ببايد چنين دشمني دوست داشت که مي‌دانمش دوست بر من گماشت

ز دشمن جفا بردي از بهر دوست که ترياک اکبر بود زهر دوست

حلال ش بود رقص بر ياد دوست که هر آستينيش جاني در اوست

کجا در حساب آرد او چون تو دوست که روي ملوک و سلاطين در اوست؟

مکن گريه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست

بر اين گفتم آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مگر در دل دوست رحم آيدم چو بيند که دشمن ببخشايدم

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست که در مصر نادان تر از وي هموست

حسودي پسندت نيامد ز دوست که معلوم کردت که غيبت نکوست؟

کسي قول دشمن نيارد به دوست جز آن کس که در دشمني يار اوست