خانم شیندز آخرین روز‌های بارداری‌اش را می‌گذراند. یک روز مانند همیشه در منطقه روستا‌یی‌اش در موزامبیک، مشغول انجام دادن کار‌های روزمره‌اش بود که ناگهان سیلی برق‌آسا از راه رسید و همه جا را فرا گرفت...

تولد روی درخت
خانم شیندز آخرین روز‌های بارداری‌اش را می‌گذراند. یک روز مانند همیشه در منطقه روستا‌یی‌اش در موزامبیک، مشغول انجام دادن کار‌های روزمره‌اش بود که ناگهان سیلی برق‌آسا از راه رسید و همه جا را فرا گرفت، سیلی که همراه خود تمساح هم آورد. او با دیدن تمساح تنها راه چاره‌اش را بالا رفتن از درختی دید و به سرعت خود را به بالای آن رساند تا سیل و موجودات وحشتناکش به او صدمه‌ای نرسانند، زن بیچاره چهار روز بالای درخت بدون آب و خوراک باقی ماند و با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد. در این زمان هر لحظه برای شیندز به مانند یک قرن می‌گذشت و هیچکس نمی‌دانست که او بالای درخت میان انبوهی از آب گرفتار شده است. روز چهارم پس از جاری شدن سیل، دردی تمام وجود شیندز را فراگرفت، او می‌دانست که تا لحظاتی دیگر نوزادش به دنیا می‌آید برای همین محکم به شاخه‌های درخت چسبید و پس از کمی تقلا دخرتش - رزیتا - به دنیا آمد. شیندز بسیار خسته و درمانده بود و با خود می‌اندیشید که به پایان زندگی‌اش نزدیک است اما تولد نوزادش به او قدرت بیشتری بخشیده بود تا سرانجام هلی کوپیتر امدادگران آنها را روی شاخه‌های درخت پیدا کرده و نجات دادند.