بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 22

موضوع: داستان آخرین خون آشام

  1. #1
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض داستان آخرین خون آشام

    آخرین خون آشام

    داستان اول: دگردیسی


    قسمت اول



    خانواده ی اسميت




    ساعت شش بعد از ظهر بود. اتومبيل شورلت قرمز رنگ قديمی يکه و تنها در جاده به پيش می رفت. در دو طرف جاده علفهای بلند زيادی روييده بود. سکوت به ظاهر حکم فرما بود اما چه کسی می دانست چه تعداد از انواع موجودات کوچک در آن علفهای بلند زندگی می کنند.

    درون اتومبيل فقط يک نفر نشسته بود. يک مرد جوان بلند قامت با چشمان سبز، پوست روشن، موهای بلند بلوند و صورتی نسبتاً لاغر. کت و شلوار کهنه ی خود را با کراواتی آبی زينت داده بود و عينکی با فِرِيم نقره ای رنگ بر چشم داشت. در پشت اتومبيل تعداد زيادی چمدان به چشم می خورد به طوری که هر بيننده ای به راحتی می توانست حدس بزند كه او به مسافرت می رود. شايد مسافرتی طولانی.

    راديو با صدايی بلند آهنگی قديمی را می خواند و مرد جوان گاهی اوقات با آن زمزمه می کرد. نام او جان اسميت بود. بيست و پنج بهار بيشتر از زندگی او نمی گذشت. تازه دانشگاه هنر را با نمرات عالی تمام کردهبود و اکنون برای گذراندن تعطيلات به خانه ی برادر بزرگترش می رفت. مدت ها قبل از خانه ی پدری اش رفته و در اين مدت برادرش را بسيار کم ديده بود. آن هم فقط در دوران تعطيلات. پدر و مادرشان سال ها پيش از دنيا رفته بودند و او تقريباً ياد گرفته بود، هميشه روی پای خود بايستد.

    کم کم هوا داشت تاريک می شد و جان بايد پای خود را بيشتر روی پدال گاز فشار می داد. هيچ دلش نمی خواست در آن تاريکی در بيابان برهوت تنها رانندگی کند. با اينکه ابتدای تابستان بود، هوا آن روز اندکی سرد به نظر می رسيد. عقربه ی سرعت شمار از هفتاد و پنج مايل عبور می کرد. در همين لحظه از جلوی يک پمپ بنزين گذشت. شايد اصلاً متوجه آن نشده بود. يک آبادی ديگر. آرام آرام اتومبيل وارد مناطق آباد روستايی می شد. کمی جلوتر يک راه فرعی به سمت راست می پيچيد. جان با سرعت زيادی پيچيد. صدای قهقهه اش در صدای ويراژ اتومبيل گم شد. راديو ديگر آواز نمی خواند و مشغول گفتن اخبار بود.

    _ ساعت هفت بعد از ظهر. اينک گوش می کنيم به اخبار کوتاه: يک هواپيمای مسافربری ديروز در آفريقای جنوبی سقوط کرد...

    نيم ساعت ديگر گذشت. اتومبيل وارد جاده ی فرعی باريک تری شد. جاده ديگر چندان هموار نبود. کاملاً مشخص بود که زياد از آن استفاده نمی شود. اتومبيل با سرعت زيادی به پيش می رفت و دست اندازها باعث تکان های شديدی در آن می شد اما جان چندان به آن اهميت نمی داد. گويا در رؤيايی تمام نشدنی به سر می برد.

    خورشيد کم کم رو به افول می رفت. در انتهای جاده دور نمايی از يک عمارت ويلايی به چشم می خورد. يک ساختمان دو طبقه ی بزرگ. قسمت پايين ساختمان سفيد رنگ و بالای آن آبی روشن بود. در سمت راست ساختمان يک اصطبل بزرگ ديده می شد و در سمت چپ يک مرغداری کوچک. در پشت عمارت منظره ی وسيعی به رنگ طلايی بود. يک مزرعه ی بسيار وسيع گندم. چند درخت کهنسال هم اين طرف و آن طرف مزرعه روييده بود.

    خورشيد به آرامی در پشت درخت بزرگی مخفی می شد و انوار سرخ رنگ آن اشباح زيادی به وجود می آورد. ديگر به انتهای جاده رسيده بود. دستش را بر روی بوق اتومبيل گذاشت و چند بار آن را به صدا در آورد. در ساختمان باز شد. دختر بچه ای نه ساله با اندامی ظريف بر آستانه ی در ظاهر گرديد. موهای قهوه ای بلند او با چشمانش هم خوانی داشت. جان پايش را محکم بر روی پدال ترمز فشار داد. در همان لحظه دختر بچه به سمت اتومبيل دويد و لحظاتی بعد در آغوش عمويش جای گرفت.

    _ عموجان.

    _ عزيزم ديگه برای خودت خانمی شدی ها.

    جان دختر بچه را که جوليا نام داشت، بغل کرد و به سمت در ساختمان به راه افتاد. زن و شوهر ميانسالی از در خارج شدند. جان رو به آن دو کرد و با خوشرويی گفت:

    _ سلام بيل. حالت چطوره.

    و بعد به شوخی اضافه کرد.

    _ اميدوارم از ديدنم خيلی ناراحت نشده باشی.

    موهای کوتاه بيل نيز مانند برادرش بلوند و چشمانش سبز رنگ بود. اما صورتی نسبتاً گوشتالو و قد کوتاه تری داشت. بيل جواب داد:

    _ البته که نه برادر.

    و بعد به آرامی اضافه کرد:

    _ به خونه خوش اومدی.

    دو برادر به گرمی يکديگر را در آغوش فشردند. جان دست خود را به طرف زن برادرش دراز کرد. مو ها و چشم هایش او مثل دخترش جوليا قهوه ای بود. قد متوسط و اندامی معمولی داشت. جان همانطور که با او دست می داد، گفت:

    _ سلام کِيت. تو اين مدت که من نبودم، برادرم که زياد اذيتت نکرده؟

    _ البته که نه، به خونه خوش اومدی جان. بهتره بريم تو. مطمئنم که جان خيلی گرسنه ست.

    همگی وارد خانه شدند. داخل خانه نيز همرنگ بيرون آن بود. طبقه ی پايين سفيد رنگ و طبقه ی بالا آبی روشن. سالن بسيار وسيعی در طبقه ی اول خود نمايی می کرد. وسعت طبقه ی بالا نصف طبقه اول بود و سقف طبقه ی اول به بالای ساختمان می رسيد که در آن چلچراغ های بزرگی وجود داشت. پله هايی سفيد رنگ از طبقه ی اول به يک تراس بزرگ در طبقه ی دوم می رسيد که در يک سمت آن اتاق های خواب قرار داشت و نرده های چوبی سفيد رنگ در سوی ديگر. تراس بر روی طبقه ی اول کاملاً مسلط بود. نمای سالن وسيع از آن بالا بسيار بهتر ديده می شد. آشپزخانه ی کوچکی به همراه چند سالن و اتاق ديگر در اطراف سالن اصلی قرار داشتند. اما خانه ی اسميت يک فرق اساسی با بقيه ی خانه ها داشت. بر روی ديوار ها انواع سلاح های قديمی از جمله شمشير، نيزه، تبر و تير و کمان تفنگی به چشم می خورد. عجيب تر اينکه تيغه ی تمام اين سلاح ها با آلياژهای نقره ساخته شده بود و با وجود قدمت همچنان تيز به نظر می رسيد. جان با لبخند رو به برادرش کرد و گفت:

    _ بگو ببينم بيل تا حالا به فکرت رسيده راجع به اين چيز ها با دلال های عتيقه صحبت کنی؟ مطمئنم وضع همه ی ما رو دگرگون می کنه.

