-
سر به درگاهت نسایم ...
سر ، به درگاهیت نسایم ، گر بسایی استخوانم !
پ.ردستانم ، که دست آموز ِ دستانت نگردم
گرچه اندر خانه بنشاندی ، چو زالی ناتوانم !
ذات ِ یزدان را ، نباشد سایه ای ، بر ملک ِ هستی
کفر اگر گفتم خدا را ، آتش افتد بر زبانم !
روبهی ، از شرزه شیری همچو من ، هرگز نبینی
گردهی در کاسه زهرم ، ور بری از سفره نانم
کشور از من سرفراز آمد ، که با این سرفرازی
چامه گئویی چیره دستم ، نغمه سازی نکته دانم
بخت ِ وارون بین ، که دارم نافه ها در سینه ، لیکن
روزگار ، افکنده در اصطبل ِ خواری ، با خرانم !
گرچه زین اخترفشانی ، خاک ِ آن را هم ، که دانی
هر فروزان ذره ، خورشیدی بود ، در کهکشانم
آن ، به گردون سوده البرزم ، که با این برف پیری
کوره ای آهن گدازم ، دوزخی آتشفشانم
هر دمی ، دیرینه یاری ، خود فروشی ، نابکاری
دشنه ای ، کوبد به پشتم ، کینه ای ، بارد به جانم
خواجه تا شانندو ، از خارای ِ خواری بت تراشان
خشمشانبر من ، که با پتکی گران ، بر آستانم !
قحبه آن خواهد ، که هر پاکیزه خویی ، قحبه گردد
من ، ازین کشور فروشان ، در خروشم ، در فغانم
خامه ، گر بر دست ِ من افتد ، درین هنگامه ، بینی
چون شرابی ، بی خمارم ، چون بهاری ، بی خزانم
من ، نه آن مرغم ، که جز بر شاخ ِ آزادی سراید
مرگ ِ من قفلی ، که دوران بسته اینک ، بر دهانم
خیره گرگی ، چون تهمتن ، رخت ِ چوپان ، کرده بر تن
کاندرین شادی شریکن ، وندرین وادی شبانم !
گر ، به دارم چون فریدون ، برکشی ای چرخ ِ گردون
من ، ثنا گویی نیارم ، من زمین بوسی ندانم
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن