مونس و مردخای
رضا جولایی




اینكه چطور مونس و مردخای به یكدیگر دل بستند از آن بازی‌های تقدیر است كه كسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛ تنها همه با شگفتی شنیدند كه مونس با آن رفتار و حركات موقر و متشخص و آن بر و رو، كه می‌توانست دختر یكی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه، دل به مردخای نكبتی بسته كه علی‌رغم شایعاتی كه درباره‌ی ثروت پنهانش وجود داشت، رفتار و كردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جای هیچ‌گونه قرابتی باقی نمی‌گذاشت.


مردخای آن هنگام سمسار ته بازار عباس‌آباد بود. لقب سمسار یا احیانا" عتیقه‌فروش عزت زیادی دارد. دكانش پر بود از خنزر و پنزرهای بدردنخوری كه ته هیچ آشغال‌فروشی پیدا نمی‌شد: از غربیل‌های سوراخ گرفته تا هاون برنجی‌های زنگ‌زده، تله موش، چرخ درشكه، سرداری‌های بیدزده و قرابین‌های شكسته‌ی زمان نایب‌السلطنه ... و این بخشی از كار او بود. انباری داشت انباشته از برنج و بنشن و آرد و روغن و البته خم‌هایی صدساله از آب آتش‌فام. دو سه بار در هنگامه‌ی قحطی‌ها این انبار تاریك پر موش و كارغنه، وجه نقد مردخای را به چند برابر رسانده بود. غیر از این‌ها در تجارت دیگر اقلام ممنوعه و نایاب سر و كله‌ی مردخای همیشه، ولو در نقش دلال دست دوم و سوم پیدا می‌شد. معروف‌ترین این معاملات زمان مشروطه‌بازی صورت گرفته بود. خرید فشنگ از مستبدینی كه آن‌ها را در برابر طلای ارغوانی یعنی محتویات خمخانه‌ی مردخای تحویل می‌دادند.


شاید مونس را هم جامی از آن اشربه‌ی كهن فریفته بود، یا یكی از اشارات وصله‌پینه‌ای كه مردخای گاه و بی‌گاه درباره‌ی اوضاع و احوال بر زبان می‌آورد و عمل به آن می‌توانست یك‌شبه ثروتی بادآورده به همراه آورد؛ بس كه شامه‌ی تیزی داشت این مردخای، می‌توانست دگرگونی‌های میزان‌الحراره‌ی پلتیك را از چند ماه پیش‌تر دریابد و متعاقب آن حدس بزند كدام جنس را باید از انبار خارج كرد و كدام جنس را به آن داخل. شاید هم خدمتی خاص كرده بود و مونس با آن لباس‌های فاخر و عطر رازقی كه از یك فرسخی به مشام می‌رسید و دست‌های سفید و چاقی كه پوشیده از طلا و جواهر بود مسحور جوانمردی این مترسك شده بود كه مال و منالش را مخلصانه از خطرات رهانیده بود.


دسته‌ی مونس آن روزها معروف‌ترین و گران‌ترین دسته‌ی عملجات طرب در شهر و خواننده‌شان شاه‌وردی خانم دختر آقاعلی‌رضا موسیقی‌دان بود كه در صباحت منظر و لطف خاطر نظیر نداشت و رقاصه‌شان غنچه كه آیتی از لطافت بود، با قبای اشرفی كه هزار اشرفی زر بر آن دوخته شده بود و كمر و عرقچینی تمام جواهر، رقص چلچراغی می‌كرد ناگفتنی.


بگذریم كه دسته‌ی دیگر یعنی دسته‌ی استاد زهره در هنر چیزی كم نداشت. اما مونس رسم و رسوم مردم‌داری را بهتر می‌دانست. مدت‌ها رقابت میان این دو از لغز و لیچار گذشته به مشاجره و مجادله‌ی علنی كشیده بود.


خود مونس مدت‌ها بود كه دست از خوانندگی و ساززنی برداشته بود و جز به خواهش دل در موارد خاص، هنرنمایی نمی‌كرد. صدای شش‌دانگی داشت. شنیده بودم یك‌بار در عمارت چشمه، حضور مظفرالدین شاه، شعر " نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست " را چنان خواند و خود به رقص برخاسته بود كه شاه خود جامی پر اشرفی كرده و بر سر او ریخته بود. شاید بیتی این چنین را در خلوت برای مردخای هم خوانده بود كه یك مرتبه در شهر پیچید مردخای سراغ مرتضی‌خان زرگرباشی رفته و گران‌بهاترین گلوبند او را بی‌چك و چانه، نقدا" خریده و برای مونس فرستاده است. لابد وجه این هدیه را از فروش فشنگ به مشروطه‌خواهان كنار گذاشته بود. بازی روزگار را ببین كه فشنگ‌های خریداری‌شده از مستبدین در قضیه‌ی پارك اتابك علیه مشروطه‌خواهان به كار می‌رود آن‌هم به دست مشروطه‌خواهانی دیگر. آنجا كه گفتم مشروطه‌بازی، حكایت این روزگار در سرم بود. از ماست كه بر ماست ... بگذریم. ناگفته نماند آن هنگام گند قضیه بالا آمد كه حتا یك دانه از فشنگ‌های نم‌كشیده منفجر نشد اما مسیو یفرم (*) را از خشم منفجر كرد. مردخای یك هفته تمام در یكی از آن زیرزمین‌های معروفش پنهان بود تا قضیه با فرستادن پیشكش به ظاهر راست و ریس شد.