    ناگهان تغييری اساسی در چهره ی بيل ظاهر شد به گونه ای كه همه اعضای خانواده متوجه اين تغيير شدند. بيل با لحنی بسيار جدی به جان پاسخ داد:

    _ مطمئن باش برادر، اگر دليلی واقعاً اساسی وجود نداشت، هرگز پدر و پدر بزرگمون ثروت هنگفت خود رو صرف تهيه و ساخت چنين سلاح هايی نمی کردن. يه روز خودت اين موضوع رو خواهی فهميد.

    سکوتی سنگين بر فضا حکم فرما شد. لحظاتی دو برادر با خشم به يکديگر چشم دوختند تا اينکه کيت سکوت را شکست.

    _ خُب ديگه، شما دو تا آقا نمی خواين دست پخت يه کد بانو رو بچشين؟ بياييد. جوليا عزيزم، نمی خوای در چيدن ميز به مادرت کمک کنی؟



    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

  2. #2
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت دوم

    قسمت دوم



    غريبه ای در مهتاب






    نام ملک بيل مزرعه ی طلايی بود. مدت زيادی از خريد آن به وسيله ی بيل نمی گذشت. جان هيچ گاه نفهميده بود که چرا بيل به طور مرتب محل سکونتش را تغيير می دهد. رسمی که پدرش ادوارد نيز به آن پايبند بود. در واقع خانواده ی اسميت بسياری از نقاط جهان را گشته بودند. بيل و همسرش بسيار کم با همسايگانشان رفت و آمد داشتند. فقط چند کارگر ساده روزها برای انجام کار های مزرعه به آنجا می رفتند و بيل به غير از دادن دستورات از هرگونه مصاحبت با آن ها خودداری می کرد. گاهی اوقات جان با خود فکر می کرد، بيل به عمد روی اين گوشه گيری تأکيد می کند، گويی رازی برای مخفی کردن دارد و از افشای آن در هراس است.

    جان بيشتر وقت خود را صرف نقاشی می کرد. محيط آرام و زيبای روستا الهام بخش بسياری از آثار او بود. صبح ها سه پايه ی نقاشی را بر دوش می گذاشت و همراه با مقدار كمی غذای حاضری به دل طبيعت می رفت. او اکثر اوقات تا هنگام غروب به خانه باز نمی گشت.

    روز های گرم تابستان به سرعت سپری و کم کم می شد سرمای پاييز را حس کرد اما در اين بين چيز عجيبی در رفتار بيل ديده می شد. چيزی که جان از درک آن عاجز بود. يک بار که جان بعد از تاريکی به خانه بازگشت، بيل به شدت عصبانی شد و اگر پا در ميانی کيت نبود با جان دست به گريبان شده بود.

    در نزديکی مزرعه ی طلايی برکه ی بزرگی قرار داشت. محيطی آرام با درختانی سر به فلک کشيده و آبی به زلالی شبنم. جان بار ها و بار ها تصوير برکه را کشيده بود. يک روز با خود انديشيد، تصوير ماه که همچون پدری مهربان انوار درخشان خود را بر پهنه ی نيلگون برکه می فشاند، زيبايی تابلو را دو چندان خواهد کرد. بی درنگ تصميم گرفت آن شب را در کنار برکه بگذراند و تصويری رؤيايی از آن منظره خلق کند.

    هوا تاريک شد و ماه همچون پدری مهربان برعرصه ی آسمان ظاهر گشت. صدای قورباغه ها از هر طرف شنيده می شد. فضايی رؤيايی خلق شد که تا آن زمان نظير آن را کمتر تجربه کرده بود. جان با خود انديشيد: « قطعاً اين زيباترين تابلوی من خواهد شد. » آن گاه به سرعت مشغول کار شد. تقريباً نيم بيشتر کار انجام شده بود که ناگهان اتومبيل بيل که يک شورلت آبی تيره بود با سرعت زيادی ظاهر شد و به شدت ترمز کرد. قيافه ی بيل نشان می داد که واقعاً عصبانی است. جان با حالتی معصومانه رو به بيل کرد و گفت:

    _ اوه بيل، من واقعاً متأسفم. بايد قبلاً بهتون می گفتم.

    اما بيل با عصبانيت جواب داد:

    _ ساکت شو. همين حالا وسايلتو جمع کن.

    _ خب فقط يه کم ديگه بايد صبر کنی. ببين.

    جان با انگشت به تابلو اشاره کرد.

    _ تا حالا چنين شاهکاری رو ديده بودی؟

    بيل بدون کوچک ترين توجهی به تابلو، محکم با دو دست يقه ی برادرش را گرفت.

    _ مثل اينکه اصلاً متوجه خطری که در کمينه نيستی؟

    بيل يقه ی جان را رها کرد. سپس قبل از اينکه جان بتواند حرفی بزند، سه پايه و وسايل نقاشی را در اتومبيل ريخت. جان پشت سرش را خاراند.

    _ خيلی خُب، خيلی خُب، بعداً تمومش می کنم.

    _ بعدنی در کار نيست .زود باش سوار شو.

    بيل آرنج جان را گرفت و او را محکم به درون اتومبيل هل داد. خودش نيز به سرعت سوار اتومبيل شد. شيشه های اتومبيل تا آخر بالا بود. بيل گفت:

    _ داشتم فکر می کردم، کم کم وقتش شده که برگردی. اينجوری خيالم راحت تره.

    سپس پايش را محکم روی پدال گاز فشار داد و يک تخته تا خانه راند.


    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

  3. #3
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت سوم

    قسمت سوم



    فردای آن روز، وقتی کيت داشت بشقاب های شام را می شست و جوليا به مادرش کمک می کرد، جان و بيل در اتاق پذيرايی با هم تنها شدند. تمام روز با يکديگر قهر بودند. جان سعی می کرد به بيل نگاه نکند و با روزنامه ای که در دست داشت، بازی می کرد اما بيل مثل يک برادر بزرگتر پهلوی او نشست.

    _ من واقعاً متأسفم. شايد ديشب کمی زياده روی کرده باشم. اما خب...

    کمی مکث کرد. سپس دوباره ادامه داد:

    _ شايد يه روز بتونی بفهمی. می دونی... نام واقعی خانوادگی ما هارکر است. پدرمون اين اسم رو تغيير داد. شايد يه روز...

    بيل برای بار سوم مکث کرد.

    _ شايد يه روز برات توضيح بدم علت اون همه مسافرت و ثروت خانواده ی ما چيه. ولی در هر حال به خاطر ديشب ازت معذرت می خوام.

