عبدالعلی دستغیب


آسمان و ریسمان - نظری بر كتاب «تريسترام شندی»


لارنس استرن L. sterne در 1713 میلادی در «كلونمل» ایرلند به دنیا آمد. پدرش «راجر استرن» افسریار بود و مادرش «اگنس ناتال هبرت استرن» نام داشت. ده سال نخستین زندگانی‌اش به همراه پدر و مادر در قرارگاه‌های متفاوت نظامی سپری شد. در مدرسه‌ی هالیفاكس در ایالت یوركشایر و در كالج عیسی دانشگاه كمبریج درس خواند و در 1737 به خدمت كلیسا درآمد. در 1741 با الیزابت لوملی كه دختر كشیشی بود ازدواج كرد. این زناشویی توفیق‌آمیز نبود و زن و شوهر مدام باهم مشاجره داشتند. استرن افزوده بر كار كشیشی به كشاورزی نیز می‌پرداخت و كتاب‌های الفیه‌شلفیه و عجیب و غریب زیاد می‌خواند. در 1747 مواعظ خود را انتشار داد كه در آن مسائل متفرق و غیر جدی نیز درج شده بود. در 1759 كتاب «تاریخچه‌ی یك ساعت جیبی گرم و خوب» را چاپ كرد. (نام اصلی آن یك رمان سیاسی بود.) و این اثر تمثیل طنزآمیز مشاجره‌های كلیسایی در یورك است.در 1760 جلد نخست و جلد دوم «زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی» را به چاپ رساند. هدف او چنان‌كه خود می‌ گوید، از نوشتن و چاپ كتاب مبارزه با افسردگی است و در اهدائیه‌ی آن می‌گوید: «اعتقاد راسخ دارم كه آدمی هربار كه لبخند برلب می‌‌آورد و از این بیشتر، هرگاه كه می‌خندد چیزی براین بازمانده‌ی زندگانی می‌افزاید.» بقیه‌ی مجلدات رمان او در سال‌های 1761 و 1765 به چاپ رسید و او را به اوج شهرت رسانید.
استرن برای بازیافت تندرستی خود، به فرانسه و ایتالیا سفر كرد و ره‌آورد این سفرهای او كتاب «سفر احساساتی در فرانسه و ایتالیا» (1768) دارای دو بخش است گرچه در اصل قرار بود چهار بخش باشد. این كتاب پایه‌گذار شكل جدیدی از «ادب احساساتی» است. نقاهت این نویسنده روز به روز افزایش می‌یافت تا این‌كه او در هیجدهم مارس 1767 بدرود زندگانی گفت.
رمان «زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی» ویژگی‌های عجیب و غریبی دارد و صفحات سیاه و سفید و كدر و روشن در آن زیاد است. بیستمین فصل جلد دوم شكل پیشگفتار دارد و فقط یك جمله است. «از عقاید و نظرات توده‌‌ی جاهل واهمه‌ای ندارم، با این‌همه از آن‌ها تمنا دارم بر این اثر ناچیز من ببخشایند كه در آن همیشه هدف و منظورم این بوده است كه از مطالب خوشدلانه و شوخ به چیزهای جدی و از چیزهای جدی به مطالب شوخ و نشاط‌انگیز بپردازم. جان آو سالیبوری.» (ترجمه‌ی فارسی 199/1)
سطرهای كتاب مشتمل بر خطوط چمن در قیچی و كژ و مژ است و این‌ها همرا است با بین هلال‌ها و خط‌های فاصل طولانی. ابداع‌هایی از این دست جریان پیوسته‌ی نثر داستانی را كه عموما مشخص‌كننده‌ی رمان است، می‌گسلد و به‌هم‌می‌زند و نویسنده در انحراف از رسم معمولی رمان‌نویسی پافشاری دارد. این ویژگی خاص نویسندگی استرن در «تریسترام شندی» قسمی چالش با شیوه‌ی سنتی رمان‌نویسی است. البته این عبارت‌ها عامدانه كمیك است اما دلالت فلسفی آن متضمن این نكته است كه زندگانی آدمی به طور طبیعی قصه‌ای به وجود نمی‌آورد و تجربه‌های ما اساسا گسسته و غیر خطی‌است و در طول خط مستقیمی به‌دست‌نمی‌آید.
