....حکایت{احسان}
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت ودردرروضه هامی چمید
کز آن خار برمن چه گلها دمید
مشو تاتوانی زرحمت بری
که رحمت برندت چورحمت بری
چوانعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگرتیغ دورانش انداختست
نه شمشیر دوران هنوز آختست؟
چوبینی دعا گوی دولت هزار
خداوند راشکرنعمت گزتار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه توچشم داری به دوست کسی
کرم ،خوانده ام سیرت سروران
غلط گفتم ،اخلاق پیغمبران