    جان از سخنان بيل تعجب کرده بود اما حوصله ی برادرش را نداشت. وانمود کرد می خواهد زودتر بخوابد و به اتاق خواب خود در طبقه ی بالا رفت. چراغ اتاق را خاموش کرد. پرده را کشيد و با نور چراغ قوه و در سکوت مشغول خواندن کتابی قديمی شد. نيم ساعت گذشت که صدايی شنيد. مثل اينکه کليدی در قفل اتاق پيچيد. بيل در را به روی او قفل کرده بود. با خود فکر کرد: « ديگه بيل واقعاً شورشو درآورده. بعد از تموم کردن اين تابلو، حتماً از اينجا می رم. »

    پاسی از شب گذشته بود. به نظر می رسيد که ديگر اعضای خانواده به خواب رفته اند. حالا ديگر وقتش رسيده بود. جان وسايل خود را جمع کرد. آرام پنجره را گشود. آن گاه از روی شيروانی به روی چمن های پشت خانه پريد. لحظه ای مکث کرد شايد کسی بيدار شده باشد. وقتی خيالش راحت شد، به طرف برکه به راه افتاد.

    آن شب ماه کامل بود و پرتوهای ملايم آن زيبايی برکه را دو چندان کرده بود. جان با شوق مشغول اتمام نقاشی خود شد. يک ساعت گذشت. سر و صدايی از دور به گوش رسيد. صدا ها لحظه به لحظه نزديک تر می شد. چند نفر به شدت فرياد می کشيدند:

    _ مواظب باشين فرار نکنه!

    _ بگيرينش!

    _ بگيرينش!

    _ آهان، رفت اون طرف.

    صداها از بين جنگل اطراف برکه به گوش می رسيد. جان به طرف منشاء صداها دويد. اطرافش پر از انواع بوته های وحشی بود. نزديک بود روی يک بوته ی خار بيفتد. چند بار سکندری خورد ولی به راهش ادامه داد که ناگهان به چيز سختی برخورد کرد.

    جان از پشت به روی زمين افتاد. عينکش به درون يکی از بوته های اطراف پرتاب شد. سرش را با دو دست گرفت.

    _ آخ!

    مردی با قد متوسط در مقابل او بود. کت و شلوار مرد کاملاً به رنگ سياه و بر روی آن شنلی سياه رنگ پوشيده بود ولی به عکس لباس های سياهش، صورت و بينی عقابی اش مثل گچ سفيد بود. زير چشم هايش گود افتاده بود اما با قرمزی بيش ازحدی به شدت می درخشيد. انگشتانی سفيد و بيش از حد کشيده داشت. صورتش به انسانی می ماند که مدت ها گرسنگی کشيده و تمام گوشت های بدنش آب شده باشد. موهای بلند سياه روغن زده اش در اثر دويدن ژوليده شده بود.

    جان چند لحظه ای متحير ماند اما سرانجام به خود مسلط شد. آرام برخاست و در حالی که خود را می تکاند گفت:

    _ خيلی متأسفم. واقعاً شما رو نديدم.

    ناگهان دستان مرد غريبه به سرعت بالا آمد و جان را محکم در آغوش گرفت. سپس با حرکتی شگفت انگيز لب های خود را به روی وريد گردن جان گذاشت. او چنان محکم به جان چسبيده بود که امکانی برای جدايی وجود نداشت. جان احساس کرد، دو سوزن بزرگ و نوک تيز در گلويش فرو می روند. دردی جانکاه او را در بر گرفت. سعی کرد فرار کند اما قدرتی باور نکردنی او را گرفته بود. کم کم مثل اينکه افسون شده باشد، احساس آرامش کرد. چشمانش تيره شد، گويی مرگ او را در آغوش می گرفت. صدايی که انگار از دنيايی ديگر است، در گوشش طنين انداخت و در اين حال نوری سفيد و خيره کننده را می ديد.

    _ آيا من مُردم؟!

    تلألوءِ نور هر لحظه بيشتر می شد. احساس می کرد که از بدن خود خارج می شود. اما درست در آخرين لحظه... نور رو به افول گذاشت. جان به طرف جسم خود بازگشت. درد جانکاه دوباره شروع شد. مرد غريبه او را رها کرده بود. اکنون به پشت روی زمين افتاده بود. غريبه ی سياهپوش پشت پيراهنش را گرفته و او را روی زمين می کشيد. جان صدای غريبه را شنيد که با کلمات ناواضحی می گفت:

    _ اميدوارم زنده بمونه.

    غريبه جان را به طرف يکی از بوته های پرپشت اطراف برد و او را پشت بوته پنهان نمود. سپس در گوش جان زمزمه کرد:

    _ تو آخرينه ما هستی. راه ما رو ادامه بده.

    آن گاه مثل اينکه از کاری خطير آسوده شده باشد، نفسی به راحتی کشيد. صدای فريادی شنيده شد:

    _ اوناهاش، اونجاس! بگيرينش!

    چندين نور افکن محل را روشن کرد. غريبه ناپديد شده بود. جان نمی دانست آيا خواب می بيند يا بيدار است. همه چيز در دنيا عوض شده بود. مثل اينکه انسان کابوسی وحشتناک ببيند. صدای دويدن افراد زيادی را شنيد و بعد از آن شليک های پی در پی گلوله. نعره های وحشتناک به مانند اينکه نزاعی عظيم در گرفته باشد. صدا ها هر لحظه از جان دور تر می شد. جان با خود فکر کرد: « حتماّ کابوس می بينم. بايد بيدار شم. » تمام نيروی باقيمانده ی خود را جمع کرد. به مانند کسی که سعی می کند از خوابی سنگين به ناگهان بيدار شود، نعره ای کشيد و چشمانش دوباره جان گرفت. از جا برخاست. مثل اينکه از افسونی هزار ساله رهايی يافته باشد. سعی کرد، يادش بيايد کجاست و چه اتفاقی افتاده. تمام بدنش به شدت درد می کرد و گردنش بيش از همه جا. گردنش را با دست گرفت و سلانه سلانه به طرف خانه به راه افتاد.


