این عشق که می‌گویند چیست؟

نویسنده: آیزاک آسیموف
ترجمه: حسین شهرابی


ناخدا گارم که زل زده بود به موجوداتی که تازه از سیاره‌ی زیر پای‌شان آورده بودند گفت: «اما اینا که دو تا گونه هستن.» اندام بینایی‌اش، تا آن‌جا که می‌شد تصویر را کانونی کرد و بابت همین از جای خود بیرون زدند. لکه‌ی رنگی هم که بالای سرشان بود تندتند سوسو می‌زد.
بوتاکس بعد از چند ماهِ آزگار که توی یک اتاقک جاسوسی جان کَنده بود تا از امواج صوتی‌ای که بومی‌های سیاره ساطع می‌کردند سر دربیاورد، حالا از این که می‌دید از نو با تغییرِ رنگ می‌تواند حرف بزند، عجیبْ احساس راحتی می‌کرد. اختلاط کردن با گوشت مثل آن بود که به اندازه‌ی بازوی برساووش از سیاره‌ی خودت دور باشی و احساس غریبی کنی. گفت: «نه! دو گونه نیستن. دو جور از یک گونه هستن.»
«مزخرف نگو! سر تا پاشون با هم فرق داره. از دور شبیه پِرسه‌ای‌ها انگار هستن؛ ازلیّت رو شُکر! ظاهرشون اما اون‌قدرها منزجرکننده نیست. شکلِ معقولی دارن، دست و پاشون هم که معلومه. اما لکه‌ی رنگ ندارن. می‌تونن حرف بزنن؟»
بوتاکس که باید از درِ مخالفت درمی‌آمد محتاطانه جواب داد: «بله، ناخدا گارم! جزییاتش رو توی گزارشم آوُردم. این موجودات، امواج صوتی با دهن و گلو می‌سازن، مثل یک‌جور سرفه کردنِ شدید می‌مونه. من خودم یاد گرفتم که این کار رو بکنم.» (انگار از این موضوع خیلی به خودش مغرور شده بود.) «کار سختیه.»
«باید کارِ حال‌به‌هم‌زنی باشه! از اون چشم‌های تخت‌شون که کِش نمی‌آد معلومه. اگه با چشم‌ها نشه حرف زد، دیگه اون‌قدرا به کار نمی‌آن. بگذریم! تو چطور می‌گی اینا یک گونه هستن؟ اونی که سمتِ چپه کوچیک‌تره، زایده‌هاش یا هر چی که اسمش هست درازتره و تناسب اندامش هم فرق می‌کنه. تازه، برآمدگی هم داره. این برآمدگی‌ها زنده‌ن؟»
«زنده‌ن! اما فعلاً هوشمند نیستند، ناخدا. ذهن‌شون رو دست‌کاری کردیم تا نترسن و بتونیم راحت مطالعه‌شون کنیم.»
«اصلاً ارزش مطالعه دارن؟ از برنامه‌مون عقب افتادیم و دست‌کم پنج تا دنیای مهم‌تر از این مونده که باید سر به‌شون بزنیم. خبر داری که چقدر این واحدهای ‹ایستِ زمانی› خرج می‌برند؟ من باید سریع‌تر برشون گردونم و کارم رو ادامه بدم...»
اما بدنِ مرطوب و دوکی‌شکلِ بوتاکس داشت از روی نگرانی آرام می‌لرزید. زبانِ لوله‌ای‌شکلِ او سریع بیرون آمد و به طرف بالا رفت و بینیِ تختش را لمس کرد و در همان حال چشم‌هایش به طرفِ داخل فرو رفتند. دستِ سه‌انگشتیِ زاویه‌دارش حالتِ انکار به خود گرفت و صحبت‌هایش ناگهان پر از شور و هیجان شد.
«ازلیّت حفظ‌مان کند، ناخدا! چون که فعلاً هیچ دنیایی به اندازه‌ی این یکی برای ما مهم نیست. ممکنه با بحرانی به شدت خطرناک مواجه باشیم. این موجودات احتمالاً خطرناک‌ترین شکلِ حیات در کهکشان هستند، ناخدا! اون هم فقط به این دلیل که دو جنس دارند.»
