کنون رزم جومونگ و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!


ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم





رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:



منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین

تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت



جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:


تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان

ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان

تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین

ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من

منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان

تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی




در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:



چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنگ

چنان بر تنت کوبم این نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبکی

مگر تو ندانی که من کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم

منم رستم، آن شیر ایران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین




بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:


جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مادر بی گناه!

بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشم رسید

(سوسانو) هماره بود همسرم
دهم من به فرمان او این سرم

چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!




و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:



و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)

بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گرفتند اوضاع به دست

که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!



و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:


بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!