    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

  4. #4
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت چهارم

    قسمت چهارم

    خواب يا بيداری


    _ هی جان بلند شو. نديده بودم صبح ها تا اين موقع بخوابی. راستی چرا ديشب با لباس خوابيدی.
    اين صدای بيل بود که پرده ها را کنار می زد. نوری شديد چشمان جان را آزرد. دستش را جلوی چشمش گرفت.
    _ هی عمو جان، بلند شو ديگه.
    جوليا خود را به روی جان انداخت. گرمای بدن دخترک جانی تازه در او دميد. جان با خواب آلودگی گفت:
    _ خيلی خُب جولی، دارم بلند می شم.
    اما دخترک با حالتی موذيانه جواب داد:
    _ ديگه دير شده عمو.
    سپس متکا را برداشت و محکم به سر و بدن جان کوبيد. جان که داشت، کلافه می شد، گفت:
    _ بسيار خُب، دارم بلند می شم.
    جوليا متکا را به روی تخت خواب انداخت. سپس در حالی که با لبخند اتاق را ترک می کرد، گفت:
    _ پايين منتظرتيم. مادرم صبحونه درست کرده. بهتره زودتر بيای.
    جان بلند شد و جلوی آينه ايستاد تا سر و وضع خود را مرتب کند.
    _ آه خدای من، يعنی همه ی اينا خواب بودن.
    گردنش هنوز به شدت درد می کرد. سرش را جلوی آينه گرفت تا گردن خود را بهتر ببيند. از ديدن آنچه ديد بر خود لرزيد. درست در بالای سياهرگی که از دو طرف گردن خون را به قلب می رساند،
    ( وريد گردن jugular vein ) دو سوراخ نه چندان بزرگ، شبيه جای فرو رفتن جسم نوک تيزی مثل سوزن يا سنجاق قفلی ديده می شد. اطراف سوراخ ها کمی سفيد بود و تا حدودی ناسور به نظر می رسيدند. لحظه ای با خود انديشيد: « شايد حشره ی خيلی بزرگی منو گزيده. حتماً دليلی منطقی برای همه ی اينا وجود داره. » سپس سعی کرد، گردنش را با يقه ی پيراهنش بپوشاند و به طبقه ی پايين رفت.
    در طبقه ی پايين ميز صبحانه انتظار او را می کشيد. بيل در حالی که فنجانی قهوه در دست داشت، مشغول خواندن روزنامه بود. جان بر روی صندلی کنار بيل نشست. بيل با تبسم رو به کيت کرد و گفت:
    _ بهتره صبحونه ی اين قهرمانو بياری. آخه امروز خيلی حالش خوب نيست. هرگز سابقه نداشته تا اين ساعت روز بخوابه، درسته جولی؟
    دختر بچه پوزخند زد. بيل ادامه داد:
    _ راستی عينکت کجاس؟
    _ عينک؟!
    همانطور که جان داشت به عينک خود فکر می کرد، کيت دست از آشپزی کشيد و بشقاب او را برداشت. مخلوطی از ژامبون و تخم مرغ درون بشقاب جای گرفت. در همان لحظه که کيت بشقاب را جلوی جان می گذاشت، ناگهان چيز عجيبی توجهش را جلب کرد. با تعجب پرسيد:
    _ ببينم، گردنت چی شده جان؟!
    بيل شبيه کسی که مار او را گزيده باشد از جا پريد.
    _ چی؟ ؟
    جان گفت:
    _ چيزی نيست. حتماً کار يه حشره ست.
    بيل در حالی که از جايش بلند می شد، گفت:
    _ با اين وجود بهتره نگاهی بهش بندازم.
    جان سعی کرد، بيل را از خودش دور کند:
    _ بس کن ديگه، برای يه روزم که شده، سعی کن برادر بزرگ تر نباشی.
    جان سعی می کرد با دستانش جلوی بيل را بگيرد. جوليا می خنديد. بيل با سماجت يقه ی جان را کنار زد و يک دفعه به مانند اينکه يک فرد جذامی را لمس کرده باشد، عقب رفت. کيت هم از رفتار بيل تعجب کرده بود.
    _ مشکلی پيش اومده بيل.
    رنگ بيل مثل گچ سفيد شده بود.
    _ نه چيزی نيست.
    بيل آرام به جای خود بازگشت و ديگر چيزی نگفت. سعی کرد خود را با صبحانه اش مشغول کند. ولی چيزی او را به شدت آزار می داد. چند دقيقه ای به سکوت گذشت. کاملاً قابل درک بود که اتفاقی افتاده است. بالاخره کيت سکوت را شکست. با حالتی جدی رو به بيل کرد و گفت:
    _ بيل، بهتره به ما هم بگی چی شده.
    بيل که به شدت به فکر فرو رفته بود با چنگال خود بازی می کرد. يکبار ديگر کيت او را صدا کرد. بيل از جای خود پريد.
    _ کسی چيزی گفت؟
    کيت در حالی که با تعجب به چشمان او زُل زده بود، گفت:
    _ پرسيدم مشکلی پيش اومده؟
    _ راستش نه.
    بيل از جايش برخاست. او که به بهانه ای برای رفتن نياز داشت گفت:
    _ من يه کاری توی بانک دارم. بهتره زودتر برم تا قبل از شلوغی به شهر برسم.
    بيل به سمت کُت خود رفت و آن را برداشت.
    _ از صبحونه متشکرم کيت.
    _ من که فکر نمی کنم چيز زيادی خورده باشی. دوست داری يه ساندويچ برات درست کنم؟
    اما بيل به قدری غرق تفکر بود که اصلاً صدای او را نشنيد. درست در همان لحظه که بيل دست خود را به سمت دستگيره ی در بلند می کرد، صدای زنگ در بلند شد. بيل در را باز کرد. پيرمردی پشت در ايستاده بود. هيکلی چاق و عضلانی داشت. قد بلند او به علت عرض شانه ها و بدنش به نظر نمی آمد. شکمش اندکی جلو آمده و موهای جلوی سرش ريخته بود. اما موهای پشت سرش پرپشت و بلند بود. پيراهنی زرد و يک کت سبز به تن داشت. بيل لحظه ای مردد ماند. سپس با لحن مؤدبانه ای گفت:
    _ پورفسور اندرسون، خيلی خوش اومدين.
    بيل به گرمی دست پيرمرد را فشرد. پرفسور اندرسون به آرامی گفت:
    _ می تونم چند لحظه وقتتو بگيرم؟
    _ بله البته، با کمال ميل.
    بيل به پرفسور اندرسون تعارف کرد. پرفسور اندرسون وارد شد. بيل رو به جان کرد و گفت:
    _ جان، لطفاً بيا اينجا.
    جان جلو آمد.
    _ ايشون پرفسور اندرسون هستن. يکی از بزرگ ترين دانشمندان جهان، کاشف تعداد زيادی از داروهای ضد سم و ضد سرطان، مدير بزرگ ترين شرکت داروسازی کشور و البته يکی از ثروتمندترين مردان جهان.
