من و احمد میرعلایی و قهقه خنده
اکبر سردوزامی




همین قدر می‌دانم كه داشتم افسانه‌اى مىنوشتم. درست‌ترش این است كه وارد دنیایى شده بودم كه مرگ را بر آن راهى نباشد. این افسانه راجع به زندگى یكى از آن آدم‌هایى است كه اصطلاحا مى‌گویند خودش است و تخمش. اواخر قسمت اول بودم كه ابولفضل زنگ زد.
به محض این كه گفت خبر میرعلایی را شنیده‌اى؟ قاه قاه خندیدم كه یكى مى خواست داستان مرا بخواند، او هم مُرد!
چند دقیقه اى حرف زدیم. نُه سال بود صدایش را نشنیده بودم. با این همه چندان توجهى به حرف‌هاش نمى‌كردم. یعنى نمى توانستم توجه كنم. هى جملهء خودم توى كله‌ام تكرار مى‌شد. گفت صبح از خانه رفته بیرون و شب جسدش را توى كوچه پیدا كرده‌اند. باز قاه قاه خندیدم كه یكى مى‌خواست داستان مرا بخواند، او هم مُرد!
گوشى را هم كه گذاشتم، هنوز داشتم مى‌خندیدم. گفتم دیدى پلنگ؟ دیدى؟ یكى مى‌خواست داستان "من هم بودم" را بخواند، او هم مرد. و پلنگ را بغل كردم، زیر گلویش را بوسیدم. گفتم پلنگم، پلنگم، اگه تو نباشى من اﻻغ لنگم.
بعد هم به مسعود زنگ زدم، گفتم دیدى چى شد؟ گفت چى شد؟ گفتم یكى مى‌خواست داستان منو بخونه، اون‌ام مرد! و قاه قاه خندیدم. گفت كى؟ گفتم میرعلایی دیگه. و صداى قهقهه‌ام بلندتر از پیش توى خانه پیچید. گفت این كجاش خنده داره؟ گفتم خنده‌دار نیست؟ و قهقاه زدم كه بابا تو دیگه كى هستى! از این خنده دارترم مگه مى‌شه؟ گفت گمونم تو یه چیزیت مى‌شه! و خندید. صداى قهقهء من بند نمى‌آمد. گفتم بابا تو اصلاً حالیت نیست!
بعد به ایرج زنگ زدم. خانه نبود. گفتم یك زنگى به ناصر بزنم. كُد سوئد را گرفتم. یادم آمد كه خط خارجم بسته است. سال‌هاست كه بسته ام، ولی هى یادم مى رود. بلند شدم لباس پوشیدم، رفتم بیرون. توى پیاده رو رو به رو یك كیف كوچك پیدا كردم. یك صد كرونى توش مچاله شده بود. صد كرونى را باز كردم. دیدم واقعا صد كرونى است. قاه قاه خندیدم كه ابولفضل، ابولفضل، كجایى ابولفضل؟ شما جنازه پیدا مى‌كنین، من صد كرونى!
وقتى گفت اكبر؟ نشناختم. گفتم شما؟ گفت ابولفضل هستم. داد زدم چطورى پسر؟ صداى خودم توى گوشى تكرار شد: چطورى پسر؟ صداش یك جورى بود؛ لخت بود؛ وارفته بود؛ از دنیاى مردگان مى‌آمد؛ از كنار میرعلایی. گفتم چرا صدات این جورى شده؟ گفت مرده‌ایم، مرده‌ایم! با خنده گفتم این كُس شعرا چیه كه مى‌گى پسر!
رفتم تو كیوسك پمپ بنزین. یك كارت پنجاه كرونى تلفن خریدم. دفترچه تلفن را كه باز كردم، شمارهء سیمین آمد. گفتم بگذار اول سیمین را بخندانم. كُد آلمان را گرفتم و شمارهء سیمین را. خانه نبود. بعد كُد سوئد را گرفتم و شمارهء ناصر را. او هم نبود. هر وقت مى‌خواهم كسى را بخندانم خانه نیست. گفتم نباشند، من خودم به تنهایى هم مى‌توانم بخندم. تازه من كه هیچ وقت تنها نیستم. فعلاًً پلنگ خانوم هست، سُر و مُر و گونده. هیچ وقت هم صبح از خانه بیرون نمى رود كه شب جنازه‌اش را توى خیابان پیدا كنند.