«با تو موافق نیستم!»
«ناخدا! کارِ من بود که این دنیا رو مطالعه کنم و برای من این کار عجیب دشوار بود، چون این دنیا منحصربه‌فرد بود! چنان منحصربه‌فرد که هنوز نمی‌تونم ویژگی‌هاش رو بفهمم. مثلاً تقریباً همه‌جور حیات در این سیاره شامل دو ‹جنس› هست. هیچ کلمه‌ای برای توصیفش نیست، حتا هیچ مفهومی هم نمی‌تونه این کار رو بکنه. فقط می‌تونم به‌شون بگم جنس اول و جنس دوم. اگر هم بخوام به زبان خودشون بگم، اسم جنس کوچک هست ‹ماده› و جنس بزرگ که این‌جاست ‹نَر،› پس می‌بینید که خود این مخلوقات هم از این تفاوت آگاه اند.»
گارم اخم کرد و گفت: «چه شیوه‌ی منزجرکننده‌ای برای ارتباط.»
«ناخدا! و نکته‌ی دیگه این که برای آوردن کودک، دو جنس باید همکاری کنند.»
ناخدا که خم شده بود تا نمونه‌ها را دقیق و از نزدیک بررسی کند به حالتی که هم ناشی از کنجکاوی بود و هم تنفر، خود را صاف کرد و گفت: «همکاری؟ این مزخرفات یعنی چی؟ هیچ مشخصه‌ی حیات از این بنیادی‌تر نیست که هر موجود زنده، کودکش رو خودش در ارتباطی به شدت درونی با خودش بیاره. جز این چه چیزِ دیگه‌ای به زندگی ارزش و معنا می‌ده؟»
«در این سیاره هم یکی از دو جنس، کودک رو می‌آره، اما جنسِ دیگه باید همکاری کنه.»
«چطور؟»
«دریافتنِ این مساله خیلی سخت بود. این مساله به شدت شخصی تلقی می‌شه و من در جستجوهام در انواعِ موجودِ ادبیات، هیچ توصیف دقیق و مشروحی پیدا نکردم. اما تونستم به استنتاجاتِ منطقی و معقولی برسم.»
گارم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «مسخره‌ست! شکوفایی، مقدس‌ترین و خصوصی‌ترین عملکردِ دنیاست. بر روی ده‌ها هزار دنیا، این مساله همین طوره و جز این نیست. نور-شاعرِ بزرگ، لِوولین می‌گه: ‹به هنگامِ شکوفایی، به هنگام شکوفایی، در آن وقتِ دل‌افروزِ خوشی‌آور، که...›»
«ناخدا! شما متوجه نیستید! این همکاری بینِ دو جنس طوری رخ می‌ده (و من نمی‌دونم دقیقاً به چه صورت) که در اصل آمیختن و ترکیبِ دوباره‌ی ژن‌هاست. از این طریق، در هر نسل ترکیباتِ خصیصه‌های جدید به وجود می‌آد. اختلاف‌ها و تنوعِ گونه‌ها متکثر می‌شه؛ ژن‌های جهش‌یافته با سرعت حیرت‌انگیز به جلوه‌های جدید درمی‌آن. در حالی که در سیستمِ شکوفاییِ معمول، هزاره‌ها باید بگذره تا اولین جهش‌ها رخ بده.»
«می‌خوای به من بگی ژن‌های یک شخص با ژن‌های نفر دیگه ادغام می‌شه؟ می‌فهمی بر طبقِ اصول فیزیولوژیِ سلولی چقدر حرفِ تو پرت و مسخره‌ست؟»
بوتاکس که نگاه خیره‌ی چشم‌های بیرون‌زده‌ی ناخدا عصبی‌اش کرده بود گفت: «باید هم همین طور باشه. تکاملِ تسریع شده. این سیاره، شورش و آشوبِ گونه‌هاست. می‌گن نزدیک یک و نیم میلیون گونه‌ی مختلف وجود داره.»
«احتمال قریب به یقین این طوره که ده-بیست تا گونه باشن. همه‌ی چیزی رو که در کتاب‌های بومیِ سیاره‌ها می‌خونی نباید باور کنی.»