تریسترام پیش از این‌كه به دنیا بیاید و به روایت پیشگفتارش بپردازد، قهرمان قصه‌اش را به حال خود رها می‌كند: «نه كلمه‌ای هم درباره‌اش نخواهم گفت. این‌جاست. بفرمایید. با منتشر كردنش به عامه‌ی مردم مراجعه كرده‌ام و آن را به قضاوت عامه وامی‌گذارم. خودش باید معرف خودش باشد. آنچه از جریان می‌دانم این‌ است كه وقتی نشستم قصدم این بود كه كتاب خوبی بنویسم و تا آنجا كه دقت و باریك‌بینی فهم‌ام اجازه می‌دهد كتابی بنویسم معقول و البته ممتاز و فقط سعی می‌كنم همینطور كه پیش می‌روم تمام خرد و تشخیصی را كه مصنف و واهب بزرگ این مواهب در اصل مقتضی دیده است (بیش یا كم) به من بدهد، در آن بگنجانم » (243/1)
این به‌اصطلاح پیشگفتار نقیضه‌گویی و استهزای پیشگفتارهای قراردادی است. وقفه‌ای را كه نویسنده در این‌جا به‌وجود می‌آورد، هوشمندانه بیان روایت سرراست و سنتی را درهم می‌ریزد، همینطور است خطوط كژ و مژی كه در فصل چهلم جلد ششم رمان رسم كرده‌ است. او این خطوط را نشانه‌ی خط سیر روایت خود می‌داند اما از این‌جا به بعد متعهد می‌شود داستان عمو تابی و سفر به «ناوار» را در مسیر مستقیم دنبال كند. این كار استهزاء و شوخی بصری‌ ست و به رغم قصد عامدانه و اعتراف‌آمیز تریسترام، امتناع او را به روایت داستان به شیوه‌ی قراردادی نشان می‌دهد: «حالا دیگر كم‌كم راه می‌افتم و با كمك رژیم گیاهی و چند دانه‌ی خنك‌كننده، شكی ندارم كه خواهم توانست داستان عمو تابی {و خودم} را در مسیر مستقیم دنبال كنم. حالا » (580/2)
صناعت گسست و وقفه‌ی روایت به طور كلی هم قراردادهای نقلی را خراب می‌كند و هم به طور ویژه قراردادهای «رئالیستی» رمان‌نویسی را از بین می‌برد و كتاب را به صورت چیزی مادی مركب از صفحه‌های كاغذ و لكه‌های مركب درمی‌آورد. استرن به جای این‌كه خواننده را به درون سپهر داستانی بیاورد، آن‌ها را ناچار می‌سازد خود را از بربر كتاب عقب بكشند. نویسنده تبدیل به طلحكی می‌شود كه نمایشنامه‌ای بازی می‌كند و سلسله‌ای از بازی‌های بلاغی را به نمایش می‌گذارد. در این كار، او توقع خواننده را در زمینه‌ی انسجام و خیال‌انگیزی اثر كاهش می‌دهد.ناسازگاری بین قاعده‌ی داستانی و جست و خیزهای لوده‌وار تریسترام، جهانی عبث به‌وجود می‌آورد، عالمی درهم و برهم كه هم سرگرم‌كننده است و هم خنده‌آور.آنچه استرن به خواننده عرضه می‌كند سویه‌ی واقعیتی است كه به ندرت در ادبیات دیده می‌شود و آن عبث بودن، گسستگی و عجیب و غریب بودن واقعیت است. این سویه‌ی واقعیت مستلزم روش نقلی متفاوتی از هرگونه اسلوب سنتی روایت داستان است و همین انحراف از هنجارهاست كه ما را شگفت‌زده می‌سازد و در مقام اثری مضحك تكان می‌دهد.
