نماز در اسارتدرست هنگام غروب بود كه من و دو تا از بچه ها به نامهاي علي و صادق، اسير دشمن شديم. دور تا دورمان را سربازهاي عراقي محاصره كرده بودند. با اين كه دستهايمان را از پشت بسته بودند، ولي با احتياط در كنارمان حركت مي كردند. دو، سه ساعتي گذشت تا ماشيني براي بردن ما به بغداد آمد.
هر كدام از ما بين دو سرباز عراقي نشسته بوديم و جاي تكان خوردن هم نداشتيم. چشمم به قيافه صادق افتاد كه با نگراني به بيرون نگاه مي كرد. فكر كردم كه ترسيده است.
با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»
صادق آسمان بيرون را كه درتاريكي فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخوانديم.» من كه تازه متوجه علت نگرانيش شده بودم، يادم آمد كه نماز مغرب و عشا را نخوانده‌ايم.
با خود گفتم: « هر چه باشد، اين عراقيها هم مسلمانند. شايد بگذارند نماز بخوانيم.»
رو به سرباز عراقي كه بين من و صادق نشسته بود، كردم و گفتم:
« صلاه، صلاه»
با اخم در حالي كه چشمهايش گرد شده بود، سيلي محكمي به گوشم زد و تازه فهميدم كه اينها اصلاً نمي دانند نماز چيست. خلاصه تصميم گرفتيم بدون اينكه عراقيها بفهمند، توي ماشين نمازمان را بخوانيم.
خيلي آرام در حالي كه فقط لبهايمان تكان مي‌خورد، مشغول خواندن نماز شديم. اين، اولين نمازمان در اسارت بود كه به مرور بايد به آن عادت مي كرديم.