نوشته اصلی توسط
مورتون
اينك لحظهی وداع با علي! چه دشوار است. اكنون علی بايد در دنيا بماند. سی سال ديگر
شمعی از آتش و رنج، در خانه علی خاموش شد و علی تنها ماند. با كودكانش. از علی خواسته بود تا او را شب دفن كنند، گورش را كسی نشناسد، آن دو شيخ از جنازهاش تشييع نكنند و علی چنين كرد. اما كسی نميداند كه چگونه؟ و هنوز نميداند كجا؟ در خانهاش؟ يا در بقيع؟ معلوم نيست. و كجای بقيع؟ معلوم نيست. آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب، بر گور فاطمه. مدينه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند. سكوت مرموز شب گوش به گفتوگوی آرام علی دارد. و علی كه سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بيپيغمبر، بيفاطمه. همچون كوهی از درد، بر سر خاك فاطمه نشسته است. ساعتها است. شب ـ خاموش و غمگين ـ زمزمهی درد او را گوش ميدهد، بقيع آرام و خوشبخت و مدينه بيوفا و بدبخت، سكوت كردهاند، قبرهای بيدار و خانههای خفته ميشنوند. نسيم نيمه شب كلماتی را كه به سختی از جان علی برميآيد، از سر گور فاطمه به خانه خاموش پيغمبر ميبرد
بعد از شهادت زهرا تنها همدم علي چاه بود سر در گريبان چاه مي كرد و مي گريست
وقتش نبود منو تنها بذاري خانومم ، حالا علي بي تو چيكار كنه .