پایان داستان هم امتناع نویسنده به روایت قصه را نشان می‌دهد و هم زوال انتظار خواننده را. در آخرین مكالمه‌ی مادر تریسترام و یوریك كشیش، نویسنده تصدیق می‌كند كه تمامی رمان او، داستان طولانی مهملی است و توده درهم برهم بی‌معنایی، نه قصه‌ای پیوسته و با انسجام:
مادرم گفت: خاك عالم! داستان چیست؟
یوریك گفت: آسمان و ریسمان (خروس و گاو) و یكی از بهترین‌هایی است كه به عمرم از این نوع شنیده‌ام.(791/2)
داستان در كل همچنانكه از عنوان آن برمی‌آید درباره‌ی زندگانی و عقاید آقای شندی‌است و از نمونه قصه‌های قراردادی حسب حال شخصیت‌هاست. (bildungsroman) یعنی زندگینامه‌ی داستانی و تخیلی كه تكامل اخلاقی و عاطفی قهرمان قصه را از كودكی تا مرحله‌ی بلوغ روایت می‌كند. اما با این‌ همه، كتاب عنوان خود را دروغ از آب درمی‌آورد چرا كه خواننده تا پایان جلد نهم(جلد پایانی رمان) چیزی درباره‌ی تریسترام دستگیرش نمی‌شود. ما می‌دانیم كه تریسترام از واقعه‌ی تاسف‌آور نقص دماغ و «پایین تنه‌ی» خود رنج می‌برد و به سفر طولانی در مقام معلم سرخانه‌ی پسر لرد نودی در اروپا می‌پردازد اما دیگر در این‌باره چیز زیادی نمی‌دانیم و به تقریب هرچه می‌دانیم همین است.
به هرحال رمان از تاریخچه‌ی زندگانی شخصی تریسترام فراتر می‌رود و زندگی خانوادگی خاندان شندی را دربرمی‌گیرد. افراد این خاندان به‌ویژه والتر و تابی به صورتی كه در پی مقاصد خصوصی خود هستند، به روی صحنه می‌آیند و بر بنیاد سرگرمی تاملات عقلانی یا بازی جنگ، زندگانی خود را سامان می‌دهند. شخصیت‌ها از آلام زندگی می‌گریزند و با سوار شدن بر «اسپ هوس» خود به زندگانی پنهان پناه می‌ برند. (در قرن هیجدهم «اسپ هوس» نه فقط چوبی بود كه كودكان برآ‎ن سوار می‌شدند و آن را مانند اسپ هی می‌كردند بلكه سرگرمی و مشغله‌ی وقت‌گذرانی بین نجیب‌زادگان بود.) در مثل جنگ مسخره‌ی عموتابی كه محاصره‌ی «نامور» (1695) را در زمین چمن بازی بولینگ ملك شندی‌ها دوباره به نمایش می‌گذارد، شیوه‌ی اوست برای تبدیل پرخاشگری‌اش به بازی و سرگرمی‌و به این ترتیب ـ دست‌كم از لحاظ روانی ـ درمان زخم كهنه‌ای كه در میدان جنگ در ناحیه‌ی رانش به او وارد آمده است. والتر البته غرق در نام‌هاست اما شاخص‌تر از همه وضعیت اوست به عنوان «دانای كل» خاندان. او كتاب زیاد خوانده، فرضیه‌های بسیار آموخته، هراران عقیده و نظر مشكوك و مضحك به دانستگی‌اش راه یافته یا بر او تحمیل شده كه می‌بایست از آن‌ها دفاع كند. «گاهی فهم و تشخیص او بازیچه‌‌ی شوخ‌طبعی‌اش می‌شود و كوتاه سخن مانند همه‌ی استدلالیان پاكدل برای اثبات فرضیه‌ی خود زمین را به آسمان می‌برد و آسمان را به زمین می‌آورد و همه چیز طبیعت را كج و معوج می‌كند. » (73/1) و درباره‌ی هر موضوعی داد سخن می‌دهد. البته تلاش فوق‌العاده‌ی او در ارایه‌ی نظریه‌ها و نظریه‌پردازی‌ هاست كه ناسازگاری‌های خنده‌آوری بر رمان بار می‌كند.
تریسترام هم وسواس‌ها و مشغله‌های خود را دارد. دكتر سلاپ زمانی كه با اسباب لعنتی (فورسیس) می‌كوشیده او را به دنیا آورد، بینی‌اش را شكسته و به گفته‌ی سوزانا «بینی‌اش مانند كلوچه‌ای به صورتش چسبیده.» و این موضوع و نیز موضوع دماغ آدمی، فرود آمدن ارسی او را وسوسه می‌كند.* دلمشغولی‌های او با شخصیت‌های داستان به موضوع‌هایی تبدیل می‌شود كه وی با آن‌ها به بازی می‌پردازد، و روایت او بازی بزرگی‌ست كه با روایت‌های دیگر مخلوط می‌شود، با روایت‌های عمو تابی، والتر (پدرش)، یوریك و خانم وادمن بیوه. تریسترام به وسیله‌ی این بازی روایت‌ها، عملكرد مشخص دانسته‌گی بشری را بیان می‌كند. عملكردی كه در دنیای استرن و در كنكاش‌ها و تاملات او به این نتیجه می‌رسد:«زندگانی آدمی‌ چیست؟ جز غلتیدن از این پهلو به آن پهلو؟ از این غم به آن اندوه؟ راه علت دردی را بستن و راه علت درد دیگری را گشودن!» (412/1)
استرن در نظریه‌های خود درباره‌ی طرز كار دانستگی آدمی، بی‌گمان وام‌دار جان لاك فیلسوف انگلیسی است. لاك می‌گفت انسان بدون هیچ شناخت قبلی و با «لوحه‌ سفید» دانستگی ذهنی زاده می‌شود و این تجربه‌های احساس شده و آموخته است كه از طریق انعكاس حسی بر آن لوح سفید (Tabula rasa) نقوشی ترسیم می‌كنند. استرن هم بین خرد (هوش) و قضاوت تفاوت می‌‌‌گذارد و می‌گوید این دو با هم ناسازگارند چرا كه دو چیز مختلف هستند و به اندازه‌ی شرق و غرب از یكدیگر فاصله دارند. (243/1)
باری قصه‌ای كه روایت‌كننده نقل می‌كند نه تقویمی است و نه برحسب هنجارهای سنتی گزارش ، بلكه طوری سازمان داده شده كه جریان جاری فكر و انگیزه‌های آدمی را نسبت به بازی به نمایش بگذارد. در پس پشت رمان، تصویر و مفهوم انسان در مقام موجودی بازیگر و بازی‌گوش (homo ludens) دیده می‌شود. افزوده بر این، رمان این فكر را پیش می‌كشد كه انسان موجودی است كه از احساسات خود پیروی می‌كند. اهمیت « احساسات» در داستان «له فور»، در رویاروی شدن با مرگ «بابی» تصویر می‌شود و نیز به طور كلی در مهربانی پایان‌ناپذیر عموتابی نه فقط نسبت به خانم وادمن بیوه بلكه حتا نسبت به مگسی ناچیز.
بنابر این رمان توصیف فراروندهای روانی آدمی‌ است. كتاب «تریسترام شندی» شیوه‌ی واكنش به جهان بزرگ را نمایش می‌دهد و به طور مكرر به دو گرایش‌ برمی‌گردد كه استرن در آدمیان می‌بیند. این گرایش‌ها عبارتند از: اشتغال به بازی شوخ و لرزنده، و هم‌دردی عاطفی. كتاب به شیوه‌ای محدود از واكنش‌های آدمی را بیان می‌دارد كه تا آن زمان به ندرت در شكل ادبی عرضه شده بود.
در رمان استرن اشاره‌های گذرایی به چیزهایی مانند بینی، فورسپس، ارسی و زخمی كه عمو تابی در جنگ برداشته است می‌شود. باید دید رابطه‌ی این چیزها چگونه است و چه سهمی در داستان دارند؟ به بینی در صحنه‌های زیادی از داستان اشاره می‌شود، از صحنه‌ی تولد تریسترام گرفته تا «قصه‌ی شلاون برگیوس». واژه‌ی بینی (دماغ) دارای ایهام است و در اینجا اشاره‌ی است به آلت تناسلی مردانه. ماجرای فرعی «شاه بلوط‌های یوریك» نیز همینطور نمادین (سمبولیك) است و به طور مبهمی به ختنه شدن اتفاقی تریسترام اشاره دارد. افزوده بر این زخمی كه عمو تابی در جنگ برداشته به وجود آورنده‌ی شوخی هرزه‌ایست: پرسش «زخم عمو تابی كجا واقع شده؟» به بازی لفظی بدل می‌شود كه هم به جغرافیا اشاره دارد و هم به كالبد‌شناسی آدمی.