دوباره از تصور این‌كه یكى مى خواست داستان مرا بخواند، و مُرد، قهقهه سردادم. مردى كه از رو به روم مى‌آمد گفت:
Hard u det godt?
گفتم آره، خوب! چه جورم!
بعد یك دفعه داد زدم نمه نمه! و قاه قاه خندیدم. این تكیه کلام فراز و رامتین كوچك است. وقتى سرحال‌اند، همین جور كه نشسته‌اند، چیزى مى‌خورند یا بازى مى‌كنند یا هر چى، یك دفعه یكى‌شان مى‌گوید نمه نمه! بعد هر دو به هم نگاه مى‌كنند و با هم مى‌گویند نمه نمه! و قاه قاه مى‌خندند. من بیشتر از بى ربط بودن این چیزى كه مى‌گویند و به هر چیزى كه دلشان مى‌خواهد ربطش مى‌دهند، كیف مى‌كنم. دو سه بار گفتم نمه نمه! و خندیدم. بعد یاد مازیار زراعتى افتادم و گفتم كر- مه -مون - خوا - بیده؟ و غش غش خندیدم. هیچ چیزى براى من شادى آورتر از این قضیه‌ی مازیار نیست. وقتى دیدمش تازه زبان باز كرده بود. برده بودمش توى زمین بازى بچه‌ها كه كمى سرگرمش كنم تا اقدس بتواند غذا درست كند. سوار تابش كردم. هر بار كه هلش مى‌دادم، عشق مى‌كرد و غش غش مى‌خندید. سوار اﻻكلنگش كردم. هر بار كه مى‌رفت باﻻ عشق مى‌كرد و غش غش مى‌خندید. بعد گفتم بیا شن بازى كنیم. روى شن‌ها یك كرم كوچك وول مى‌خورد. گفتم مازیار این كرمه رو ببین.
گفت این - كر - مه؟
گفتم آره. و با یك تكه چوب كرمه را هل دادم.
گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
باز گفت این - كر - مه؟
گفتم آره. كرمه داره تكون مى‌خوره.
گفت كر - مه - دا - ره - تكون - مى‌خوره؟
گفتم آره.
باز گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
گفت كر - مه - دا - ره - تكون - مى‌خوره؟
گفتم آره.
به كرمه دقیق شد. گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
گفت كرمه - دا - ره - تكون - مى‌خوره؟
گفتم آره.
با این كه سردش بود و داشت مى‌لرزید همچنان مى‌گفت این - كرمه؟
گفتم آره، كرمه دیگه خوابیده مام باید بریم بخوابیم.
گفت كر - مه - دى - گه - خوا - بیده؟
گفتم آره، كرمه خوابیده، مام باید بریم بخوابیم. و دستش را گرفتم كه بریم.
گفت كر - مه - دى - گه - خوا - بیده؟
گفتم آره، كرمه‌مون خوابیده، مام باید بریم بخوابیم.
گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
كنار در ورودى ساختمان گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
توى پاگرد گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
اقدس كه در را باز كرد، گفت ما - مان - كر - مه مون - خوا - بیده؟
اقدس گفت چى!
و من دلم را گرفتم و قاه قاه خندیدم. و همین جور كه مى‌خندیدم كلید را از جیبم درآوردم و در ساختمان را باز كردم؛ از پله ها باﻻ رفتم؛ در آپارتمانم را باز كردم.
ناخودآگاه رفتم طرف قفسه‌اى كه پشت كامپیوتر قرار دارد و پاكت نامه‌اى را كه آماده‌ی پست بود برداشتم و اسم احمد میرعلایی را خواندم و به دیوار تكیه دادم و آن قدر خندیدم كه پاهایم سست شد و روى زمین نشستم و دیدم پلنگ آمده جلو و متعجب نگاهم مى كند.






