حاج بارك‌الله
میهن بهرامی






آوای شیپور طنینی سرد و شكافنده داشت مثل ضربه‌ی شمشیر، كه فضا و فاصله و دیوار را می‎شكافت و مثل دَمی سرد، دلواپسی می‎آورد. نوای شیپورزن حزین بود و انگار مرده‎ای را صدا می‎زد كه تنها در جایی دور، به انتظاری بیهوده خوابیده است.


همیشه آنها صبح زود به میدان می‎آمدند، چون روز تابستان بلند و گرم بود. اما شیپورچی ساعتی پیش از پیشخوانها شیپور می‎زد تا جمعیت جمع شود.


نوحه خوانها پیشخوانی می‎كردند. جوان بودند، چپیه بر سر و عبا بر دوش داشتند و عقال سیاهشان كهنه و زده بود. میان آواز با هم گفت و شنودی داشتند و چشم‎های فضولی كه، از زیر چپیه، میان جمعیت دور میدان دودو می‎زد. موقع خواندن با دست به این طرف و آن طرف اشاره می‎كردند و شعر آوازشان قدیمی و دلتنگ كننده بود. مادرم می‎گفت: ـ شعرها رو سینه به سینه می‎خونن.


گاه میانشان بچه‎ای هم بود و آواز كودكانه‎اش مخالف و زیر می‎آمد، قبای سبز كهنه و عمامه‌ی نقلی سیاه به او می‎پوشاندند و كرباسی لكه‎دار پیش سینه‎اش می‎آویختند كه، پیش از تعزیه، زن‌ها را به گریه می‎انداخت.


مادرم می‎گفت: تعزیه گردونا چن زنه‎ن، بچه ‎ها رو از پر قنداق یاد میدن.


اما زن عمو می‎گفت: ـ بعضیا رو از جای دیگه میارن.


و چشم‎ها را به طاق می‎انداخت، استغفار می‎فرستاد و لای دو انگشت شست و نشانش تف می‎كرد و می‎گفت:


ـ گردن خودشون. می‎دزدن! ... خدایا توبه! دخترارم می‎برن واسه صیغه! همه كاری ازشون میاد كه نكبت گریبون گیرشون می‎شه.


و راست می‎گفت، كه نكبت از كهنگی لباس‌ها پیدا بود و بدشگونی شهادت، كه بعضی وقت‎ها كه تماشا مایه نداشت، مثل عروسك بازی صورت می‎گرفت، جوهر خون و رنگ سرخ و سبز پركلاهخودها و برق سربی زره درهم می‌چرخید و بچه‌ها بر بدن‎های توفال‌پوش بی‎سر زاری می‎كردند و زن‌ها كاه بر سر می‎ریختند و جایی، تعزیه گردانها دور می‎زدند و مردم تا جام برنجی پیش رویشان برسد، به خانه رسیده بودند.


نزدیك اذان ظهر، شیپور آخرین دم را، برمی‌كشید و خیمه‌های وصله‌خورده را از میدان برمی‎چید و شهادت مثل غباری در هوا محو می‎شد، مادرم سر تكان می‎داد و می‎گفت:


ـ اینا به اعتقاده! مردم دیگه بی اعتقاد شده‎ان.


آهی می‎كشید و چشممان به هم می‎افتاد.


برق نگاهش از غبار حسرت تیره بود.


آن وقت، هر دو از دلتنگی، خانه را می‌گذاشتیم و به تعزیه‌های "باغ توتی" و "باغچه علی جان" می‌رفتیم، این زمان هر دو جوان بودیم.


تعزیه آنجا، از تیغ‌ آفتاب تا دو ساعت به غروب طول می‌كشید و خلایق از زمین و درخت و بام می‌جوشید.


تعزیه‎ها مفصل و پرخرج بود و وقتی برای بزرگان خوانده می‎شد از وقفیات حرم، جواهر و لباس می‎آوردند و از اموال خاصه، اسب عربی و زین و برگ مرصع. شاه در ایوان حرم می‌نشست و خوانین افتخار كفشداری داشتند و بانوان پشت پرده زنبوری می نشستند، نقل بادام و نان سپهسالاری می خوردند و برای سوگلی‌ها سینه می كوبیدند.


برای مجلس مختار، آشپز مردانه پخت می‌كرد و یك بار كه قرار بود "حاج بارك الله" باشد، تخت عاج ظل السلطان را آورده بودند.


اما آن روز تعزیه به هم خورده بود و چیزی نمانده بود كه تخت عاج زیر دست و پا برود. معركه به خاطر "حاج بارك الله" بود و قوم علمدار كه وقفیات حرم دستشان بود.


آن طور كه مادرم می گفت:


ـ حاج بارك الله بلندبالا و چهارشانه و خوش صداست. لباس مخمل مشكی، با كلاهخود فولاد و پر سیاه و كمربند نقره‌كوب می‌پوشد و بر اسب برنجی علم سیاه برمی‌دارد و به خون‌خواهی "سید الشهدا" می‎آید در "مجلس مختار".


حر شهید ریاحی است كه كفن سفید بر قبای سرخ می اندازد و قرآن به یك دست و شمشیر به دست دیگر ركاب شاه شهیدان را می‌بوسد و یك تنه به سپاه كفار می‌زند.


و در جامه‌ی سبز عباس مشك آب به شانه می‌اندازد و با دست قلم شده رو به سوی فرات می‌كند، زن‌ها چنان قشقرقی راه می‌اندازند، كه انگار زلزله آمده، برایش چكمه شهر فرنگی و بازوبند عقیق و دستمال‌بسته‌های جورواجور می فرستند، خیلی از زن‌های سفید بخت سر "حاج بارك الله" سیاه روز و در به در شده‌اند.


زن عمو می‌گفت:


ـ زنگ صداش هوش از سر می بره، وقتی صدارو می كشه كه:
"بساط عُمَر نیارزد به زحمت چیدن"
ولوله در زن و مرد می‌افته و اونا كه خاطرخواهشن از هوش می‌رن. آن‌ها می‌گفتند و صورتشان مثل گلی كه‌ آب داده باشند، باز می‌شد، چادرهای گل گشنیزی و گیسوان بافته با سنبله و دوزاری زرد و چارقدهای آهارزده خاصه مرمر در جام آینه‌های روسی می‌شكفت و زنانگی چون گیاهی ریشه در جوانی می‌كرد و تن‌ها در طپشی گس و شیرین به عاطفه‎های خوابزده یاری می داد.


دو به دو، چهار به چهار، گرد هم می‌نشستیم و شال و شب‌كلاه و پیچه می‌بافتیم و با دلتنگی‌هامان گلدوزی می‌كردیم.


در آن روزگار، مردی از تاریك گوشه‎ها و سختی دیوارهای بلند و گمان‎های گنگ خانه‎ها می‌گذشت و باوری شیرین از وجود یگانه با خود داشت و در گفتگوهای زنانه با جرقه‎هایی رنگین از ابریشم و فولاد می درخشید و هر جا كه زنان گرد هم نشسته بودند، صحبت از او بود: در "قیام مختار" و "سقائی عباس".


اما مردان با این حكایت طور دیگری تا می‌كردند، بوی سرخوشی خیال زنان به مشامشان خوش نمی‎آمد، آن موقع گویا حاج عمو بو برده بود یا از كسی شنیده بود كه زنهای اندرون از تعزیه حالی دارند و پیش‌پیش محكم كاری می‎كرد.


حاج لطف الله دولابی، خان عموی مادرم بود كه آن روز بالای اطاق پشت به مخده روی تشكچه نشسته بود و هیچ صدایی نمی‌آمد جز چه چه زیر و یكنواخت قناری كه عمو دوست داشت قفسش را بالای معجر در آویزان كند، خاتون با همین قناری سفیدبختی خودش را نشان داد، وقتی او آمد، عمو قناری را به كسی بخشید، زن عمو می‎گفت:


ـ خاتون چش نداشت قناری رو ببینه. یه جوری كله پاش كرد.


عمو همان طور كه با انبر سرباریك، ذغالهای ریز دور منقل را به گل آتش نزدیك می‎كرد و سبیل‌های بورش را می‌جوید یك مرتبه میان حرف مش كرم غرشی كرد و لا الله الا الهی گفت كه مش كرم پس نشست، زنها پشت در كنجی گوش ایستاده بودند و صدای عمو بم و تهدید آمیز بود:


ـ كرم خط زنا رو كور كن، دیگه نشنفم اونا حرف تعزیه رو تو این خونه بزنن ها...


كرم روی دو زانو حركتی كرد و سرش را جلو برد و گفت:


ـ خان، بنده بی‎تقصیرم و معذور، اما شما خودتون بانیش بودین.


عمو غرش كرد:


ـ ما هر چی كردیم واسه آخرت بود، اونجام اگه حسابی تو كار باشه، روشن می‎شه.


و آهسته‎تر افزود:


ـ یه كار صورت نگیره كه تو این وانفسا، كلای جاكشی سر ما بذارن آ.


مش كرم ریش سفید را جنباند، قوز كرد و گفت:


ـ خان به سر خودتون قسم این چیزا تو این خونه اتفاق نمی‎افته، تا جون تو تن من هس چهارچشمی مواظبم، علاوه بر اون حالا كسی نیس كه اینو ندونه، میگن از حالا همه جاها رو خریده‎ان دو عباسی! دونه یه شی‎ام پشت حمالا و باریكه معجر درا !


عمو غرید:


ـ دیوثا، ببین وقتی میگم، رو اسم امام معامله می‎كنن، تف به غیرتشون.


تفی نقلی توی منقل افتاد. عمو حقه را برداشت، سوزن را صاف كرد و در سوراخ حقه گرداند. انگشتانش عادت كرده و چالاك بود و نگاهش دنبال جعبه، دست زیر تشكچه برد، می‎گفت: حقه را از هیجده سالگی رفقا بر لبش گذاشته‎اند!


كرم نالید:


ـ خان از من گردن شیكسه چی برمیاد. آدم فرستاده‎ان در عمارت به زینل پیغوم داده بود كه حرمت خان همیشه واسه اون چادر گردن ماس، خانومام دیگه دس بردار نشده‎ان ...


عمو یورش برد و مش كرم عقب نشست.


ـ سگ پدر! ... چه جور كك به تنبون مردوم میندازن، چادر نذر كردم واسه عزاداری، نخواسم كه زیرش ناموس به حریف بدم اینكه عزاداری نیس، رقاص بازیه! استغرالله ربی و اتوب علیه! برو نذار دهنم آلوده بشه، بشون بگو تعزیه تموم شد.


آخر صحبت فوتی در سوراخ حقه كرد و روی سینی تكانش داد و نعلبكی حب‌ها را برداشت. لوله‎ها را نمدار چیده بودند. حب‎ها استوانه‎ای و خردلی روشن بود، عمو نعلبكی را بو كشید و آهی خوش بیرون داد، انگار همه‌ی آنها كه به این صحنه نگاه می‎كردند، راحت شدند.


صدای آه زن عمو آمد و خنده‌ی بهجت ملوك كه چیزی بو برده بود و از اول چشم دیدار خاتون را نداشت. پای خاتون كه به رختخواب خان رسیده بود، طومار بخت سفید بهجت را برچیده بود.


اما زن عمو، تودار و آرام بود. گذر سال‌ها و زن‌ها را زیاد دیده بود كه هرازگاهی تكانی به خانه می‎دادند و زن عمو به سرخ و سبزشان چشم تنگ نمی‎كرد، بعد از هر صیغه و عقدی، زیارتی می‎رفت و زلفی كوتاه می‎كرد وحنا می‎بست و ستبر و استوار بستر قدیمی را صاف می‌كرد و به انتظار نشئه‌ی خان، صبر پیشه داشت.


بهجت ملوك جوانتر بود، عمو او را برای اولاد گرفته بود و بعد كه استخوانی تركانده و رنگ و‌ آبی پیدا كرده بود، صیغه را نود و نه ساله خوانده بودند و بهجت شده بود چشم چپ و راست عمو. سر و زبان‎دار و پر و پیمان و خوش آب و رنگ بود و به قول اندرونی‎ها كاسه‌ی چینی روی لمبرش می‎نشست. اهل حال بود و گاهی كه دنبك و دایره‌ای پیدا می‎شد، رقص تمیزی هم می‎كرد. اما وقتی با یك دختر هفده هجده ساله‌ی ورامینی، كه چین زلف را تا كمر شانه می‎زد و انار پستان‌هایش به زحمت زیر نیم‌تنه جا می‌شد، بساط عیش را برچیده دیده بود، یار غار زن عمو شده بود، جادو می‎كرد و سینه می‎كوبید، اما سوز دلش یله نمی‎شد. زن عمو اهل جادو و نفرین نبود، توی دل حكایتی داشت اما انگار دوتایی با یك درد، كنار آمده بودند.


آن موقع زن‌ها در اندرون می‎نشستند، شال و شبكلاه می‎بافتند و صحبتی داشتند كه پایانی نداشت. خان‌عمو غدغن كرده بود كه زنها پا به بیرونی بگذارند.


اوس فرج الله چله دار، چادر سفارشی تكیه را می‎دوخت و خانه در تدارك پذیرایی از استاد و شاگردانش، كه در ایوان بیرونی بساط پهن كرده بودند، برافروخته بود.


زن‌ها وقتی از غیبت و بافندگی خسته می‎شدند، پشت شبكه‎های در بیرونی می‎رفتند و اوس فرج الله را كه شش انگشتی بود و شبكلاه قلابدوزی به سر و مهر آبله به صورت داشت، تماشا می‎كردند. زن‌ها می‎دانستند كه اوس فرج الله را حد تكلیف ختنه كرده‎اند. می‎گفتند: در خمره گذاشتند! و ریز و سرشاد، ریسه می‎رفتند.


اوس فرج الله، كرباس را قد می‎زد و خط می‎كشید، قوز می‎كرد و دولا راست می‎شد و كونه پایش ترك داشت. شلوار دبیت سیاه گشاد خشتكی با بند تنبان بلندی كه جلوش تاب می‎خورد و زن‌ها، انگار از تاب خوردن بند تنبان بود كه ریسه می‎رفتند. وقتی برش تمام شد، طاقه‎ها را جفت كردند و شاگردها دور تا دور تالار نشستند. اوس فرج الله باز وضو گرفت، گلاب پاچیدند و صلوات فرستادند و اوستا با جوالدوز و ابریشم تابیده، بخیه زد. شاگردها باز صلوات فرستادند. روزها، اوسا بخیه می‎زد و مدح می‎خواند و شاگردها دم می‎گرفتند و روی دولایی‎ها، آجیده می‎رفتند و زن‌ها پشت مشبكه‎های كاشی می‎خندیدند.


اوس فرج الله دستی چابك داشت، وقتی بخیه می‎زد، انگار اهرمی بالا و پایین می‎رفت و خودش آن شیرها را از چرم سینه‌ی گوساله به رنگ اخرایی در چهارگوشه‌ی چادر بالای حلقه‎های هواگیر كه گل مسدسی بود می‎دوخت. شیرها لبخندی زل و چشمانی چپ داشتند و به یك دست شمشیر كجی كه رو به جلو گرفته بودند، در صورتشان حالت ابلهانه‌ی انسانی بود و نمی‎دانم چرا نقشه‌ی آنها را از سفارت انگلیس برای عمو آورده بودند.


خاتون در برو بیای چادر تكیه، تازه عروس بود، همچون پریچه‎ای در گذر حكایت‌ها كه چادر اطلس فاق بر سر و نیم تنه‌ی مخمل ملیله دوزی بر شلیته‌ی تافته پوشیده و میان سینه‎اش یاقوت حبه انگوری می‎لرزید.


بهجت ملوك، ادا درمی‎آورد كه خاتون، شب عروسی، خلخال به پا داشته با زنگوله‎های طلا كه موقع راه رفتن پا بر سر بچه اجنه نگذارد و كونه‌ی پاهایش را تق و تق به زمین می‎زد و خنده‎ای آلوده و خشمناك سرمی‎داد:


ـ سوزمونی بی‎حیا، زیر نیم تنه هیچی، هیچی تنش نیس، میون مهره‎های زیر گلوشم، مهره مار و آل آویزان كرده كه خان اون جور شل و پلشه!


آن وقت روی زانویش می‎كوبید كه:


ـ كورشم اگه دروغ بگم، پتیاره زیر چفته‌ی زانوشم عطر می‎زنه!


می‎گفت و حرص می‎خورد و اهل خانه گوشه و كنار سرك می‎كشیدند كه خاتون بگذرد و عطر ناشناسی كه با لب گزه می‎گفتند: فرنگیه! از چادر اطلسش بریزد.


وقتی چادر تمام شد، ولیمه دادند و تالار باغ بالا از مهمانان شهری و كدخداهای دهات اطراف، جای سوزن‌انداز نداشت.


دسته دسته از اول غروب به خانه‌ی خان می‎آمدند، چادر را می‎بوسیدند و نذر و نیاز می‎كردند.


صبح چادر را به تكیه دولت بردند و به وقفیات سپردند. آشیخ فضل الله گفته بود: همین یه كار آخرت خان رو می‎خره.



منبع:http://sarapoem.persiangig.com/