    جان با پرفسور اندرسون دست داد. پروفسور اندرسون با حالت خشک و متکبرانه ای دست او را فشرد وحتی به صورت جان نگاه هم نکرد. جان يک لحظه با خود انديشيد: « آخه چنين فردی با برادر من چکار داره؟! » در همان حال بيل صورتش را به سمت کيت برگرداند و گفت:
    _ ما می ريم به سالن پذيرايي.
    سپس رو به پروفسور اندرسون کرد و گفت:
    _ بفرمايين پروفسور.
    جان به قيافه ی پيرمرد دقت کرد. بسيار پير به نظر می رسيد. با اين وجود قوی و خوش بنيه بود. با اينکه سر و وضع پرفسور اندرسون مرتب بود ولی بوی ناخوش آيندی از او به مشام می رسيد. شبيه بوی گوشت فاسد. درست مثل اينکه بدنش از داخل در حال پوسيدن باشد. همانطور که بيل و پورفسور اندرسون به سمت اتاق پذيرايی می رفتند، صدای پروفسور اندرسون شنيده می شد. لحنی آرام و موقــر داشت.
    _ ديشب آخرينشونو غافلگير کرديم. کاری بسيار خطير رو به انجام رسونديم. بعد از سال ها تلاش، بالاخره تموم شد.
    صدای پرفسور اندرسون در پشت در اتاق پذيرايی پنهان شد. جان گوش هايش را تيز کرد، شايد بتواند از حرف هايشان سر در بياورد. به نظرش آمد، چند بار نام وان هلسينگ را شنيد. اين نام به نظرش آشنا می آمد. شايد قبلا در جايی آن را خوانده يا شنيده بود. ولی کجا؟ هرچه فکر کرد به خاطرش نيامد. رو به کيت کرد و با خوشرويی گفت:
    _ از صبحونه متشکرم کيت. راستش امروز اصلاً حالم خوب نيست. می رم بالا کمی استراحت کنم.
    جوليا به وسط حرف او پريد و گفت:
    _ ولی امروز قرار بود با هم جايی بريم.
    کيت به دخترش چشم غره رفت. جوليا اخم کرد و ساکت شد. جان با لبخند رو به جوليا کرد و گفت:
    _ باشه برای بعد جولی. با اين حال من مطمئنم که بهت خوش نميگذره.
    در همان حال که جان از پله ها بالا می رفت. در اتاق پذيرايی باز شد. پرفسور اندرسون از اتاق خارج گرديد. دستش را در جيب کتش کرد و يک قوطی سفيد رنگ از آن خارج نمود. آن گاه يکی از محتويات درون آن را خورد. سپس مؤدبانه خداحافظی کرد و رفت. بيل با دست چانه ی خود را گرفت. باز هم به فکر فرو رفته بود. سپس برگشت و جان را با نگاهش تا پايان پله ها بدرقه کرد.
    جان بر روی تخت خواب دراز کشيد. مدت ها بود که اين چنين احساس خستگی نکرده بود. در تمام بدنش به شدت احساس کوفتگی می کرد. در اتاق باز شد. بيل بود. هنوز هم غرق تفکر بود.
    _ جان، می شه يه بار ديگه گردنتو ببينم.
    جان آه بلندی کشيد.
    _ ديگه داری زيادی شلوغش می کنی.
    اما بيل با سماجت جلو آمد و به دقت به معاينه ی جان پرداخت. بيل زمزمه کنان گفت:
    _ البته، اين غير ممکنه.
    بيل برروی لبه ی تخت نشست.
    _ می خوام به دقت به حرفام گوش کنی جان. ديشب قبل از خواب پنجره رو باز گذوشته بودی؟
    جان در حالی که سعی می کرد خود را متعجب نشان دهد، پاسخ داد:
    _ راستش فکر نمی کنم.
    بيل دوباره به فکر فرو رفت. نگاهش اطراف اتاق را می کاويد و بر روی پنجره متوقف ماند. ناگهان مثل اينکه چيزی به ذهنش رسيده باشد به سرعت از جايش بلند شد. به سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و به پايين نگاه کرد. آن گاه زير لب گفت:
    _ درسته، کم کم داره همه چيز برام روشن می شه.
    بيل با عصبانيت زياد رو به جان کرد و گفت:
    _ ای احمق. اصلاً حاليت نيست چه کار کردی. مگه به تو نگفتم شب ها بيرون نرو.
    لحن بيل باعث شد جان هم عصبانی شود.
    _ من هم به تو گفته بودم اگه تحمل من برات سخته از اينجا می رم.
    صدای هر دو برادر لحظه به لحظه بلندتر می شد. بيل گفت:
    _ مثل اينکه متوجه نيستی چه بلايی سرِت اومده!
    سپس با مشت های گره کرده به سمت جان به راه افتاد. جان در حالی که از جايش بلند می شد گفت:
    _ بسيار خُب، ديگه کافيه. من از اينجا می رم.
    جان به سمت کمد اتاق رفت. همه ی لباس هايش را تا نشده و با عجله به درون چمدانش ريخت. يکی از چمدان هايش را قبلاً بسته بود و اين يکی را هم با عجله بست. تعداد زيادی از وسايلش را هم فراموش کرد. صورتش لحظه به لحظه سرخ تر می شد. بيل در حالی که سعی می کرد، جلوی برادرش را بگيرد گفت:
    _ فکر می کنی به همين راحتی هاست. فکر می کنی همينطوری می تونی از اينجا بری.
    جان بی توجه به حرف های بيل چمدان هايش را برداشت و با عجله به سمت در ساختمان به راه افتاد. پله ها را دو تا يکی کرد. بيل در حالی که فرياد می کشيد به دنبال او می دويد ولی جان ديگر حرف هايش را نمی شنيد. حتی صدای کيت را هم نمی شنيد که سعی می کرد وساطت کند. قطره های اشک از گونه های جوليا جاری بود. بيل فرياد کشيد:
    _ جان... جان... دارم با تو حرف می زنم، احمق نفهم.
    بعد به سمت جان دويد. در آستانه ی در به او رسيد و دست او را گرفت.
    _ تو هيچ جا نمی ری. شايد هنوز راهی وجود داشته باشه.
    جان محکم دستش را بيرون کشيد و با عصبانيت بيل را به کنار زد.
    تاتاراق!
    تمام اعضای خانوده چند لحظه ای متحير ماندند. هيچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده چون بيل به عقب پرتاب شده بود. کيت به سمت شوهرش دويد.
    _ اوه خدای من!
    بيل محکم به زمين خورده بود. پايه ی يکی از صندلی ها شکسته شده بود. جان چند لحظه ای متحير ماند اما دوباره بر خود مسلط شد. سپس با عصبانيت در را گشود و رفت.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  5. #5
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت پنجم