نمى دانم شما كه روزى ترجمه‌هاى میرعلایی را مى‌خواندید و روزى هم ممكن است این نوشته‌ی مرا بخوانید، به چى فكر مى‌كنید، اما من دارم به مراحل بسته بندى كردن این پاكت فكر مى‌كنم. توى این پاكت یك داستان است. داستانى كه من نوشته‌ام. خُب كار من - اگر بشود اسمش را كار گذاشت - داستان‌نویسى است. داستان‌نویس معموﻻً مى‌نویسد؛ خط مى‌زند؛ پاره مى‌كند؛ دوباره مى‌نویسد؛ و خط مى‌زند؛ و هى این دور باطل را تكرار مى‌كند تا حاصلش بشود چند صفحه‌اى كه اسمش داستان است. بعد هم مى‌فرستد براى انتشاراتى و او هم به هر حال، با این اوضاع و احوالِ خارج از كشور، با نبودن خواننده و مشكل پخش و غیره، پانصد نسخه‌اى چاپ مى‌كند. یا اگر اكبر سردوزآمى باشى، هشتصد نسخه. و بعد هم باﻻخره بعد از یكى دو سال و گاهى هم سه چهار سال این پانصد یا هشتصد نسخه تمام مى‌شود و تو هم نمى‌فهمى این‌ها چى شد؛ كجا رفت؛ كى خواند. نتیجه چى شد؛ اصلاً نتیجه‌اى داشت؛ نداشت؟ و باﻻخره نمى‌فهمى خواننده‌ات كیست، یا نظرش چیست. بعد توى چنین فضایى و در چنین موقعیتى مى‌شنوى یكى از فرسنگ‌ها فاصله وصف داستان تو را شنیده و مى‌خواهد آن را بخواند. و آن یكى هم خواننده‌اى ناآشنا نیست كه آن قدرها توجه تو را برنینگیزد. احمد میرعلایی است كه تو اصلاً داستانت را كه در قالب نامه‌اى است، خطاب به او نوشته‌اى. راستش خوشحال شدم. و بدون رودربایستى بگویم چون میرعلایی بود خوشحال شدم. البته مسئله خودنمایى نیست. نه! اصلا این داستانى كه مى‌گویم چندان هم داستان نیست. اسمش هم اشاره به چیزى دور دارد؛ گذشته است؛ مرده است؛ "من هم بودم" است؛ نه اینكه: هستم.
خُب براى آدم‌هایى كه مى‌نویسند، خوب بنویسند یا بد، همیشه یك تعداد انگشت شمار هستند كه مهم ترند. البته گاهى از به كار بردن این كلمات مهم و غیر مهم، احساس بلاهت مى‌كنم. چون هر كسى توى این دنیا جاى خودش را دارد. به هر حال میرعلایی برایم مهم بود. همان طور كه گلشیرى برایم مهم بود و كامران بزرگ نیا برایم مهم بود. اگر هم آن داستان نامه وار خطاب به اوست بیشتر شاید به این خاطر باشد كه وقتى آن را مىنوشتم ناخودآگاه احساس مى‌كردم او به من نزدیكتر است تا دیگرانى كه گفتم. یادم هست وقتى كه در جلسه‌ی جنگ اصفهان نشسته بودیم و او "سبكى تحمل‌ناپذیر وجود" را خواند، به گلشیرى گفتم آقا این جورى داستان مى‌نویسند! و قاه قاه خندیدم.
مى‌گویم آن شب قاه قاه خندیدم، و مى‌گویم وقتى كه ابوالفضل زنگ زد قاه قاه خندیدم، و این رساننده نیست. و من هم هیچ جورى نمى‌توانم توضیحش دهم. در نوشته اول فكر كردم بهتر است در مورد اولی از كلمه‌ی غش غش استفاده كنم و در دومى از قاه قاه. اما گمان نمى‌كنم این جورى بتوانم تفاوت این دو حالت را برسانم. به هر حال چیزى از كف مى‌رود. در واقع گویا همیشه بیش از آن كه چیزها به كف آیند، از كف مى‌روند و آدم هر چه تلاش مى‌كند، هر چه به چیزى بیشتر چنگ مى‌اندازد، بیشتر از كف مى‌رود. راستش من خیلی تلاش كردم كه بتوانم تفاوت این دو نوع خندیدن را توضیح دهم، اما در نهایت از خودم مایوس شدم و به این نتیجه رسیدم كه همه‌ی آن توضیحات را از توى این پرونده حذف كنم.
