وارد مطب آقاي دکتر شدم و يک خانم ميانسال ساک به دست را ديدم که چند صندلي دورتر از يک خانم نوجوان نشسته بود...
به نظرم آمد هر دو از مراجعان هستند و با هم غريبهاند. دکتر را از آمدنم مطلع کردم و منتظر ماندم. وقتي آقاي دکتر به من گفت اين خانمها مادر و دختر هستند، خيلي تعجب کردم. دکتر با خانم «س» صحبت کرد و مرا به او معرفي کرد. اولين جمله خانم «س» اين بود که: «من قرباني نقشه همسرم شدم!» او ميگفت توسط خواهرشوهر مهربانش با يک کارشناس مشاوره در شهرستانشان – که تمايل نداشت نام آن را بنويسم- صحبت کرده و از طريق او به دکتر معرفي شده تا مشکل آنها را به اتفاق حل کنند.
داستان اين هفته ما شايد قصه زندگي بسياري از زنان ايراني باشد؛ آنها که پس از بچهدار شدن از همسرشان فاصله ميگيرند و آنقدر غرق بچهداري ميشوند که نه تنها خود، بلکه همسر خود را نيز گم ميکنند و فقط به بچهها دل ميبندند اما بچهها هم بزرگ ميشوند و دنبال زندگي خود ميروند و آنها ميمانند با يک دنيا تنهايي و همسري که سالها پيش از او دور شدهاند. آنها بسيار بيشتر از سن واقعيشان به نظر ميرسند. اگر خانم «س» را ببينيد، ميگوييد نزديک 50 سال دارد اما او 10 سال از آنچه به نظر ميرسد، جوانتر است. قصهاش را از زبان خودش بشنويد:
داستان اين هفته
«اسمم ... است (نام مستعار: «س») و فکر کنم 36 يا 35 ساله باشم. از سن دختر بزرگام حساب کنيد که 16 ساله است. من يک برادر دارم و 7 خواهر. مادر و پدرم فوت کردند و هر کدام از خواهر و برادرها در يک شهر هستند و دو تا هم در تهراناند. اما چون شوهرم خوشش نميآمد با آنها رفت و آمد کنيم نميدانم خانهشان کجاست. شوهرم سرباز بود و سيکل داشت که مرا به همسري گرفت. من همانطور ماندم و بچهداري کردم اما او درسش را ادامه داد و به خاطر اينکه در اداره شغل بهتري بگيرد در دانشگاه غيرحضوري درس خواند. خدا ميداند چقدر سخت بود که تنهايي هم کارهاي خانه را بکنم و هم بچههاي قد و نيم قدم را بزرگ کنم. فقط 19 سالم بود که مادر شدم. بعضي از دوستانام ميگفتند خودت را پير ميکني اما من به عشق بچهها ميپختم و ميشستم و زندگي ميکردم. اگر ميدانستم امروز به من ميگويند تو چاق هستي يا بيسوادي، نيا مدرسه دنبالم و باباجون بيايد که باکلاس است و... [با گريه و بعد از سکوت چند دقيقهاي ادامه ميدهد] همسرم مرا در جمعهاي خانوادگي دوستاناش همراه خود نميبرد و اگر هم گله کنم ميگويد ما در سطح يکديگر نيستيم. آنها و همسرانشان افراد باکلاسي هستند. او براي بچهها که تا ديروز مورد بيلطفياش بودند هديه ميخرد. به دخترم موبايل داده و حالا من شدهام به دردنخور و بيکلاس. آنها هم مثل پدرشان يادشان رفته چه کسي مسبب پيشرفتهايشان است. من قرباني شدم و جوانيام هدر رفت. همسرم نقشه کشيده آزارم دهد تا از خانه فرار کنم...»
نظر روانپزشك
دکتر ميترا حکيمشوشتري / فوقتخصص روانپزشکي کودک و نوجوان و عضو هيات علمي دانشگاه علوم پزشكي ايران
وقتي رابطه همسران، آبشاري ميشود...