توجه به كالبد‌شناسی مردانه به وسیله‌ی قصه‌های بذله‌گویانه وبا اشاره‌های فراوانی در سراسررمان پراكنده شده است از قصه‌ی فرعی «شاه بلوط‌ها»ی یوریك گرفته تا خود نام تابی. (این نام در قرن هیجدهم كلمه‌ی عامیانه‌ای بود به معنای «نشیمن‌گاه») این تلمیح‌های جنسی نظر مضحك و كوچك‌شمارانه‌ای درباره‌‌ی انسان عرضه می‌كند و تصویری روان‌شناختی از ناتوانی جنسی و اضطراب و دلشوره به دست می‌دهد. موضوع «اسپ هوس» و شكل گسسته و درظاهر درهم برهم رمان به این حالت فكری و در مواردی به وضع و حال جسمی اشاره دارد و این شكل قصه، روایت‌كننده و شخصیت‌های عمده‌ی رمان را زیر تاثیر قرار می‌دهد. آهنگ دلشوره در شكل ناپیوسته‌ی كتاب منعكس شده است، به طوری كه گویی نوع تجربه بیش از آن حد عجیب و شاید خارق‌ عادت است كه بتواند در شكل عقلانی روایت سنتی جای گیرد.
زندگانی تریسترام از همان آغاز زاده شدن وی، امیدواری‌ها و نقشه‌های دور و دراز پدرش را برای فرزند پسری كه می‌خواسته داشته باشد، نقش بر آب می‌كند. لغزش فورسپس و پخ شدن دماغ، فرود آمدن ارسی و نقص عضو وقایع ناگوار جسمی‌ای هستند كه دعای فیلسوفان را درباره‌ی شان آدمی از سكه می‌اندازند. افزوده بر آن، این وقایع قسمی شوخی ادبی به وجود می‌آورند، زیرآب مفهوم «قهرمان» را می‌زنند و بیان‌گر مفهوم كلاسیك «بازنمایی» Nemesis در واژگان كمیك ساده، رك و صمیمانه‌اند.
دلالت‌های تنانی (فیزیولوژیك) تعابیر جنسی رمان در داستان عمو تابی و خانم وادمن بیوه از همه جای دیگر كتاب صریح‌تر است. زمانی كه تابی پی می‌برد علاقه‌مندی خانم وادمن به این‌كه بداند «او كجا زخم برداشته» ربطی به نقشه‌ی جغرافیایی ندارد و مراد از آن «نقشه‌ی بدن» اوست، با نگرانی، فرار را بر قرار برتری می‌دهد. «خانم وادمن با صراحتی بیشتر گفت: ؟آقای عزیز این ضربه‌ی تاسف‌آور به كجا خورد؟ و با این پرسش نگاهی به حوالی كمربند شلوار مخمل عمو تابی انداخت. طبعا انتظار داشت تابی به عنوان كوتاه‌ترین پاسخ انگشت اشاره‌اش را بر محل زخم بگذارد اما قضیه جور دیگری از آب درآمد. از آنجا كه عمو تابی در جلوی دروازه‌ی سن‌نیكلاس و در یكی از راه‌های سرپوشیده‌ی سنگر و مقابل زاویه‌ی خارجی پهلوی باروی «سن روش» این زخم را برداشته بود، می‌ توانست هر لحظه روی نقشه، سنجاقی به آن نقطه الصاق كند و محلی را كه ایستاده بود و سنگ به او اصابت كرده بود، به دقت مشخص كند.» (780/2) این قصه‌‌ی فرعی رمان ناتوانی جنسی عمو تابی و نیز وضع تریسترام را كه با وضع عمویش شباهت تام دارد به خوبی نشان می‌دهد. رویهم رفته اشاره به بخش‌های محرمانه‌ی بدن افراد، اشارتی دارد به دلشوره‌ی جنسی كه بواسطه‌ی رویدادهای كمیك و قصه‌های بی‌پرده تغییر شكل داده است. عملكرد شوخی‌ها، نام‌گذاری‌ها، ظرافت‌كاری درباره‌ی نام‌هایی كه بیان آن‌ها در جمع مجاز نیست، تبدیل دلشوره‌ها به بازی لفظی و ادبی است هم‌چنان‌كه عملكرد تعبیر «اسپ هوس» اشخاص، منحرف كردن آن‌هاست از دلشوره‌های روانی گوناگون آن‌ها.