    قسمت پنجم
    مصاحبه


    جان در فضايی مه آلود به پيش می رفت.
    _ يعنی من کجام؟
    همه جا تاريک و مه آلود بود.
    _ اوه خدای من!
    ناگهان در تاريکی جلوی رويش جسم نا واضحی ديد. کنجکاو شده بود. کمی نزديک تر رفت. سپس ايستاد و به سياهی کشيده ی جلوی رويش با دقت نگريست. مرد لاغر بلند قدی با اندامی کشيده پشت به او ايستاده بود. ردايی سياه به تن کرده، سری تاس و پوستی فوق العاده سفيد داشت. به سپيدی چهره ی يک مُرده. گوش هايش بسيار غيرعادی بود. بيشتر به گوش حيوانات شباهت داشت تا انسان. دست هايش را از پشت به هم قفل کرده بود. جان با صدايی آرام پرسيد:
    _ ببخشيد آقا. می شه بگيد من کجام؟
    صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:
    _يعنی واقعاً نمی دونی؟
    جان به فکر فرو رفت. مرد سياهپوش ادامه داد:
    _ بايد به اصل خودت برگردی. بايد وظيفه ی نهايی خودت رو انجام بدی. تنها در اين صورته که آرامش پيدا می کنی.
    _ آرامش!... وظيفه!... متأسفانه من اصلاً از حرف های شما سر در نمی يارم.
    ناگهان مرد سياهپوش برگشت. چهره ای بسيار عجيب داشت. صورتی استخوانی به رنگ گچ با چشمانی سرخگون و دندان هايی غير عادی. جان با ديدن قيافه ی مرد شوکه شد.
    _ يا مريم مقدس!
    درينگ درينگ درينگ
    صدای زنگ ساعت بود. جان از خواب پريد. عرق سردی بر روی پيشانی اش نشسته بود. بلند شد و نشست. دست هايش را بر روی صورتش گذاشت.
    _ خدای من، بازم همون کابوس هميشگی.
    ساعت همچنان زنگ می زد. با انگشت دکمه ی آن را فشار داد. صدای زنگ خاموش شد.
    _ يعنی من چم شده؟
    در شب های گذشته هم مدام مرد سياهپوش را در خواب می ديد.
    _ آه خدای من، امروز چند شنبه ست؟
    ناگهان چيزی به خاطرش آمد.
    _ ای وای، امروز مصاحبه دارم.
    سريع از جايش بلند شد. به دستشويی رفت. دست و صورتش را به سرعت شست. يکبار ديگر به ساعت نگاه کرد. خيلی دير شده بود. به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. به خوردنی ها نگاه کرد اما با وجود گرسنگی ميل چندانی به خوردن در خود احساس نمی کرد. انگار خوردنی ها برای او عجیب می نمود و ضاعقه اش آن ها را نمی پذیرفت. بعد از چند لحظه که به خوردنی ها می نگريست، بالاخره پشيمان شد. به اتاق برگشت. خانه ی جان يک آپارتمان کوچک تک خوابه بود. لباس هايش را پوشيد. کراواتش را مرتب کرد. عطر زد. به آينه نزديک شد. از روی ميز جلوی آينه عينک جديدش را برداشت و به چشم زد. امـا!
    _ يه لحظه صبر کن... انگار بدون عينک بهتر می بينم.
    خيلی عجيب بود. يکبار ديگر امتحان کرد. جان از مدتی قبل متوجه اين موضوع شده بود. بينايی او هر روز بهتر می شد تا اينکه آن روز ديگر اصلاً احتياجی به عينک نداشت.
    _ حتماً بايد به چشم پزشک مراجعه کنم.
    به طرف جلو خم شد تا چشم هايش را بهتر ببيند که متوجه چيز غير عادی ديگری شد.
    _ مثل اينکه اين آينه هم درست کار نمی کنه.
    تصويرش در آينه بسيار کمرنگ به نظر می رسيد و چشمانش ديگر مثل گذشته سبز نبود. بر عکس بيشتر به سرخی تمايل داشت. جان با خود انديشيد: « حتماً اين هم در اثر کابوس های شبانه ست. ولش کن ديگه بابا. بايد به قرارم برسم. » آن گاه عينکش را جلوی آينه گذاشت و از در بيرون رفت.
    آپارتمان جان در طبقه ی هجدهم يک آسمانخراش بسيار شلوغ و البته کثيف قرار داشت. او از ترس اينکه بيل پيدايش کند به تازگی محل سکونتش را تغيير داده بود. جای شکرش باقی بود که تعدادی از واحدها خالی بود.
    دو نوجوان سياهپوست با عجله در حال دويدن بودند. آن ها نيز در همان طبقه زندگی می کردند. راهرو باريک بود. نوجوان اول با بلوز مشکی و کلاهی بر سر، به جان تنه زد و از کنار او رد شد. نوجوان دوم هم خواست از او تبعيت کند که ناگهان جان با دست جلوی او را گرفت. جان با حالتی جدی گفت:
    _ بگو ببينم دِنزِل، مادرت می دونه که از اين کارا می کنی؟
    دنزل در پاسخ با بی تفاوتی گفت:
    _ مادر ديگه سيخی چنده. ولم کن ببينم بابا.
    دنزل می خواست دست جان را کنار بزند اما جان در يک لحظه او را محکم به ديوار چسباند. دنزل قدرت تکان خوردن نداشت.
    _ چه کار داری می کني؟
    _ که چه کار می کنم، ها؟
    جان دستش را در جيب دنزل فرو کرد و چند بسته مواد مخدر از آن بيرون ريخت. سپس آرام دنزل را رها کرد و رو به دوستش لارنس گفت:
    _ واقعاً که خجالت آوره. بگو ببينم تو در جيب کُتت چی داری؟
    لارنس به تته پته افتاد. جان گفت:
    _ دارم به هر دوتون اخطار می کنم. شما هنوز خيلی جوونين. اگه يه بار ديگه تکرار بشه، به والدينتون گزارش می دم.
    سپس آرام پشتش را به آن دو کرد و به راهش ادامه داد. دنزل در پشت سرش با حالتی زمزمه مانند به لارنس گفت:
    _ من که واقعاً نمی فهمم! لعنتی از کجا فهميد؟
    لارنس به حالت تعجب شانه هايش را بالا انداخت.
    اما واقعاً از کجا؟ جان به فکر فرو رفت. بوی شديد مواد مخدر را از فاصله ای بسيار دور حس کرده بود. واقعاً شگفت آور بود! در واقع از آن شب وحشتناک تمام حواسش هر روز قوی تر می شد. آن قدر به فکر فرو رفته بود که اصلاً متوجه نشد کِی به طبقه ی اول رسيده است.
    پاييز بود و باران به سختی در حال باريدن. با اينکه آدرس مورد نظرش تقريباً نزديک بود، تصميم گرفت تاکسی بگيرد.
    _ تاکسی... تاکسی...
    پس از چند بار امتحان يکی از تاکسی ها در جلوی رويش نگه داشت . راننده اش مردی سياهپوست با سبيل و کلاهی بر سر بود. سوار شد.
    _ متأسفانه يادم رفته چتر بيارم.
    در همان چند لحظه حسابی خيس شده بود. راننده با لحن خشکی گفت:
    _ کجا می رين آقا؟
    جان آدرس مورد نظرش را به او گفت. راننده حرکت کرد. برف پاکن مرتب در حال گردش بود. جان دوباره غرق در افکار خود شد. « يعنی من چِم شده؟ » دوبار بينی اش را بالا کشيد. بويی آشنا را حس کرد. بوی نوشيدنی بود. اتومبيل متوقف شد. مرد سياهپوست گفت:
    _ بفرمايين آقا.
    جان کرايه اش را پرداخت کرد. در حالی که يک پايش بيرون بود، برگشت و گفت:
    _ ببخشيد، اصلاً به من مربوط نيست. ولی هيچ خوب نيست صبح ها نوشيدنی بخورين. ممکنه به زخم معده مبتلا بشين.
    جان در را پشت سرش بست و دور شد. راننده همينطور هاج و واج مانده بود. پيراهنش را بو کرد. با خود گفت:
    _ مردک احمق، آخه از کجا فهميد!
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  6. #6
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت ششم

    قسمت ششم


    کمی بعد از ورود جان به سالن شرکت محل مصاحبه باران آرام تر شده بود. خورشيد اندکی از پشت ابرها نمايان بود. ساختمان شرکت بسيار شلوغ بود. تعداد زيادی از افراد مختلف در حال رفت و آمد بودند. عده یزيادی هم مشغول صحبت با تلفن. در گوشه ی سالن، جان و زن چاقی پشت ميز، رو به روی هم نشسته بودند. زن چاق موهايش را پشت سرش بسته بود. گوشواره های بزرگش به شدت خود نمايی می کرد. با صدای نسبتاً بمی گفت:

    _ خُب، مدارک شما تقريباً کامله. فقط يه نقطه ضعف کوچيک وجود داره.

    زن چاق پرونده را روی ميز گذاشت و ادامه داد:

    _ متأسفانه آقای اسميت شما هيچگونه سابقه ی کار قبلی ندارين.