از هدیه‌ی مردخای می‌گفتم، هدیه‌ای كه دل هر پری‌رخ سنگ‌دلی را نرم می‌كرد، اما مونس با آن همه مال و منال از آن زن‌های دست به دهانی نبود كه دلش برای چنان هدایایی غش و ضعف برود. كافی بود یك‌بار صحنه‌ی غذا خوردن مردخای را دیده یا شنیده باشد. چنان پنج انگشتش را در ظرف آبگوشت چرب و چیلی فرو می‌برد و لقمه را با سر و صدا به دهان می‌گذاشت كه قاطرچی‌هایی كه برای خرید مال‌بند و یراق كهنه به دكان او می‌آمدند سر تكان می‌دادند و می‌خندیدند. پس سر شیفتگی مونس كجا بود كه آدمی چنان حسابگر چنین سودایی شد؟ با منطق نمی‌شود سراغ اینجور قضایا رفت.


شرح عروسی‌شان خیلی تفصیل دارد. مجلس به شیوه‌ی عروسی شازده‌های قجری بود. مونس كه آن همه سال با اعیان مراوده كرده بود، نمی‌خواست چیزی در حق خود فروگذار كند. شاید هم به جبران كودكی پرمشقتش بود. حتما" می‌دانید مادرش دوره‌گرد كوری بود كه حوالی گار ماشین و میدان پاقاپوق خوانندگی می‌كرد. مونس آن روزها دست مادرش را می‌گرفت و به این‌سو و آن‌سو می‌برد. یك بار الواط چاله سیلابی او را كه بر و رویی داشت دزدیدند و ... خوب بگذریم چه نگفتنی‌ها بر سر زبان‌ها افتاد ... آن روزها اوضاع این‌طور بود دیگر. به هر صورت مادر مجبور بود از بوق سحر تا مغرب آواز بخواند و صنار سی شاهی جمع كند. ناهار هم احیانا" ته‌مانده‌ای از ماحضر دكان‌دارها نصیب‌شان می‌شد یا نان خالی. سرپناه‌شان بیغوله‌ای بود حاشیه‌ی خندق. نگاه حسرت‌زده‌ی دختر لابد زیاد این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید. همین حسرت‌كشیدن‌ها صاحب وجودش كرد. حالا بگذریم مطرب شد، اما مطرب خوب شدن هم وجود می‌خواهد. هفت بند رقص را آموخت. در رقص زانو و كرشمه و چلچراغ استاد شد. خودش رقص را به غنچه كه قبلا" شرح احوالش رفت آموخت تا جایی كه شاگرد از استاد جلوتر رفت. در عروسی‌اش همین غنچه سوار بر اسب چنان رقص شلیته‌ای كرد كه دیدنی است نه گفتنی. تمام ساززن‌ها و نوازندگان سوار بر اسب بودند. عده‌ای در پشت آن‌ها چالمه‌های یخ بر پشت و جام‌های نقره‌ای در دست داشتند و انواع و اقسام اشربه را پیشكش مدعوینی می‌كردند كه در باغ خانه‌ی مونس جمع شده بودند. گل‌ها تماما" از گلخانه‌های كاشان با صرف مخارج سنگین به پایتخت حمل شده بود. تمام زنبوری‌های پایه ورشویی كه در تهران پیدا می‌شد در باغ خانه، لابه‌لای درخت‌ها و بر سر دیوارها روشن بود. از دیگ‌های پلوی چند منی و زعفران و روغن و گوشتی كه مصرف شده بود چیزی نمی‌گویم. قضیه‌ی عشق و عاشقی به كنار شاید قصدشان این بود كه تصور خلایق از یهودی جماعت عوض شود. دهن‌كجی به دربار هم بود كه آن روزها متزلزل‌تر از همیشه می‌نمود. گفتم كه مونس علی‌رغم هشدارهای منطقی مردخای تمایلات مشروطه‌گری از خود نشان می‌داده و كار را به تظاهر هم رسانده بود. تب حریت همه را گرفته بود بی‌آنكه بدانند عاقبت كار چیست.