شخصیت والتر پدر تریسترام از همه‌ی آدم‌های داستان عجیب‌تر است. مطایبه‌گویی‌های او برخلاف شوخی‌های عمو تابی و سرجوخه تریم، پوشیده، فاضلانه و پرآب و تاب است. او از آیین‌های مذهبی باخبر است و از آن‌ها سخن می‌گوید ولی با این‌همه شم و ذوق فلسفی دارد. در مثل در شنیدن خبر درگذشت «بابی» (پسری كه پس از تریسترام به دنیا آمده و سپس مرده بود)، خطابه‌ی تسكین‌بخش غرایی ایراد می‌كند اما مؤعظه‌ی او تبدیل به مرثیه‌سرایی مضحكی می‌شود. به علت وجود این صحنه‌های رمان، از استرن انتقاد كرده‌اند كه نویسنده‌ای است خونسرد، غیراخلاقی و منكر مقدسات مذهبی و می‌خواهد همه‌ی ارزش‌های مثبت آدمی را فدای شوخی و بذله‌گویی كند.
استرن در این معنا طنزنویسی بی‌ثبات و شكننده نیست چراكه والتر حقیقتی روان‌ شناسانه را در واكنش آدمی به اندوه مجسم می‌كند. انگیزه‌ی او در گریز از رنج فقدان و زیان معلول پناه بردن او به فرزانگی سنتی و كهن و منعكس كردن خطابه‌هاست. افزوده بر این استرن دیدگاهی دیگر درباره‌ی مرگ «بابی» فراهم می‌آورد. «بابی» نمونه‌ی نوعی انسان خاموش را می‌ شناساند، انسانی بی‌زبان اما سرشار از عاطفه. والتر به طوری ژرف از مرگ «بابی» متاثر می‌شود هم‌چنان‌كه اشك‌هایش و عتاب و خطابی كه با خدا می‌كند این موضوع را نشان می‌دهد.از این رو والتر و عمو تابی سویه‌های متضاد منظر انسان را از دیدگاه استرن به نمایش می‌گذارند. گرایش به بازی (در نمایش دادن هوشمندی فاضل) و گرایش به احساسات (در تاملات احساساتی عمو تابی درباره‌ی مرگ) نمایش‌دهنده‌ی این دو منظر متفاوت آدمی‌است.ترجمه‌ی كتاب مهارت ابراهیم یونسی مترجم هنرمند را در برگرداندن متنی قدیمی و دشوار به فارسی رسا و دلنشین نشان می‌دهد به طوری كه خواننده احساس می‌كند داستانی آشنا و بومی می‌خواند. به راستی ظرافت و نكته‌پردازی مترجم در برگرداندن رمان استرن به فارسی مناسب و شیرین، تحسین‌برانگیز است.



* ایهام‌هایی مانند «پخ شدن دماغ» و «فرود آمدن ارسی» جنبه‌ی نمادین دارد و در این زمینه استرن مطایبه‌های شیرین می‌آورد. فرود آمدن ارسی پنجره‌ی اتاق قدیمی به همین نام نمونه‌ است از همین هزل و مطایبه‌ی نویسنده: چیزی نبود، حتا دو قطره خون هم از من نرفت. خادمه‌ی خانه شاشدانی را زیر تخت نگذاشته بود. سوزانا در حالی كه با یك دست ارسی را بالا زده بود و با دست دیگر كمك می‌كرد مرا در آستانه‌ی پنجره بگذارد، گفت: آقا كوچولو، نمی‌تونی عزیزم نمی‌تونی همین یك‌بار جیش‌ات را از پنجره بكنی؟
پنج سالم بود متوجه نبود كه در خانواده‌ی ما هیچ چیز درست «آویخته» نیست و ارسی مثل برق بر سرمان فرود آمد. سوزانا فریاد زد: وای دیگه چیزی برایم نماند باید از این مملكت فرار كنم. (ج 2 ص 644 و 645)