اما گویا تا وقتى كه تكلیفم با این كلمهء قاه قاه روشن نشده باشد، ادامه دادن این نوشته یك جور پوچ و بى معنى است. من چیزى از جنس این قاه قاه، یا قهقهه را یك بار سال 54 یا ۵۵ نوشتم. البته آن روز به داستان فكر مى‌كردم. آن روز این قهقهه را این طور ملموس احساس نكرده بودم. داشتم تمرین داستان نویسى مى‌كردم، اما آن داستان ناتمام ماند. یادم هست آدمى بود كه تنها سلاحش همین قاه قاه خنده بود. داستان سمبلیك بود. راوى از درخت عظیمى حرف مى‌زد كه در هم شكسته بود. گویا فقط باد بود و درخت. فقط همین به یادم مانده است و صداى قهقهه‌ی راوى. گلشیرى گفت این قاه قاه در آخر كار باید تبدیل به هق هق شود. خیلی سعى كردم، اما آخر آن چیزى كه مى‌خواستم نشد. یك بار هم سال 61 نوشتمش. این بار داستان كشت و كشتار آن سال‌ها بود و استاد دانشگاهى كه هر بار خبر مرگ یكى از دانشجوهایش را مى‌شنید مى‌زد زیر قهقهه. این یكى هم ناتمام ماند. یعنى یك شب كه ریخته بودند توى كوچه‌مان از ترس پاره‌اش كردم و بعد هم فراموشم شد. به هر حال آن روز قصدم نوشتن داستان بود. اما امشب این قاه قاهِ من ربطى به داستان نداشت. این خود من بودم كه قهقاه مى‌زدم، خود اكبر سردوزآمى، و نه شخصیت یكى از داستان‌هایش.
آدم وقتى شاد است، شاد است. لبخند زدن چیزى اضافه بر شادى است. خندیدن هم همین طور. بلند خندیدن و غش غش خندیدن هم همین طور. مى‌خواستم بنویسم قهقهه خروج از تعادل است یا شاید نشانه‌ی تزویر اندام‌هاى آدمى است، اما فكر كردم بهتر است وارد این جزئیات نشوم. مسئله‌ اصلاً این است كه من اول‌ها در چنین مواقعى قهقهه نمى‌زدم. وقتى بهرام صادقى مرد، غمگین شدم. حرف‌هاى گلشیرى هم كه مفهومش این بود كه بهرام صادقى زنده است؛ در میان ماست؛ در همین مجلس؛ برایم بیش‌تر چرند بود تا نشانه‌ی حضور بهرام صادقى.
با خودم مى‌گفتم كسى كه مرد، مرده است؛ تمام شده است؛ مثل همه‌ی مرده‌ها كه مرده‌اند و تمام شده‌اند. یادم هست ساعدى كه مرد چنین چیزى نوشتم. آن روز هم از قهقهه خبرى نبود. من مجلس ختم و شب هفت و چهلم كم ندیده‌ام، اما آن روز، اولین بار بود كه من دوتا آخوند را باﻻى مجلس مى‌دیدم. آن روز از بازى روزگار غمگین بودم.
براى بهرام صادقى مى‌شد گلشیرى برود آن باﻻ و چیزى بگوید، اما مجلس ختم یا شب هفت ساعدى با آن همه ماشین سپاه كه بیرون مسجد بود و آن همه‌هاى دیگر كه خیابان را تا دو سه ایستگاه از هر طرف زیر نظر گرفته بودند، كسى خایه‌اش را نداشت كه برود آن باﻻ و چیزى بگوید.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه جاى گلشیرى را دوتا آخوند مضحك گرفته بودند.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه بوى مرگ در تمامى خیابان پیچیده بود، خیابانى كه من نامش را فراموش كرده‌ام؛ خیابانى كه ما با اضطراب از آن مى گذشتیم.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه گشت ثارالله تمام خیابان را قبضه كرده بود؛ خیابانى كه من نامش را فراموش كرده‌ام؛ خیابانى كه سپاه حزب الله‌اش همان قدر مضطرب از آن مى‌گذشت كه ما.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه تمام كسانى را كه من داشتم فراموش مى‌كردم، تمام كسانى را كه با مسجد بیگانه بودند یا آشنا، به مسجد كشانده بود. و من احساس مى كردم عمدآ مرده است تا همه‌ی این آدم‌ها پس از چند سالی بتوانند دیدارى تازه كنند.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه من هر بار كه به آن دوتا آخوند قدكوتاهى كه باﻻى مجلس، كنار هم، روى دوتا صندلی نشسته بودند، نگاه مى‌كردم، از این احساس كه جمله‌هاى این دوتا آخوند را ساعدى ننوشته است، اندوهم مى‌گرفت.