شب عروسی، مردخای زوركی نصف تیكه آقا شده بود. موهای بلند و چربش را كوتاه و شانه كرده بود. گربه‌شوری مفصلی هم رفته بود. رنگ و رویش حسابی باز بود. انگار نه انگار همان مردخایی بود كه كودكیش در صابون‌پزخانه میان چاله‌های پر از لاشه‌ی حیوانات سقط شده، پاتیل‌های پر از دنبه و تعفن، نفله شده بود و شب‌ها میان همان لاشه‌ها می‌خوابید و پوستی بر روی خود می‌كشید. سر قضیه‌ی تیرخوران شاه شهید صابون‌پزخانه نیز مورد حمله قرار گرفت. می‌گفتند بابی‌مسلك‌ها آن‌جا پنهان شده بودند، این قضیه بماند، هرچه بود مردخای دربدر شد و مدت‌ها بعد سر و كله‌اش در بازار سقط‌فروش‌ها پیدا شد. اول با دستمایه‌ی قلیل، بعد هم با كمی پشت‌هم‌اندازی رسید به پارو كردن پول.


غیر از هم‌مسلكان و هم‌قطاران عروس و داماد، كسبه‌ی غیریهودی بازار را هم وعده گرفته بودند. آن‌ها هم برای پیشگیری از بلایای ناگهانی سر سفره حاضر شده بودند. بزن و بكوب و سورچرانی آن‌قدر ادامه یافت كه مدت‌ها یك شهر آدم بیكاره درباره‌اش وراجی كنند. در همین مجلس سر و كله‌ی آدم‌هایی پیدا شد كه بعدها بنا به ضرورت مشروطه‌چی شدند و مردخای فشنگ‌ها را به همین‌ها فروخت. تفصیل قضیه‌ی فشنگ‌ها این بود؛ وقتی ستارخان و باقرخان از توپ و تشرهای یفرم از رو نرفتند، مسیو تصمیم گرفت دیوار پارك را خراب كند، دوره‌ی داشناك‌بازی بود و پشت آن جناب به از ما بهتران. فشنگ‌گذاری می‌كنند و از دیوار خرابه مثل مور و ملخ می‌ریزند تو و مشروطه‌چی‌ها را در محاصره می‌گیرند. البته حق ستار و باقر همین بوده! و مسیو هم می‌خواسته آن را كف دست‌شان بگذارد، شاید هم می‌خواسته كار را بالكل تمام كند. فرمان آتش كه می‌دهد گلوله‌ها باسمه‌ای از آب درمی‌آید. یكی از تفنگچی‌های طرف مقابل گویا صدای ناهنجاری از خود درمی‌آورد. خیلی به مسیو برمی‌خورد و همان‌جا كینه‌ی مردخای را به دل می‌گیرد.


از عروسی می‌گفتم، پرت افتادم. حوالی دوازده شب كه مجلس كم‌كم از نفس می‌افتد، سر و صدای تار و دنبكی از بیرون به گوش می‌رسد. خبر می‌آورند كه دسته‌ی استاد زهره با عمله و سیورسات تمام از راه رسیده، در را به فرمایش مونس باز می‌كنند. استاد زهره با كمانچه‌كش و تارزن و ضرب‌گیر و چینی‌زن و رقاص‌شان كه شاه‌پسند خانم بوده، این یكی هنوز زنده است، گیریم شیرین شصت سالی دارد، وارد می‌شوند.


استاد زهره الحق فروتنی تمام می‌كند و مقابل آستانه‌ی در زیر آواز می‌زند.


آنكه پامال جفا كرد چو خاك راهم
خاك می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم


نكته‌سنجی و ظرافت طبع را ببین، مونس همان هنگام به مهتابی می‌آید و در دستگاهی دیگر پاسخش را می‌دهد.


چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال


بعد پیش می‌رود و دو زن سر و روی یكدیگر را می‌بوسند. مونس دست استاد زهره را می‌گیرد و به اندرونی می‌برد و در حق او مهربانی بسیار می‌كند. البته این مهربانی چندان نپایید. در غوغای استبداد صغیر، زهره كه نمك‌پرورده‌ی دربار بود پشت به مشروطه می‌كند و به همین دلیل هم بعدها روزگارش سیاه می‌شود. مونس كه با راهنمایی مردخای می‌فهمد باد از كدام سمت می‌وزد تصمیم می‌گیرد فقط در مجلس مشروطه‌چی‌ها هنرنمایی كند، اما اشكال كار در آن بود كه این طرف پول و پله‌ی چندانی به هم نمی‌رسید. ناگزیر برای آن‌كه مشروطه‌خواهی را زیر پا نگذارد دستمزد مجلس اعیان درباری را دو برابر می‌كند.