بعد از گفتگو با خانم «س» و دخترش، اولين نکتهاي که به نظر ميرسد اين است که ارتباط بين اعضاي خانواده ارتباط سالمي نيست. متاسفانه رابطه والد و فرزندي بين پدر و ديگر اعضاي خانواده برقرار است. پدر فقط خودش را قبول دارد چون از نظر مالي و موقعيت اجتماعي در شرايط بالاتري از مادر خانواده است. رابطه بالا به پايين و آبشاري بين زن و شوهر برقرار است. زن دايم در جمعها حتي جمعهاي خانوادگي تحقير ميشود. فقط عيوب او يادآوري ميشود و همواره به او ميگويند که در زمينههاي مختلف، بيکفايت است.
در ابتداي ازدواج اختلاف آنچناني بين مرد و زن نبوده و هر دو در يک سطح تحصيلي بودند. اما زن به خاطر اينکه درگير مسايل و مشکلات خانهداري و بچهداري ميشود از درس خواندن يا افزودن بر مهارتهاي شخصي يا حتي از اينکه به سر و وضع ظاهري خود برسد، مراقب تناسب اندام خود باشد و ديگر جنبههاي پيشرفت عقب ميماند؛ در حالي که مرد شروع ميکند به ادامه تحصيل و طي کردن پلههاي ترقي. به همين خاطر روز به روز موقعيتهاي شغلي بهتر را از آن خود کرده و از نظر مالي و تحصيلي و اجتماعي با روزهاي اول ازدواج فاصله ميگيرد. حالا بچهها بزرگتر شدهاند و زن در آن نقطه اول متوقف مانده و فقط خود را وقف بچهها ميکند. مرد کمکم متوجه اين اختلاف سطح ميشود و حس ميکند اين زن در حد و اندازه او نيست.
اينجاست که اشتباهات زن و اين نکته که او خود را فراموش کرده بود، به علاوه کملطفي مرد و رفتارهاي غلط او بهعنوان الگوي ارزشگذاري به همسرش باعث ميشود بچهها به جاي احترام گذاشتن به مادر، او را رها کنند و به سمت پدر گرايش داشته باشند؛ چون او هم از نظر کلاس و رتبه اجتماعي و هم از نظر ظاهري امروزيتر از مادر است. حالا مادر حس ميکند قرباني شده است. اين اتفاق در داستان زندگي مادران ايراني بسيار ديده ميشود.
با اينکه مادران امروزي تا حدي از اين طرز فکر غلط فاصله گرفتهاند اما هنوز هم بسياري از مادرها هستند که گمان ميکنند مادر بودن و به ويژه مادر خوب بودن مساوي با قرباني کردن خود و خواستههاي خود است. اين باعث ميشود مادران با اين طرزفکر (که متاسفانه تعدادشان کم نيست) به مرور زمان دچار انواع ناراحتيها و مشکلات جسمي شوند و مشکلات رواني از جمله افسردگي، کجخلقي و... نيز بگيرند. آنها وقتي چشم باز ميکنند ميبينند که بچهها بزرگ شدهاند و دنبال کار و زندگي خود رفتهاند و حالا اين مادران ماندهاند و همه آنچه که قرباني شده است. وقتي اين مادران با نشانگان آشيانه خالي مواجه ميشوند، مانند ديگر مادر و پدرها که درست عمل کردهاند، قادر نيستند به سرعت با آن تطابق پيدا کنند؛ زيرا آن والدين علاوه بر رسيدگي همهجانبه به بچهها، به رشد و تعالي خودشان در هر زمينهاي نيز پرداختهاند و حس اينکه چه خواسته و نيازهايي را قرباني رشد و پرورش فرزندانشان کردهاند، ندارند. اين والدين آگاه، به خاطر اينکه از شبکه حمايتي خانواده به خصوص همسر برخوردارند و به خاطر اينکه توانمنديهاي خاصي را دارند که متمرکز بر وجود بچهها نيست، به راحتي ميتوانند با پديده نشانگان آشيانه خالي مواجه شوند و اين حس فقدان را پشتسر بگذارند اما مادران قربانيشدهاي که تمام زندگيشان را فقط به بچهها اختصاص دادهاند وقتي با اين مرحله از زندگي مواجه ميشوند نه تنها خود را ميبازند بلکه نميتوانند حاميان خوبي براي فرزندانشان باشند که قصد ازدواج يا ادامه تحصيل دارند و ميخواهند از خانه بروند.