«من، خودم در یک منطقه‌ی بسیار کوچیک فقط ده-پانزده گونه‌ی به شدت متفاوت دیدم. ببینید کِی گفتم، ناخدا! به این موجودات، فضا-زمان کوچکی بدید تا این‌ها تبدیل بشن به قوه‌ی اِدراکی که اون‌قدر قدرت بگیره تا به ما مسلط بشه و کهکشان رو اداره کنه.»
«بازرس! ثابت کن این همکاری که صحبتش رو کردی حقیقت داره و من هم مباحثات و ادعاهای تو رو مدّ نظر قرار می‌دم.»
رنگ‌های بالای سرِ بوتاکس به زرد-قرمزی تند تبدیل شد و گفت: «اثبات می‌کنم. مخلوقاتِ این جهان از یک جهتِ دیگه هم بی‌همتا هستند. می‌تونند پیشرفت‌هایی رو که بهش نرسیدند پیش‌بینی کنند که اون هم احتمالاً به خاطر اعتقادشون به تغییراتِ سریعه که هر چی باشه همیشه شاهدش هستن. به همین خاطر از نوعی ادبیات لذت می‌برن در مورد سفرهای فضایی که البته هرگز به این سفرهای فضایی دست پیدا نکردن. من عبارتی رو که به این ادبیات اشاره می‌کنه به ‹علم-تخیل› ترجمه کرده‌ام. مدتیه که تمام مطالعات‌م رو متمرکز کردم روی همین علم-تخیل، چون که تصور می‌کنم این موجودات در رویاها و خیال‌پردازی‌هاشون خودشون رو و البته خطرشون رو برای ما بهتر نشون می‌دن. و از همین علم-تخیل بود که من روش همکاریِ بین‌جنسیِ اون‌ها رو استنتاج کردم.»
«چطور این کار رو کردی؟»
«مجله‌ای در این دنیا منتشر می‌شه که گاهی علم-تخیل چاپ می‌کنه و البته علم-تخیلِ این مجله منحصراً به جنبه‌های مختلفِ همکاری می‌پردازه. در واقع، اون‌قدرها آزادانه و بی‌قید و بند صحبت به میان نمی‌آره که خواننده رو آزار بده، بلکه اشاره‌های گذرا داره. ترجمه‌ی اسمش به زبانِ نور تقریباً می‌شه ‹پسرِ نشاط و بازی.› مخلوقی که در این سیاره به من کمک می‌کرد، من این طور استنباط کردم که به چیزی علاقه‌مند نیست، مگر همین همکاریِ میانْ‌جنسی؛ و با جدّیتی چنان سیستماتیک و علمی همه‌جا به دنبالش هست که ترس و حیرت من رو موجب شد. او لحظاتی از همکاری رو که در این علم-تخیل توصیف شده و می‌تونست من رو راهنمایی کنه گردآوری کرد. از این داستان‌ها تصورِ او بر این بود که من می‌تونم شیوه‌ی انجامش رو یاد بگیرم.
«و ناخدا! تقاضا می‌کنم زمانی که همکاری انجام شد و کودک، جلوی چشمانِ خود شما آورده شد، دستور بدید که حتا یک اتم از این سیاره هم باقی نمونه و تماماً به عدم واصل بشه.»
ناخدا از روی خستگی گفت: «باشه! اون‌ها رو به هوشیاری کامل بیار و هر کاری لازمه خیلی سریع انجام بده.»

مارج اسکیدموُر ناگهان از اطرافِ خود تماماً آگاه شد. زن، خیلی واضح و مشخص ایستگاه مرتفعِ قطار را در هوای گرگ و میشِ صبح به خاطر می‌آورد. ایستگاه تقریباً خالی بود؛ فقط یک مرد نزدیک او ایستاده بود و یکی دیگر هم در آن سرِ سکّو. قطاری که نزدیک می‌شد با صدایی محو و دوردست خود را نشان داد.
همین موقع بود که چیزی جرقه زد و حسّی به او دست داد که انگار درون و بیرونش یکی می‌شود. بعد، نمایی نیمه‌معلوم از موجودی دوک‌شکل در نظرش آمد که ماده‌ی لزجی انگار از او می‌چکید و بعد هم شتاب به سمت بالا و حالا...
