بازی کودکانه


غروب نگاه می کرد
و چشمانت را نقاشی
تو آسوده بودی
و من
باد خاطرات را می برد
و تو همچنان بر نگاهی خمیده
دستانت تا اعماق فکر فرو رفته بودند
و بر جرقه ای انتظار می کشیدند
رعدها از پی هم آمدند و گذشتند
و تو هنوز
انتظاری را قدم می زدی
بر ساحلی که آب جای پای اندیشه ها را می شست
و من لی لی کنان انتظار خنده ای را که از لبهایت بربایم
آب به ساحل و ساحل به من گفت
بازی کودکانه ای بود
نه