    جان دهانش را برای پاسخ دادن باز کرد که ناگهان اتفاق بسيار عجيبی رخ داد. ابری تيره جلوی خورشيد را گرفت و فضای سالن وسيع نيمه تاريک شد. اکثر افراد آنجا شايد اصلاً متوجه اين موضوع نشدند ولی برای جان برعکس بود. به محض تاريک شدن هوا، حواس پنجگانه جان با قدرتی چند برابر شروع به کار کردند. او می توانست صدای صحبت اشخاص را از فواصلی بسيار دور بشنود. بوها شديدتر شدند. حتی او می توانست حركت خون را در رگ های زن رو به رويش حس کند.

    _ آقای اسميت... آقای اسميت...

    جان به خود آمد. زن چاق در حالی که با تعجب به جان چشم دوخته بود گفت:

    _ خوب متوجه حرف های من شدين؟

    _ راستش... می شه لطفاً يه بار ديگه حرفاتونو تکرار کنين؟

    زن چاق سرش را پايين انداخت و به پرونده چشم دوخت.

    _ داشتم می گفتم که...

    زن چاق دوباره سرش را بلند کرد اما صندلی جلوی رويش خالی بود. جان تقريباً به نزديکی در رسيده بود.

    _ آقای اسميت کجا؟... پروندتون.

    زن چاق پرونده را بلند کرد و با عصبانيت در هوا تکان داد ولی جان به قدری غرق در افکار خود بود که اصلاً نفهميد کِی به خانه رسيده است. باران دوباره شروع به باريدن کرده و هوا تقريباً تاريک شده بود. در آپارتمان را بست و جلوی آينه نشست. سرش را در دست گرفت و به فکر فرو رفت. از آن شب عجيب تغييرات عظيمی به مرور در درون او رخ می داد. درست به مانند ويروسی خطرناک کم کم و آهسته در عمق وجود او رسوخ می کرد.

    _ خدای من، چه اتفاقی داره برام می افته؟!

    صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:

    _ من می تونم برات توضيح بدم.

    جان به سرعت سرش را بلند کرد. درست در مقابلش درون آينه به جای تصوير خودش مرد سياهپوش کابوس هايش را ديد. با فريادی بلند به عقب رفت و از روی صندلی به پايين افتاد. صندلی هم با صدای بلندی افتاد. جان به سرعت به طرف کليد چراغ رفت و کليد را زد. اتاق روشن شد. با عجله به سمت آينه برگشت ولی به جز تصوير کمرنگ خودش چيزی نديد. عرق سردی بر روی پيشانيش نشسته بود. قلبش به شدت می تپيد.

    _ حتماً خيالاتی شدم.

    صدای زنگ در آپارتمان جان بلند شد. جان به طرف در رفت و آن را گشود. زن جوان لاغری با قد متوسط پشت در ايستاده بود. موهای بلند طلايی اش را پشت سرش انداخته و آرايشی بسيار غليظ کرده بود. نام او خانم گرانت و همسايه ی جان بود. با صدای نازکی گفت:

    _ معذرت می خوام آقاي اسميت... صدای فرياد شنيدم. مشکلی پيش اومده؟

    جان اين پا و آن پايی کرد و گفت:

    _ بايد منو ببخشيد خانم گرانت. در تاريکی از روی صندلی افتادم.

    خانم گرانت ابروهايش را بالا برد و گفت:

    _ ببخشيد که مزاحمتون شدم.

    و با لبخندی تصنعی از جان دور شد. در همان لحظه چيزی به ياد جان آمد.

    _ خانم گرانت.

    خانم گرانت ايستاد و برگشت.

    _ بله؟

    _ می شه لطفاً آدرس اون روانپزشکی رو که چند وقت پيش گفتين بعد از جدايی از همسرتون خيلی کمکتون کرد رو به من بدين؟

    _ بله حتماً، کارت ويزيتش بايد داخل منزل باشه. بيايد تا اونو به شما بدم.


    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی



  7. #7
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت هفتم

    قسمت هفتم

    _ گفتين که شب ها مدام کابوس می بينين؟

    _ تقريباً هرشب.

    _ و فکر می کنين که اين کابوس ها حقيقت داره؟

    _ فکر می کنم...

    جان به شدت عصبی شد.

    _ نه من فکر نمی کنم. واقعاً حقيقت داره.

    _ لطفاً آرامش خودتونو حفظ کنين آقای اسميت.

    قيافه ی جان به شدت سرخ شده بود. از اينکه روانپزشک حرف های او را باور نمی کرد بسيار عصبانی بود.

    مطب ماريا جانسون در نزديکی آپارتمان جان، در طبقه ی سوم يک مجتمع پزشکی قرارداشت. دکتر جانسون دختر جوان زيبايی با مو و چشم های مشکی بود. قد بلندی داشت و مرتباً با خودکارش بازی می کرد. شمايل مديترانه ای اجداد اسپانيايی اش در صورت او نمايان بود. بعضی وقت ها از روی حرف های جان يادداشت برمی داشت.

    _ بسيار خُب، فعلا اين داروها رو تهيه کنين. از داروی اول روزی سه بار و داروی دوم... خُب...

    اندکی مکث کرد و سپس ادامه داد:

    _ از بيست و پنج در صد شروع کنين. هر قرص رو دقيقاً به چهار قسمت مساوی تقسيم می کنين و روزی چهار بار پيش از صبحونه، پيش از ناهار، عصرها، و شب ها آخر وقت مصرف کنين. بعد از يک هفته دوباره مراجعه کنين تا در صورت لزوم مقدارش رو افزايش بديم. در ضمن آقای اسميت پيشنهاد می کنم حتماً مدتی رو در يک کلينيک روانپزشکی آروم سپری کنين. اتفاقاً من يه جای خيلی خوب سراغ دارم.

    جان گفت:

    _ هيچ کدوم از حرف های منو باور نکردين؛ درسته؟

    _ من واقعاً متأسفم آقای اسميت. ولی وضعيت روانی شما اصلاً خوب نيست.

    _ بسيار خُب...

    جان از جايش بلند شد.

    _ از ديدارتون خوشبخت شدم.

    _ اين شماره ی منه آقای اسميت.

    ماريا جانسون کارت ويزيت کوچکی را به دست جان داد.

    _ اگر دچار مشکل حادی شدين، حتماً با من تماس بگيرين. زمانش اصلاً مهم نيست.

    جان مطب روانپزشک را ترک کرد. در سرراهش به يک داروخانه رفت. داروها را تهيه و آنگاه به خانه بازگشت. کم کم شب نزديک می شد. مثل روز های گذشته ميل چندانی به خوردن شام نداشت. حتی دارو هايش را هم نمی توانست به راحتی بخورد اما هر طور بود به زور آن ها را خورد. مدتی بود که اشتهای او هر روز کمتر می شد. داروهايش را خورد. احساس کرختی عجيبی می کرد. بر روی کاناپه دراز کشيد و به خواب عميقی فرو رفت.


    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

  8. #8
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت هشتم

    قسمت هشتم


    _ بيا... بيا از اين طرف.

    مرد سياهپوش جان را به طرف خود فرا می خواند.

    _ از اين طرف.

    جان به طرف در آپارتمانش رفت. در خود به خود باز شد.

    _ بيا... بيا...