زن که مشمئز شده بود و می‌لرزید گفت: «وای خدا! این که هنوز این‌جاست. تازه، یکی دیگه هم هست!»
احساسِ تهوعِ بیمارگونه‌ای به او دست داده بود، اما ترسی به دلش نیفتاد. تقریباً از این موضوع به خود مغرور بود که احساس ترس ندارد. مردِ بغل‌دستیِ او، مثلِ خودش آرام بود، اما کلاهِ فدورایش انگار لِه شده بود؛ همان مردی بود که روی سکّو نزدیکش ایستاده بود.
از مرد پرسید: «شما رو هم گرفتند؟ کسِ دیگری هم هست؟»
چارلی گریموَو، که احساس کوفتگی می‌کرد، تقلا کرد تا دستش را بالا ببرد و کلاهش را بردارد و دسته‌ی مویَش را که بدْ حالت گرفته بود و فَرق سرش را نمی‌پوشاند مرتب کند؛ ولی متوجه شد که دستش را نمی‌تواند در برابر چیزی که کارش شبیه لاستیک بود و جلوی حرکت، مقاومت می‌کرد تکان بدهد. دستش را آورد پایین و با روی تُرش و عبوس رو به زنِ لاغراندام کرد که داشت او را می‌پایید. مرد پیش خودش به این نتیجه رسید که این زن خیلی مانده تا سی‌ساله بشود؛ موهای زیبایی هم داشت و لباس‌هایش به تنَش می‌آمد، اما در آن لحظه دلش می‌خواست جای دیگری باشد و حتا این که در این قضیه شریک داشته باشد هیچ کمکی به حالش نمی‌کرد، ولو شریکِ زن.
گفت: «نمی‌دونم، خانم! من خیلی عادی روی سکّوی قطار ایستاده بودم.»
«من هم همین‌طور!»
«بعد جرقه‌ای دیدم. چیزی نشنیدم. حالا هم که این‌جام. حدس می‌زنم آدم‌کوچولوهای سیاره‌ی مریخ یا ناهید باشند، یا شاید هم یه سیاره‌ی دیگه!»
مارج، سرش را محکم بالا و پایین تکان داد و گفت: «من هم همین‌طور فکر می‌کنم. بشقاب‌پرنده دارند؟ راستی، شما ترسیدید؟»
«نه! ولی خیلی مسخره‌ست! به نظرم آدم این جور مواقع یا باید بزنه به سرش یا بترسه.»
«قضیه‌ی بامزه‌ایه! من هم اصلاً نترسیدم. خدایا! یکی‌شون داره می‌آد این‌وَری. اگه به من دست بزنه، جیغ می‌کشم. به دستاش نگاه کن، چقدر پیچ و تاب داره. پوستِ چروک‌خورده‌ش رو نیگاه کن! اَی‌ی‌ی‌ی! همه‌جاش لیزه! حالم به هم خورد.»
بوتاکس محتاطانه نزدیک شد و گفت: «مخلوقات!» صدایش در همان اولین بارِ شنیدن، مثل پنجول کشیدن روی فلز و جیغِ گوش‌خراش بود، اما همین صدا بهترین صدایی بود که می‌توانست با طنینِ مشابهِ این موجودات بسازد. ادامه داد: «ما به شما آسیب نمی‌زنیم. اما از شما می‌خواهیم که لطف کنید و همکاری را برای ما انجام بدهید!»
چارلی گفت: «هِی! این حرف هم می‌زنه! منظورت چیه از همکاری؟»
بوتاکس گفت: «هردوی شما! با هم‌دیگه!»
چارلی رو به مارج کرد و گفت: «هَه؟ می‌فهمید این چی می‌گه؟»
مارج خیلی آرام و با مناعت طبع جواب داد: «تو بگو یک کلمه سر درآورده باشم، درنیاوردم!»
بوتاکس گفت: «منظورم چیزه...» و کلمه‌ای را گفت که زمانی جایی به عنوانِ مترادفِ فرآیندِ همکاری شنیده بود.


منبع:
http://faryad.epage.ir