به نظر شما عشق یعنی چی ؟ شما بگین عاشق کیه؟
(عشق یعنی تب و رسوایی دل عشق یعنی شب یلدایی دل)
به نظر شما عشق یعنی چی ؟ شما بگین عاشق کیه؟
(عشق یعنی تب و رسوایی دل عشق یعنی شب یلدایی دل)
عشق غالبا یک نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است
زخم عشق...
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در
آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان
تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش
را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و
از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق
مادر به آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی
که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها
دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او
نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با
غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند."
گاهی مثل یک کودک قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
از یه عاشقی پرسیدن عشق چیه گفت :
شمع شو تا بدانی چه میکشم !----------- احساس سوختن به تماشا نمی شود!
ღ♥ღ گل را دوست دارم ، تو را هم دوست دارم!ღ♥ღ
ღ♥ღ گل را برای بوییدن ، تو را برای داشتنღ♥ღ
ღ♥ღ گل را برای یک لحظه ، تو را برای همیشه!ღ♥ღ
ღ♥ღ گل را در دستم ، تو را در "قلبم"ღ♥ღ
عشق يعني اينكه ديگران يه چيزي ميبينند و تو يه چيز ديگه
عشق يعني اينكه ديگران يه چيزي ميگن و تو يه چيز ديگه
عشق يعني يك عالم ديگر جدا از اين عالم
درد عشقي كشيده ام كه نگو و نپرس
و عشق رو نميشه تعريف كرد عشق رو بايد ديد
: عشق يعني خون دل يعني جفا عشق يعني درد و دل يعني صفا عشق يعني يك شهاب و يك سراب عشق يعني يك سلام و يك جواب عشق يعني يك نگاه و يك نياز عشق يعني عالمي راز و نياز
2: عشق بهترین نغمه در موسیقی زندگی است. انسان ِ بدون عشق، هرگز با همسرائی باشکوهِ بشریت همنوا نخواهد شد. (روک شنایدر)
3: براي کشف اقيانوس هاي جديد بايد شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشيد, اين جهان, جهان تغيير است نه تقدير !
4: اين همه خوني که دنيا بر دل ما ميکند/جاي من هر کس باشد ترک دنيا ميکند/هر زمان گويم که فردا ترک دنيا مي کنم/چون که فردا مي رسد/امروز فردا مي کنم
5: چهار چيز است که نميتوان آنها را بازگرداند... سنگ ... پس از رها کردن! حرف ... پس از گفتن! موقعيت... پس از پايان يافتن! و زمان ... پس از گذشتن
6: دفتري که بسته شد بازش نکنيد دلي که شکسته شد نازش نکنيد ياران شما را به خدا به عشق بيوفائي نکنيد يا اين که وفا کنيد تا آخر عمر يا اين که از اول آشنائي نکنيد
7: زندگيم را تمام كردم. حالا نفس كشيدن منت سرم مي گذارد ! حس مي كنم ... هواي اينجا سرد و سنگين است نازنينم ! ديگر نگو خداحافظ ! اگر مي روي بدون وداع برو ... گله اي نيست!!!
8: عصری است غریب و آسمان دلگیر است افسوس برای دل سپردن دیر است هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است
9: من غروب عشق خود را در نگاهت ديده ام....من بناي ارزو ها را زهم پاشيده ام.... آنچه بايد من بفهمم اين زمان فهميده ام.... در دلخود من به عشق پوچ توخنديده ام
10: در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا مي گذارد .در کنارت ژرفاي آرامش را احساس ميکنم و بي تو سيل
بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد
11: نگاه نکن اگه دروغ خواهي گفت به کسي سلام نکن اگر خداحافظي در پيش است . دست کسي رو نگير اگر رها خواهي کرد . به کسي نگو دوستت دارم اگر ديگري در فکرت است
عشق یعنی امضای من!
عشق یعنی اشک توبه درقنوت
خواندنش بانام غفارالذنوب
عشق یعنی چشم هاهم دررکوع
شرمگین ازنام ستارالعیوب
عشق یعنی سرسجودودل سجود
ذکریارب یارب ازعمق وجود
پيرمردي صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد ميشدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: بايد ازتو عکسبرداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند.
پيرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من که ميدانم او چه کسي است...!