كيدن و تئاتر از يكديگر تاثير ميگيرند و اين تاثير تا آنجا پيش ميرود كه نمايش، تبديل به جهان كاملي ميشود كه موازي با جهان اصلي و رويدادهاي آن پيش ميرود و سپس زندگي را از كنترل كيدن خارج ميكند. در صحنهاي كه سمي، هم صحبتي كيدن و هيزل را ميبيند دست به خودكشي ميزند. اين صحنه مقارن ميشود با اقدام به خودكشي كيدن، وقتي كه خوشي هيزل و درك را ديده بود. وقتي سمي خودكشي ميكند، كيدن با عجز و استيصال تمام ميگويد: «من اون موقع نپريدم پايين، يكي جلوي منو گرفت.» اين قسمت از فيلم مهمترين جايي است كه ميبينيم نمايش و زندگي كيدن از كنترل او خارج شده است. مسئله ديگري كه در هر تئاتري اهميت مييابد حضور يك كارگردان است كه همه چيز را كنترل ميكند و به شخصيتهاي نمايشنامه ميگويد كه چه كارهايي را بايد و چه كارهايي را نبايد انجام دهند.
وقتي زندگي و نمايش از كنترل كيدن خارج ميشود، كيدن كارگرداني را ميسپارد به مينيسنت ويليمز (كسي كه در نمايش نقش الن باسكومب را دارد) و خودش نقش الن باسكومب را بازي ميكند و در نهايت تحت كارگرداني الن باسكومب و به دستور او ميميرد. در حقيقت كافمن زندگي را نمايشي ميبيند كه از يك قدرت مافوق قدرت بشري كارگرداني ميشود و هيچ راه گريزي از محتوميت آن وجود ندارد.
اين همان چيزي است كه در شعر ابتداي فيلم هم شنيده ميشود: «هر كس كه اكنون/ بيخانمان است/ تا هست چنين است/ آن كس كه تنهاست/ تا هست چنين است...» در اواخر فيلم كشيش توي تمرين تئاتر ميگويد: «ميگويند تقدير وجود ندارد، اما وجود دارد و آن، همان چيزي است كه خودتان ميسازيد». كيدن خودش خواست اين نمايش را اجرا كند. نمايش شد تقديرش و هيچ راه گريزي برايش نماند.
كافمن/ هافمن
به جز فيليپ سيمور هافمن با آن بازي تحسين برانگيزش چه كسي را ميتوان براي شخصيت كيدن كوتارد متصور بود؟ كافمن با اين انتخاب درست نشان داد كه در كارگرداني و شناختن ظرفيتهاي نقش و انتخاب درست بازيگر و بازيگرداني بسيار خبره است. اينكه كافمن ظرفيتهاي نقش كيدن را ميشناسد و با توجه به اين موضوع كه خود كافمن فيلمنامه را نوشته چيز عجيبي نيست. اما در مورد كارگرداني و بازيگرداني كافمن بايد اشاره كرد كه كافمن دانش آموخته مدرسه سينمايي دانشگاه نيويورك است و در دوران مدرسه تجربه بازي در نمايش هم داشته است و همه اين تجربيات و آموختهها در ساخت اين فيلم او را ياري كرده است.
آدمهاي زندگي كيدن
پس از رفتن آدل و اليو، كيدن بسيار تنها ميشود و ترس از مردن در تنهايي، به تنهايي او اضافه ميشود. پس از آدل، كيدن تمام تلاشش را ميكند كه آرام بگيرد. اما آرامشي براي كيدن وجود ندارد. رفتن آدل پيشزمينهاي ميشود براي اينكه كيدن به هيزل علاقهمند شود. وقتي كه كيدن ميبيند هيزل، درك را به عنوان مرد زندگي خود برگزيده است، كلير را به عنوان شريك زندگي خود برميگزيند. كسي كه در ابتداي نمايش اصلا قرار بود نقش هيزل را داشته باشد. كلير پس از چند سال از زندگي با كيدن خسته ميشود و او را ترك ميكند. پس از مدتي هيزل به عنوان دستيار كيدن مشغول به كار ميشود. درك، هيزل را ترك ميكند. پس از خودكشي سمي، در شبي كه آخرين شب زندگي هيزل است، كيدن با هيزل ديدار ميكند و فرداي آن روز، پزشك، علت مرگ هيزل را تنفس دود اعلام ميكند.
«در مدتي كه زنده هستيد، به دنبال «هيچ» هستيد. سالها منتظر يك تماس تلفني يا يك نامه يا حتي يك نگاه ميمانيد؛ از طرف كسي يا چيزي كه فكر ميكنيد زندگي شما را بهتر ميكند. ولي اين انتظار به پايان نميرسد... و شما عمرتان را در حسرتي مبهم به پايان ميرسانيد يا در اميدي پوچ به اتفاقي كه بتواند زندگي شما را بهتر كند. چيزي كه باعث شود شما فكر كنيد كه شما هم عضوي از اين دنيا هستيد. چيزي كه به شما احساس كامل بودن بدهد. حقيقت اين است كه من براي مدتي طولاني احساس خيلي بدي داشتم و در تمام آن مدت وانمود ميكردم كه خوب هستم. فقط براي اينكه بتوانم زنده باشم. نميدانم چرا... شايد براي اينكه هيچكس نميخواست از بدبختي من چيزي بشنود. براي اينكه آنها هم در زندگي مشكلات خودشان را داشتند.
پس لعنت به همهشان...»
انتهای مطلب/
159
...................................
منبع: تهران امروز