اين مادران بچهها را مديون خود ميدانند و کارهايي را که براي آنها انجام دادهاند، به رخ آنها ميکشند و ميگويند شما اگر به چنين جايگاه تحصيلي يا شغلي رسيدهايد، به خاطر فداکاري من و قرباني کردن اميال و خواستههاي من است و من حق دارم در زندگي شما دخالت کنم (البته اين رفتاها را ميتوان در هر دو والد مشاهده کرد و مختص مادران نيست) و اين رفتارهاي غلط که صد در صد به خاطر فکر و نگرش غلطي است که والدين دارند، باعث ميشود رابطه آنها با فرزندانشان خراب شود (درست مانند مشکل خانم سين و بچههايش). بچهها حس گناه پيدا ميکنند و سردرگماند و نميدانند چه رفتاري کنند. آنها هم دلشان ميخواهد به والدين خود و اين فکر آنها پاسخگو باشند و هم به همسرشان، همسري که تازه به جمع خانواده اضافه شده و توقع دارد جايگاه مناسب خود را داشته باشد، بپردازند و با او به ساختن زندگي مستقل بينديشند. در مقابل، مادران که نقش قرباني را بازي ميکنند با اين افکار غلطي که به فرزند خود القا کردهاند و دخالتهايي که در زندگي آنها ميکنند به همسر فرزندشان با چشم رقيب مينگرند. رفتارهاي نسنجيده اين مادر باعث آشفتگي زندگي فرزندش ميشود. فرزند او نه ميتواند همسر خوبي باشد و نه پسر يا دختر خوبي که مطلوب مادرش است بنابراين از هر دو سو تحت فشار قرار ميگيرد.
آنچه گفتم، مسير زندگي يا بهتر بگويم داستان زندگي اين مادران و بچههايشان است. عاقبتي تلخ و آشفته که احساس شکست و بدبختي را در هر دو ايجاد ميکند. داستان خانم «س» و دختر 16 سالهاش هنوز به اينجاها نرسيده اما اگر به همين منوال ادامه پيدا کند عاقبت قصه او و 3 فرزندش همين خواهد شد.
دختر 16 ساله خانم «س» از مادر ميخواهد جلوي دوستاناش ظاهر نشود و ميگويد من از اينکه تو را معرفي کنم خجالت ميکشم! اين دختر و دو برادر ديگرش رابطه خوبي با مادر ندارند و حتي در جمعهاي خانوادگي به قول خودشان، مادر را سوژه ميکنند! وقتي با اين دختر صحبت کردم و از او خواستم کمي توضيح بدهد متوجه شدم که او حتي در مورد مقدار وعده غذايي مادرش نيز اظهارنظر ميکند و با انتقادي تند و غيراصولي از اضافهوزن يا مدل لباس پوشيدن مادرش ايراد ميگيرد. اين دخترخانم حتي با افتخار ميگفت: «من در ميهمانيها نيز در حضور بقيه به مادرم ميگويم اين غذا رو نخور؛ چاقتر ميشوي!» اينجا بود که تازه متوجه شدم اضطراب بيش از حد مادر که او را علاوه بر درمانهاي ديگر نيازمند دريافت دارو کرده بود براي چه به وجود آمده است. در صحبت با بچههاي ديگر خانواده به اين واقعيت پي بردم که پدر با رفتارهاي غلط به نوعي سعي ميکند مادر را از خانه فراري دهد.
مادر خانواده هم به دليل اينکه جايي براي رفتن ندارد و آنقدر خود را در اين سالها محدود و بسته نگه داشته که با دوست و آشنايي آمد و شد ندارد چارهاي جز تحمل و مدارا ندارد. او همه حقوق خود را تامالاختيار به همسرش واگذار کرده بوده و مثل يک برده و بنده در خدمت او و فرزنداناش بوده است. به همين خاطر الان کاملا احساس سرخوردگي ميکند. به او گفتيم که مهمترين عامل اين حس ناخوشايند، خود اوست. او هيچ ارزشي براي خود و نيازهايش قايل نبوده و خودش را دوست نداشته است. وقتي خود آدم بهايي براي خويش قايل نباشد، چه انتظار از ديگران؟!
