از ماندن در کلبه خسته شده بوددنبال راهی می گشتتا بتواند از کلبه خارج شودصدای مبهمی که هر از گاهی می شنیداو را آززار می دیددیگر جرات رفتن به پشت پنجره را نداشتهر بار که نی نگاهی به بیرون می انداخت جز برف و سرما و نیروهای اهریمنی چیزی نمی دیدپیرزنی که هر روز به کلیه سر میزدو هر شب برایش هیزم می آوردو حتی یک کلام هم با او صحبت نمی کرداو در میان جنگل گم شده بودبه کلبه ای پناه آورده بودکلبه ای که دیگر نمی توانست حتی از آن یک بار هم شده بیرون بیایدترس تمام وجودش را گرفته بودپیرزن شب ها به کلبه می آمد به شدت بیمار بوداما هر روز صبح زود بی آن که حرفی بزنداز خانه خارج می شدمدام سرفه می کرد وهمیشه بیمار بودفقط کارش جمع آوری هیزم بودصدای گرگ ها هر شب او را آزار می دادپیرزن مبهم.......نیروهای اهریمنیبه راستی آنجا کجا بوددوباره ازپشت پنجره چوبین کلبه به بیرون نیم نگاهی انداختمردی را دید دخترانی زیبا گرداگرد او نشسته اندو بر سرش آتش می ریزنداز کمی دور تر پیرمردی را دیدکه سطل آبی را به درون چاهی می انداختتا آب بر دارد و سطل پر می شدو تا او می خواست قطره ای از آن بنوشدسطل سوراخ می شد و یک باره آب ها بر زمین می ریخت و بخار می شد...صحنه های عجیبی که او هر شب از پشت پنجره کلبه می دید او را به وحشت می انداختمار های اهریمنی از پشت پنجره به او نگاه می کردندکمی دورتر گل های خورویی که بسیار زیبا بودندولی به محض چیدن آن ها آتش تمام وجودت را می سوزاند...ناگاه متوجه چیز عجیبی شدماری سعی داشت به داخل کلبه بیایدوحشت او را فرا گرفتدر گوشه ای از کلبه نشستمار داشت داخل می شدفقط خدا را صدا می زدمار دیگر داشت وارد می شدزبانش بند آمده بودترس وجودش را فراگرفته بودقلبش به شدت می زداینگار می خواست از سینه اش بیرون زند مار داخل شدانگار یک لحظه قلبش ایستادتا خواست فریاد بزنددیدکه مار به فرشته ای زیبا مبدل شدنزدیک تر شددر کلبه باز بوداز ترس مار به بیرون دویداز کلبه بیرون آمدچقدر عجیب بوددر یک لحظه همه چیز عوض شده بودمردی که دخترانی زیبا بر سرش آتش می ریختندحالا داشت به هر کدام لبخند ملیحی می زدو دختر ان آرام اشک می ریختند و از او دور می شدندپیرمردی که سطل آب را به درون چاه می انداختلیوان آبی را به زور از دست کودکی کشیدو کودک را به زمین انداختو سیلی محکمی بر گوش زدگل هایی که به محض چیدن آتش می گرفتی زنانی بودند بسیار زیبا...که به محض نزدیک شدن به آنهامردان می گریستند و در خواست استغفار می کردندصدای زوزه ای گرگ ها صدای آواز دل نشینی بودکه از زیبایی دنیا می خواندنگاه کرد تا بلکه بتواند پیرزن کلبه نشین را هم پیدا کندخوب نگاه کرد پیرزن را دید که زنی را همراه بچه هایش در میان برف و سرمابه بیرون از خانه انداختوحشت وجودش را گرفتواقعا این جا کجا بودعالم برزخیا نماد دیگرییا شکل دیگری از صورت اعمال انسان هافریاد زدخدایاا اینجا کجاستناگاه همه چیز محو شددر دستش پولی را دید که مال فرزندی یتیم بودیادش آمد او می خواستقدری از آن پول برای نیاز خودش برداردترسید و گریستپول را بر سرر جایش گذاشتو گفت:خدایا مرا ببخشو دیگر هرگز به آن سرزمین نبر