من مجلس ختم و شب هفت و چهلم كم ندیده‌ام، اما تا آن غروب ندیده بودم دوتا آخوند باﻻى مجلس بنشینند و تا آن غروب ندیده بودم كه چند جمله‌اى این بگوید و چند جمله‌اى آن یكى، و جمله هایشان طورى باشد كه انگار دارند به عمد تو را به یاد نمایش‌نامه مى‌اندازند و به یاد نمایش‌نامه نویست كه مرده است.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه وقتى مجلس واقعا تبدیل به نمایشنامه‌اى كمدى شد من خنده‌ام نمى‌گرفت. آخوندها مدام درخواست صلوات مى‌كردند اما كسى به آن‌ها توجهى نداشت. گفتم كه انگار ساعدى به عمد مرده بود تا همهء رفقا و برادرانش بتوانند دیدارى تازه كنند. همه با هم حرف مى زدند؛ پچ پچ مى‌كردند؛ و آخوندها هى به نوبت مى‌گفتند صلوات بفرستید و هیچ كس نمى‌شنید؛ هیچ كس نمى‌خواست بشنود تا این‌كه یكى از آخوندها جوش آورد و با تهدید به مرگ و روز رستاخیز و غیره و غیره درخواست صلوات كرد و باﻻخره صداى صلوات چند نفرى توى پچپچه‌ی آن همه آدم گم شد؛ صدایى كه لَخت بود؛ مُرده بود؛ از دنیاى مُردگان مى‌آمد؛ از كنار غلامحسین ساعدى.
وقتى هم كه به خانه آمدیم به این خاطر شب ختم یا هفت‌مان را ادامه دادیم كه ساعدى پاك مُرده بود.
نشسته بودیم. عرق مى‌خوردیم؟ اصلاً عرق داشتیم؟ یادم نیست. فقط یادم هست كه نشسته بودیم. یكى تارش را بیرون آورد. تار بود یا سه تار؟ و چیزى زد. چیزى كه براى من آهنگ نبود. مى‌توانم بگویم یك مشت نت بود. اصلاًً شاید درست ترش این باشد كه یكى نشسته بود و یك مشت نُت مى ریخت توى فضا. و نُتها رها مى‌شد؛ توى فضا مى‌ماند؛ و مجموعه‌اى را نمى‌ساخت كه بشود گفت گوشه‌ی فلان است یا بهمان. بعد هم قرار شد هر كسى حرفى دارد بزند یا اگر نوشته‌اى دارد بخواند. من هم گفتم چیزى دارم و وقتى نوبتم شد، شروع كردم تا چند جمله‌اى بخوانم. و در میان خواندن چند بار بغض كردم طورى كه خودم هم نفهمیدم چى خواندم. بعد یكى كه روزنامه نگار بود و پیر مجلس بود، گفت این جوان حق دارد گریه كند. منظورش این بود كه نباید گریه كرد. شاید حق با او بود. اما من جوان بودم. آن روز كه جوان بودم گریه مى‌كردم. حاﻻ كه جوان نیستم قهقاه مى‌زنم. و این، هر دو، خارج از اراده‌ی من است.
آدمى كه مى‌خندد، اگر خالصانه بخندد شاد است. آدمى كه گریه مى‌كند، اگر خالصانه بگرید اندوهگین است. اما من فقط قهقاه خنده‌ام.
وقتى هم خبر مرگ پسر اسماعیل خویى را خواندم قاه قاه خندیدم. هى خویى جلو جشمم مجسم مى‌شد و قاه قاه مى‌خندیدم. هى در غربت بودنش به یادم مى‌آمد و قاه قاه مى‌خندیدم. هى قرار گرفتنش در این حقارت این مجموعه‌ی واقعا غریبِ غربت او به یادم مى‌آمد و قاه قاه مى‌خندیدم.
وقتى هم مرتضى گفت چوكا سكته‌ی مغزى كرده، قاه قاه خندیدم.


منبع:
http://sarapoem.persiangig.com