باز حاشیه رفتم، آن شب خود استاد زهره عروس و داماد را دست به دست می‌دهد و مبارك‌باد را هم می‌خواند.


بعد از عروسی مردخای تغییر مشغله داد. حجره‌ای در خیابان علاء‌الدوله خرید و به فرش‌فروشی پرداخت. گویا سلیقه‌ی خوبی هم در انتخاب فرش داشته، دو نفر بافنده‌ی ممتاز را در همان دكان پشت دار قالی می‌نشاند تا طرح‌هایی بسیار بدیع را پیش چشم مشتریان نقش زنند. حجره‌اش كم‌كم پاتوق تاجرهای فرنگی، كنسول فرانسه و عثمانی و شازده‌های قجری شده بود. قهوه‌ی بی‌نظیری هم برای پذیرایی آماده می‌كرد كه عطرش از نیمه‌های خیابان به مشام می‌رسید.


این زمان شهر تقریبا" آرام شده بود. بعد از قضیه‌ی پارك اتابك مسیو یفرم كه علی‌رغم دریافت پیشكش باز هم خود را طلبكار می‌دانسته، روزی به حجره‌ی مردخای می‌رود و فرش گران‌قیمتی را پسند می‌كند و به جای وجه آن حوله‌ای می‌دهد كه در موعد مقرر نكول می‌شود. مردخای زرنگ‌تر از آن بوده كه سر و صدا راه بیندازد، انگار نه انگار. چندی بعد پیغام می‌فرستد كه فرش‌های نفیس به نمایش گذاشته می‌شود و مردخای نمی‌دانم با چه زبانی مسیو را كه از قرار ادعای فرش‌شناسی هم داشته متقاعد می‌كند كه فرشش را با یكی از آن فرش‌ها عوض كند. برای جلب اطمینان او یكی از آن فرش‌های گلبرگ بافت را در حضور او لوله كرده و بقچه‌پیچ می‌كند و قرار می‌شود مسیو آن یكی را پس بفرستد كه می‌فرستد. حالا در این فاصله مردخای چه شعبده‌ای صورت می‌دهد خبر ندارم، همین‌قدر می‌توانم حدس بزنم، چهره‌ی مسیو هنگامی كه در خانه با اشتیاق تمام بقچه‌پیچ را باز می‌كند و قالیچه‌ی خرسك‌نمایی را پیش رو می‌بیند تماشایی بوده، مردخای دم چند آدم متنفذ را قبلا" دیده بود. موقعیت یفرم هم متزلزل بود، موقتا" خاموش می‌نشیند و سبیلش را می‌جود.


زیاد به حشو و زواید پرداختم اصل قضیه ناگفته ماند. مقصود صحبت ما درباره‌ی عشق دو موجود یكی ظریف و طناز و فتان، دیگری زمخت و نكره بود. یقین دارم این دو، علی‌رغم همه‌ی تفسیرهایی كه درباره‌ی روابط‌شان می‌شد، همدیگر را دوست داشتند. چرا لبخند می‌زنید؟ باور ندارید؟ خلایق رفتار زن و مرد عاشق را از حرف‌زدن و سلوك و نگاه‌شان به یكدیگر و خلاصه ظواهر، ارزیابی می‌كنند. این‌ها همه می‌توانند انسان را به اشتباه بیندازند. این دو آدم ظاهرشان زمین تا آسمان با عشاق دیگر فرق داشت. قضاوت من بی‌چون و چراست، زیرا صحنه‌ای را دیده‌ام كه اطمینان دارم هیچ‌كدام از شما به عمر خود ندیده‌اید. همان‌جا اطمینان یافتم كه عشق نه فقط در حیات، كه در مرگ هم می‌تواند دوام داشته باشد.


می‌گفتم. این دو نكبت بسیار دیده بودند، بنابراین قدر آنچه را داشتند خوب می‌دانستند. خانه‌ی بزرگی خریدند در زرگنده با خدم و حشم. ماه عسل را در همان خانه گذراندند. به گفته‌ی خدمتكار محرم‌شان، شب‌ها بعد از شام روی مهتابی می‌نشستند. همیشه دسته گلی صورتی پیش روی‌شان بود. رنگی كه مونس بسیار دوست داشت. فواره‌های حوض را باز می‌كردند، گاهی كه مونس سرحال بود غزلی را آهسته زیر لب زمزمه می‌كرد.


منبع:http://sarapoem.persiangig.com