    جان دست هايش را جلويش دراز کرده و کورکورانه از او تبعيت می کرد. کاملاً مسخ شده بود. راهرو تاريک و خلوت بود. پاسی از نيمه شب می گذشت. مرد سياهپوش او را به طرف آپارتمان خانم گرانت هدايت کرد. سپس به در آپارتمان خانم گرانت اشاره کرد و در خود به خود باز شد. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود. جان وارد شد و به دنبال مرد سياهپوش وارد تنها اتاق خواب آپارتمان گرديد. مرد سياهپوش گفت:

    _ اونجا رو ببين.

    او به تخت خوابی اشاره می کرد که در گوشه ی اتاق قرار داشت. خانم گرانت در آنجا خوابيده و لباس خواب نازکی به تن داشت. مرد سياهپوش با لحنی بسيار جدی ادامه داد:

    _ آرامش تو در اونجاس. خون مايه ی حيات است و به ما تعلق دارد.

    جان به طرف خانم گرانت حرکت کرد. به روی تخت خواب خم شد. خانم گرانت در تخت تکان خورد. با حالتی خواب آلود گفت:

    _ چه خبر شده؟

    چراغ خواب کنار تختش را روشن کرد. نور آن را به طرف بالا گرفت. نور مستقيم به روی صورت جان افتاد. جان دستش را جلوی صورتش گرفت و فرياد هولناکی کشيد. انگار تمام صورتش آتش گرفته بود. عقبعقب رفت. يک قدم ديگر برداشت. صدای شکستن شيشه شنيده شد و ديگر هيچ چيز نفهميد.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی



  9. #9
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت نهم

    قسمت نهم

    بيمار اتاق شماره ی بیست و دو


    _ گفتی از طبقه ی چندم افتاده؟
    _ هجدهم.
    _ واقعاً عجيبه که زنده مونده!
    _ فقط زنده مونده؟! تقريباً هيچيش نشده!
    ماريا جانسون و يک پرستار مرد در راهرو های بيمارستان ايالتی اعصاب قدم می زدند. ماريا گفت:
    _ خب، چرا اين مرد رو به اينجا آوردن؟
    _ پليس به زحمت تونسته مهارش کنه. چند تا از پليس ها به شدت زخمی شدن. مرد بسيار قدرتمنديه.
    هر دو نفر وارد يکی از اتاق ها شدند. بالای در شماره ی بيست و دو حک شده بود. مرد جوانی بر روی تنها تخت اتاق بسته شده بود. ماريا گفت:
    _ يه دقيقه صبر کن ببينم، من اين مرد رو ميشناسم.
    پرستار با تعجب پرسيد:
    _ واقعاً دكتر؟!
    _ ديروز به مطب من اومده بود. فکر نمی کردم اين قدر خطرناک باشه. چی بهش تزريق شده؟
    ماريا دفتر اندکس را از پرستار گرفت.
    _ دوز به اين بالايی... و بازم نتونسته مهارش کنه.
    _ پزشک کشيک واقعاً نمی دونسته بايد چکار کنه. اين مرد درست تا موقع طلوع خورشيد نا آروم بود. واقعاً تعجب آوره. طبق گفته ی پزشک کشيک، درست در موقع سپيده دم به شدت تغيير کرد و بيهوش شد. تا اون لحظه اين مرد رو در اتاق ايزوله ( به معنی اتاق تنهايی. اتاقی است که برای نگهداری بيماران روانی در هنگام جنون مطلق استفاده می شود. ) نگه داشته بودن. مرتباً فرياد می کشيده و خودشو می زده به در و ديوار. واقعاً مهارش غير ممکن بوده. چند نگهبان قوی هيکل حتی نتونستن لباس مخصوص رو بهش بپوشونن. قدرتش واقعاً خارق العاده ست. اما درست در موقع سپيده دم، با اولين اشعه ی خورشيد بيهوش می شه.
    ماريا جانسون به فکر فرو رفت.


    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی



  10. #10
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت دهم

    قسمت دهم


    _ بسيار خُب، گفتين که هر شب اين مرد سياهپوش رو تصور می کنين، درسته؟

    _ چند بار بايد بهتون بگم، اين تصور نيست.

    سالن کنفرانس بيمارستان ايالتی تقريباً پر بود. تعداد زيادی زن و مرد سفيد پوش که هر کدام قلم و کاغذی به دست داشتند، دور تا دور سالن بر روی صندلی نشسته بودند. در وسط سالن جان در حالی که به يک صندلی بسته شده بود، قرار داشت. در جلوی تنها ميز سالن، مرد تقريباً تاس پنجاه ساله ای نشسته بود. نام او پروفسور هيستينگز بود و رياست بيمارستان ايالتی را بر عهده داشت.

    پروفسور هيستينگز گفت:

    _ جان... می تونی به من بگی رئيس جمهور فعليه کشور کيه؟

    _ واقعاً كه شرم آوره. تو اسم خودتو گذوشتی دکتر؟

    صدای داد و فرياد جان به هوا رفت. پرفسور هيستينگز چند بار يک دکمه ی الکتريکی را که روی ميز قرار داشت، فشار داد. در به شدت باز شد. چند نگهبان قوی هيکل وارد سالن شدند. يکی از آنها که ارشد تر بود گفت:

    _ بله پروفسور.

    _ لطفاً اين مرد رو از اينجا ببرين.

    _ دکترهای احمق، چرا متوجه نيستين. عوضی های کثافت.

    نگهبان ها جان را از سالن بيرون بردند. پرفسور هيستينگز گفت:

    _ خب، خانم ها، آقايان، همونطوری که می بينين يک نمونه ی بسيار شديد از اسکيزوفرنيا رو داريم. اِ... بله خانم جانسون؟

    دست ماريا بالا بود.

    _ پروفسور، نکته ی عجيب در مورد اين مرد اينه که اون در هنگام جنون از قدرت بدنيه بسيار زيادی برخورداره. تقريباً همه ی داروهای شناخته شده روی اون امتحان شده اما هيچ کدوم کوچکترين تأثيری نداشته.

    _ حرفاتون تموم شد خانم جانسون؟

    _ راستش داشتم فکر می کردم اگه واقعاً درست بگه چی؟

    صدای خنده ی حضار بلند شد. پروفسور هيستينگز در حالی که نخودی می خنديد گفت:

    _ خب، همه ی ما خسته ايم. ختم جلسه رو اعلام می کنم.

    همهمه ی حضار و صدای صندلی ها بلند شد. افراد در حال ترک سالن بودند. ماريا در حال يادداشت کردن مطالبی بود كه ناگهان چيزی به خاطرش آمد. بی درنگ سالن را ترک کرد و به دنبال پروفسور هيستينگز دويد.

    _ ببخشيد... ببخشيد پروفسور!

    پروفسور هيستينگز که با يک پزشک جوان در حال قدم زدن و صحبت کردن بود، با اِکراه ايستاد.

    _ بله خانم جانسون.

    _ يه خواهش کوچيک ازتون دارم.

    _ بفرماييد خانم جانسون.

    _ می شه لطفاً مراقبت از اين بيمار رو به من بسپارين؟

    _ خُب، می بينم که به اين بيمار علاقه مند شدين.

    ماريا سرخ شد. پروفسور هيستينگز ادامه داد:

    _ اگه واقعاً اينقدر اصرار دارين، حرفی نيست.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •