چگونه بابام وارد مشاغل سیاسی شد؟

ارسکین کالدول
برگردان: احمد شاملو



وقتی "بن سیمونز"- کلانتر محل- از کوچه بالا آمد و وارد حیاط شد، تازه شام‌مان را خورده روی ایوان جلو خانه نشسته بودیم.

بابام آن شب همچه کیفور نبود و تقریباً در تمام مدت یک کلمه حرف نزده بود، جز این که گاهی زیر لب با خودش چیزی می‌گفت و غری می‌زد.

در حقیقت بابا جانم از صبح آن روز تو لب بود. علتش هم این بود که مامانم سخت سرکوفتش زده بود و به‌اش گفته بود آدم تنبل بی‌کاره‌ای است که هیچ‌وقت کار ثابتی نداشته و هیچ وقت هم خودش را برای پیدا کردن یک کار حسابی تو زحمت نینداخته.

مامان تمام روز تو حیاط راه رفته به بابا غر زده بود. آخر هیچ‌وقت باباجانم پولی دست و پا نمی‌کرد، بیچاره مامانم مجبور بود برای گذران خانواده، رخت چرک‌های مردم را بشوید و اطو بکشد.

اما وقتی بابا جانم دمغ شد و مثل لاک‌پشت سرش را تو کشید، مامانم هم دیگر غرغر نکرد و ساکت ماند. تنها یک بار، باباجانم به مامانم گفت حالا که اینطور شد فقط برای اینکه ثابت کند آن اندازه هم در پول پیدا کردن دست و پا چلفتی نیست، به دنبال کاری خواهد رفت و بلافاصله من و کاکا هن‌سم را فرستاد که برویم از مردم برای تهیه‌ی تمشک سفارش‌هایی بگیریم. و گفت هرچه ممکن است بیش‌تر سفارش بگیریم و در بازگشت به او بگوییم که چند "گالون" سفارش گرفته‌ایم.

من و کاکا تمام ساعات قبل از ظهر را در شهر از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر رفتیم و از مردم سوال کردیم که تمشک تازه می‌خواهند یا نه.

تمشک خیلی مشتری داشت. اولاً برای آنکه تمشک واقعاً چیز خوبی است، ثانیاً برای آن که باباجانم توصیه کرده بود مخصوصاً به خانه‌دارها بگوییم "تمشک تمیز و مورچه نزده!"

بابام پیش خودش حساب کرده بود اگر بتواند بیست و پنج گالون تمشک از قرار گالونی بیست و پنج "سنت" بفروشد، درآمدش از شش دلار هم بالاتر می‌زند. و معتقد بود که این مبلغ برای یک روز کار، پول کلانی است. این را برای مامان توضیح داد و مامان چنان غافل‌گیر شد که همه‌ی بدزبانی‌های صبحش را از یاد برد.

من و "هن‌سم" توانستیم بیست گالون سفارش بگیریم. مشروط به آن که تمشک‌ها را فردا شب در خانه‌ها تحویل بدهیم، اما باباجانم وقتی این را شنید کمی وا رفت.


معنی بیست گالون سفارش این بود که مجموع درآمدمان به جای شش دلار و خرده‌یی پنج دلار بیش‌تر نمی‌شود و بابام ادعا کرد فقط شش دلار و فلان قدر بالا را گرفته است که برای یک روز کار پول کلانی است، نه پنج دلار را! – و با وجود این به ما گوشزد کرد فردا صبح، کله‌ی سحر بیدار بشویم که برای تمشک چینی برویم به بیرون شهر.

موقعی که مامان این را شنید، آمد تو و به بابا جانم فهماند که او هم حرفی دارد و باید بگوید: او مطلقاً نخواهد گذاشت هن‌سم و پسرش برای چیدن تمشکی که آقا استروپ می‌خواهند بفروشند تو زحمت بیفتند! و اضافه کرد: یکی از اون: مگه چیدن بیست گالون تمشک شوخیه، مرد حسابی! خیلی خیلی فرز هم که بچینید تازه یک هفته‌ی تموم وقت لازم داره!

بابا تو لب رفت و به مامان تهمت زد: مخصوصاً اینو می‌گی که من عصبانی بشم!

و دیگر تمام مدتی که شام می‌خوردیم، لام تا کام، یک کلمه هم حرف نزد.

از موقعی که آمدیم روی ایوان نشستیم، بابام همین‌جور یک ریز با خودش غر زد و غر زد، تا وقتی که بن‌ سیمون وارد شد و سلام کرد.

بابام گفت: "سلام، بن! بیا بنشین."

مامان هیچی نگفت. با سیاستچی‌هایی از قماش بن سیمون میانه‌ای نداشت و از آن‌ها یک قلم: متنفر بود.


بن همان‌طور که برای پیدا کردن صندلی کورمال کورمال می‌کرد، گفت:

"چه شب خنکیه، خانم استروپ!"

مامان گفت: "شاید... "


سکوت سنگینی برقرار شد. بن چند بار سینه صاف کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما می‌ترسید دهن وا کند و از مادرم لیچاری بشنود.

بابام پرسید: "انگار این روزها خیلی گرفتاری، بن؟"

کلانتر مثل اینکه منتظر بود فرصتی برای حرف زدن پیدا کند با شوق و شتاب گفت: "خیلی، خیلی گرفتارم. آنقد گرفتارم که فرصت گیرم نمی‌آد یه دیقه یه جا بشینم و خستگی در کنم. هر دیقه‌ی خدا یه جام. همین جور کار، کار و بازم کار... از بوق سگ تا نصفه‌های شب... همین دیروز بود که زنم بم می‌گفت اگه بخوای همین جوری ادامه بدی، مجبور می‌شی بیست سال زودتر یک تابوت برای خودت دست و پا کنی. مجبورم گشتی تو کوچه‌ها بزنم، تو زندون سری بکشم، این و اون و توقیف کنم، مراقب تحت نظری‌ها باشم و دیگه خدا خودش می‌دونه چه کارهای دیگه‌ای... درست مثل یک پارچه‌ی شسته که رو طناب پهن کرده باشن بخشکه، مدام تو جنبیدنم موریس.



بابام بی‌معطلی بیخ حرف را چسبید و گفت: "تو به یه کمک نیاز داری، بن. مثلاً به من. من این‌ور و اون‌ور کارامو که درز بگیرم، یه خورده وقت پیدا می‌کنم. البته نه چندون زیاد، اما خب، یه چیزی می‌شه! آخه به کارای خودمم باس برسم. روهم رفته، اگه لازمت باشه می‌تونم کارامو جوری راس و ریس کنم که ساعتای بیکاریم سر هم بچسبه.

بن به جلو خم شد و گفت: "موریس! راستش برا همین که یه خورده آزاد بشم امشب پا شدم سراغ تو. نمی‌دونی چقدر خوشحالم که خودت اول اینو پیشنهاد کردی.

مامان گفت: "بن سیمون! من نمی‌دونم باز چه کلکی می‌خوای سوار کنی. اما هرچی هست ازت خواهش می‌کنم از تو لفاف درش بیاری، تا مثل اون دفه نشه که، حقه رو به موریس سوار کردی. من نمی‌خوام به حرفاتون گوش بدم و سر در بیارم که واسه‌ی تیغ زدن مردم چه حقه‌ی تازه‌ای سوار کنین. مثل قضیه‌ی اون "تابوت کش‌دار" که می‌شد همه‌ی خونواده رو توش گذاشت! معلومه خب: هر کسی دوست داره تابوتی داشته باشه که کش بیاد، که وقتی یکی دسکه از اعضای خونواده هم می‌میره، بشه گذاشتش اون تو. همچی چیزی رو همه می‌خوان. پس واسه‌ی کلاه گذاشتن سر مردم وسیله‌ی میزونیه."

"مادام استروپ! اون فکری که من دارم همچین چیزا نیست. من یرا موریس تو فکر یک کار همیشگی هستم."

مامان که داشت روی صندلی گهواره‌ایش تاب می‌خورد، ناگهان از حرکت ایستاد، خودش را راست گرفت و با تشدد پرسید: "مثلاً چه کاری؟"

بن گفت: "حالا عرض می‌کنم. انجمن شهر، تو جلسه‌ی دیشب خودش تصمیم گرفت در مورد این سگ‌هایی که تو کوچه‌ها ول می‌گردن طبق قانون عمل کنه. آخه مثلاً الآنه من دو روزه دارم عقب یه سگی می‌گردم که هار شده و باید بگیرم بکشمش. انجمن شهر، به هزار و یک دلیل قبول کرده که وجود این همه سگ هرزه، مخل امنیت اجتماعیه و به من دستور داده قانون سگ‌های ولگرد و اعلام بکنم و هر سگی رو که دیدم تو کوچه‌ها بگیرم سر به نیست کنم. من به اونا گفتم که کارم چه قد کارم زیاده و اونا طفلکی‌ها راضی شدن که کس دیگه‌ای رو مامور این کار بکنیم.

مامان یک هو مثل ترقه از روی صندلیش پرید و جیغ جیغ‌کنان گفت: "کس دیگه‌ای رو مامور جمع کردن سگای ولگرد کنین؟ بن سیمون، می‌خوای تو روی من بگی که خیال داری شوهرمو برای دویدن دنبال سگا استخدام کنی؟ یال لا! همین الآن مث برق از این جا بزن به چاک، بی‌قباحت!

بن سیمون حالت دفاعی به خودش گرفت و با عجله گفت: "یه دیقه مجال بدین خانم استروپ! من کی همچین حرفی زدم؟ یکی از اعضای انجمن اسم موریسو برد که، مثلاً، این شغل مناسب اونه و... اونا تصویب کردن که...



بابام حرف او را برید و گفت: "به طور قطع سگا خیلی دوست دارن دنبال من بیان. از قرار معلوم، انجمن شهرم اینو می‌دونه. من خودم دیده‌م که انگار سگا همیشه منتظر منن!

مامان با تشدد سخنرانی باباجانم را برید و فریاد کشید: "خفقون می‌گیری یا نه، موریس؟ اَه، آه، آه! هیچ کسو تو عمرم ندیدم این قد فطرتش پست باشه!"

- اما اشتباه نکنید خانم استروپ: عده‌ی زیادی از سیاستمدارای مشهور و اعضای کنگره و خیلی از کلانترها، زندگی سیاسی خودشونو از کار "جمع کردن سگای ولگرد" شروع کرده‌ن. خیلی کمن سیاستمدارایی که از راه‌های دیگه وارد این کار شده باشن.

مامان گفت: " هیچ‌وقت همچی چیزی رو باور نمی‌کنم. من همیشه خیلی بیش‌تر از این‌ها برا یه سیاستمدار قرب و منزلت قائل بوده‌م.

- سیاست، چیز خیلی عجیبیه! مثلاً همین که، یه سیاستمدار، می‌تونه کارشو خیلی زود، از همین راه جمع کردن سگای ولگرد شروع کنه و، شروع کنه به طی کردن مدارج ترقی و پله‌های بالاتر. اصلاً سیاست غیر از این، چیزدیگه‌ی نیست که!

مامان ساکت شد و من از نو صدای جنبیدن صندلی گهواره‌ایش را شنیدم. خیلی ساده می‌شد فهمید که دارد به حرف‌های کلانتر فکر می‌کند


بابا جانم نطقش وا شد: "من راجع به این موضوع فکر می‌کنم. فکرشو که، البته خیلی پسندیده‌ام. راستش، از مدت‌ها پیش به خودم می‌گفتم که بالاخره من یه روز باید تو زندگی سیاسی رل بزرگی بازی کنم. این فس فس کردن یکنواخت هر روزی‌ یک کمی این‌جا و یک کمی اونجا، نه‌- خیر!... از اولش می‌دونستم که این‌جوری چیزی به دست نمی‌آد!

بن سیمون، دیگر مجالش نداد: "خب، موریس! از قرار، تو دیگه این شغلو قبول کرده‌ی. برای تو این، کار بزرگیه. می‌دونی؟ باس بگم خیلی شانس آوردی! گرچه، یه خورده هم فعالیت‌های خود من زمینه رو آماده کرد.

بابام همان‌طور که نشسته بود بی‌حرکت ماند و کوشید در تاریکی صورت مامان را ببیند و مامان یکریز صندلی گهواره‌ایش را تکان می‌داد و صدای یکنواخت آن به صدای قطرات آبی شباهت داشت که از شیری توی تشت بچکد.

بابا جانم که همان‌طور می‌کوشید در تاریکی قیافه‌ی مامانم را ببیند، گفت: "خب، این یه شغلیه که باب منه و خیال می‌کنم باید قبولش کنم."


یک لحظه صبر کرد ببیند مامان چه می‌خواهد بگوید. مامان وانمود کرد که تو نخ آن‌ها نیست و بابام به سرعت گفت: "پیشنهادتو قبول می‌کنم! و کار را تمام کرد. بن سیمون بلند شد و به طرف پلکان راه افتاد: "جداً موریس، خیلی خوبه. من چه قد از این کارت خوشحال شدم. خب، امیدوارم فزدا صبح یعد از اون که صبحونت و خوردی تو شهر ببینمت."


از پله‌ها شروع به پایین رفتن کرد. همین که به آخر رسید، بابا شتابان بلند شد و صدایش کرد. خیلی مضطرب بود. گفت:

- بن! برا این کار چه‌ قد می‌سفلن؟
- آه، منظورت حقوقه؟
- خب آره دیگه... برا این که آدم شاغل امور سگهای ولگرد بشه چه قد می‌سفلن؟
- راستش این که، نمی‌شه راجع به حقوقش گپ زد...

بن، بفهمی نفهمی دست و پایش را گم کرده بود.


بابام گفت:

- خب، پس چی؟
- همین قد، پاداشی می‌دن.
- پاداش؟
- خب بله دیگه. برا کارای که حقوق نمی‌دن.
- پاداشش چه‌قدی می‌شه؟
- برا هر سگی که به دام بندازی بیست و پنج سنت.

بابا ساکت ماند و مدتی مدید چشمش توی تاریکی راه کشید.
بن آرام آرام کوچه را گرفت و راه افتاد. بابا جانم گفت:

"راستشو بخوای یک کمی دل چرکین شدم. من انتظار داشتم دست کم آخر هر هفته یه حقوق ثابتی داشته باشم.


- اما موریس، در عوض، فایده‌ی پاداش اینه که حقوقت محدود نیست. وقتی حقوقت محدود باشه، تو همیشه می‌دونی که از یک مبلغ معلومی تجاوز نمی‌کنه. در صورتی که این‌جوری، درآمدت حد و حصری نداره. هرچی بیش‌تر سگ بگیری، بیش‌تر پول به جیب می‌زنی.

بابا جانم ‌تردماغ شد و گفت: "کاملاً حق با توئه بن. هیچ فکرشو نکرده بودم که این‌جوری بهتره."

بن دیگر نه ایستاد، و راهش را گرفت و رفت:

- خب، فردا می‌بینمت.
- شب به خیر، بن! ازت ممنونم که فکر من بودی.



از سایت http://www.dibache.com

منبع:http://faryad.epage.ir