گاهي اوقات زوجين جوان خود را فراموش ميکنند و ميگويند چگونه برنامهريزي کنيم که به بچهها خوش بگذرد؟ آنها ساعتها در شهربازي يا قسمت بازيهاي کامپيوتري، مثلا پارک ارم، معطل ميمانند تا بچهها لذت ببرند. اين کار تعادل در زندگي خانوادگي نيست. زندگي خانوادگي آن است که اگر ما يک روز به خواسته بچهها احترام گذاشتيم و به شهربازي رفتيم، آنها هم بايد امروز به رغم اينکه اين سبک موسيقي را دوست ندارند با ما همراه شوند و به کنسرت بيايند تا نظر ما نيز محترم شمرده شود. همسران ايراني در اين زمينه ضعف دارند. آنها با پذيرش نقش مادري نقش همسري را از ياد ميبرند يا لااقل کمتر به آن ميپردازند. اگر اين مادر و پدر نقش همسري را از ياد نميبردند و به ظاهر يکديگر بها ميدادند و همچون دوران نامزدي و شروع زندگي نسبت به هم رفتار ميکردند اين همه فاصله بين آنها نميافتاد.
نکته دوم اينکه مادران ايراني کمکم به اين درک رسيدهاند که قبل از بروز يک مشکل جدي به دنبال چاره باشند و از مشاور کمک بگيرند اما قطعا آنها به تنهايي قادر به حل مسايل مربوط به بچهها نيستند و پدر نيز بايد همکاري کند و متاسفانه پدران ايراني پذيراي اين مساله نيستند که بايد براي فراگيري نکات تربيتي يا مشورت گرفتن در اين زمينه با يک کارشناس صحبت کنند. پدر اين خانواده نيز عنوان ميکند که حاضر نيست به خاطر فرزنداناش و درمان رابطه ناسالم خانوادگي مراجعه کند و ميگويد: «من اهل اين لوسبازيها نيستم که با مشاور يا روانپزشک حرف بزنم!» با اينکه خانم «س» و دخترش تا به حال چند مرتبه به تهران آمدند و يک بار هم دو پسرشان را آوردند تا همگي با پزشک صحبت کنند اما پدر حاضر به مراجعه نيست.
مجموعه اطلاعات ما از پدر به صحبتهاي بچهها و همسرش خلاصه ميشود. بچهها پدر را يک آدم شيک و تحصيلکرده و امروزي ميدانند و او را بر مادر ترجيح ميدهند. پدر با تواناييهاي هر چند کوچک مالي توانسته خواستههاي بچهها را تامين کرده و آنها را به سوي خود جلب کند. بچهها ميگويند با اينکه او طي اين سالها هيچ علاقهاي به ما نشان نميداده است اما در عوض، حالا وقتي با ماشين خود، با سر و تيپ مرتب خود و با يک هديه در مقابل دوستانمان حاضر ميشود، همه چيز را فراموش ميکنيم و به او افتخار ميکنيم اما مادر چاق است، خوشتيپ نيست و حتي بلد نيست اسم حيوانات را به انگليسي بگويد... اين، عين صحبتهاي پسر کوچک خانواده است.
دختر بزرگ ميگويد: «مادرم بر پدرمان و خودمان منت ميگذارد که خود را فدا کرده تا ما ترقي کنيم اما به عقيده من، ما استعداد پيشرفت داشتيم و او نداشته. الان گاهي اوقات مسابقه حرف زدن انگليسي ميگذاريم و حتي برادر کوچکم شرکت ميکند و کلي ميخنديم و خوش ميگذرد.»
از او ميپرسم: «پس مادرت؟ با او تمرين نکردهايد که چيزي ياد بگيرد؟»
و او ميخندد و ميگويد: «مادرم مامور آشپزخانه است. آنجا نگهباني ميدهد و به قول پدرم، فارسي هم به زور حرف ميزند؛ چه رسد به انگليسي!»