از میان شیشه، از میان مه
علی خدایی




فنیا هر بار كه از شیشه‌های اتوبوس بیرون را نگاه می‌كرد با دستكش‌هایش به شیشه می‌مالید تا بخارها پاك شوند، باران را می‌دید كه می‌بارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "‌باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراكس كوفتی." دكمه‌های پالتوی خاكستری‌اش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانه‌ها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسری‌اش را محكم كرد. از پله‌های اتوبوس كه پایین می‌آمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند. جای دستكش‌هایش هنوز روی پنجره‌های شیشه‌ای كنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو رفت.


"كفشم، كفش چرمی تازه‌ام. توی این راه نكبتی هم پاهایم باد كرده."


كفش را از ترس از پا بیرون نیاورد. ایستاد تا چمدانش را از شاگرد راننده گرفت. از ایستگاه بیرون آمد. مسافرها یكی‌یكی در باران گم شدند. فنیا ماند و میدان انزلی.


"باز هم انزلی!"


خانه‌ی آراكس آن طرف میدان، درست رو به روی پل سفید بود. چراغ‌های مغازه‌ی آراكس روشن بود. "تا به خانه‌ی آراكس برسم، این كفش‌ها درست و حسابی از ریخت می‌افتند. چرمش، چقدر این چمدان لعنتی سنگین است."


از میدان گذشت. رو به روی مغازه ایستاد. زنگ در را زد. منتظر شد و نگاه كرد مغازه‌ای را كه كرم سودا می‌فروخت و آراكس را كه پیش‌بند آبی با تور سفید می‌بست. دست‌هایش را توی جیب‌های پالتو فرو برد. دستكش‌هام خیس شده. من كه تازه سوراخ‌هایش را دوخته بودم. این‌جا همیشه‌ی خدا باران می‌بارد. همیشه‌ی خدا توی این باران كوفتی موهایم را باز می‌كردم و جلو همین مغازه‌ی كوفتی آراكس كه كرم سودا را مد كرد، می‌ایستادم. آراكس می‌گفت بیا تو دختر. موهام خیس خیس می‌شد و لباس‌هام به تنم می‌چسبید. آراكس دستم را می‌گرفت و به داخل مغازه می‌كشاند. حوله را می‌انداخت روی سرم. خودت را خشك كن، دختر. دستش را توی موهام می‌كرد و می‌پرسید: "حالا امشب چكار می‌كنی؟"


فنیا دوباره زنگ زد و منتظر شد. آراكس باز هم خوابش برده.


وقتی رسیدیم هم خواب بود. بیدارش كردم. جلو آینه نشست. گفتم: "حالا دیگر وقت این كارها نیست." پرسید: "چشم‌هایم كه پف نكرده؟" آمدیم روی عرشه. كشتی ایستاده بود. باید از پله‌ها پایین می‌رفتیم. آراكس دامنش را كمی بالا گرفت تا از پله‌ها پایین بیاید. گفت: "این‌جا ایرانه فنولی؟" و بعد گفت: "فنولی پیانوی من كجاست؟" گفتم: "برو پایین. برو پایین پهلوی این شپشوهای كوفتی." دور میدان انزلی دور زدیم. تا به همین‌جا كه حالا ایستاده‌ام رسیدیم.


فنیا دور خودش چرخی زد و میدان را نگاه كرد. چراغ‌های میدان روشن بود و پل سفید در ته میدان پیدا بود. باران هنوز می‌بارید. آراكس گفت: "این‌جا را باید بخرم. همین مغازه را. خیلی خوبه. رو به روی میدان اصلی شهر هم كه هست. از روی پل سفید تمام كامیون‌های روسی را كه می‌آیند می‌بینیم. خیلی‌ها به هوای كرم سودا و لیموناد توی تور می‌افتند."


این آراكس كوفتی چرا در را باز نمی‌كند. سكته نكرده باشد. می‌داند كه می‌آیم.


همه به ما نگاه می‌كردند. به ما دو تا زن تنها كه كنار مغازه ایستاده بودیم می‌خندیدند. ما دو تا زیر چتر آژاكس جمع بودیم. شانه‌های من و آراكس از دایره‌ی چتر بیرون زده بود. خیس شده بودیم.


آراكس با حوله‌ای در دست در را باز كرد؛ فنیا را كه دید گفت: "باز هم آمدی و باران را آوردی. موهایت خیس شده."


چمدان را از فنیا گرفت. گفت: "سنگینه، بیا تو، بیا تو. خیلی وقت است این موقع شب زنگ این‌جا را نزده‌ای."


فنیا داخل مغازه شد. كفش‌هایش را بیرون آورد. گفت: "پاهایم باد كرده، توی این اتوبوس پدرم درآمد."


به قوزك پایش دست كشید: "درد می‌كنه."


آراكس گفت: "آب گرم بیاورم؛ پاهایت را توی آب بگذاری؟" و رفت كه لگنی آب گرم بیاورد.


فنیا روسری‌اش را باز كرد؛ روی میز انداخت و روی صندلی لهستانی كنار میز نشست. از پنجره‌ی كنار میز بیرون را نگاه كرد؛ با دست‌هایش بخار روی پنجره را پاك كرد. ماشینی گذشت. كفش‌هایش را از كف چوبی مغازه برداشت و نگاه كرد: "قوزك پایم روی چرم كفش جا انداخته. این پاها دیگر پا بشو نیستند."


آراكس آب گرم آورد. فنیا پاهایش را توی آب گرم و صابون گذاشت. گرما به تنش كه رسید، دكمه‌های پالتو را باز كرد. آراكس حوله را روی موهای فنیا گذاشت.


فنیا گفت: "خیلی وقته كه این‌جا نبوده‌ام."


آراكس گفت: "حالا چای می‌چسبد. بروم چای دم كنم."


صبح روز بعد وقتی فنیا از پله‌های اتاق طبقه‌ی بالای مغازه پایین آمد، آراكس را دید كه پیش‌بند آبی با تور سفید بسته و شیرقهوه برای مشتری‌ها می‌برد. فنیا روی یكی از صندلی‌ها نشست. به آراكس گفت: "هنوز این خانه مستراح نداره؟ "گارشوگ" كجاست؟"


آراكس گفت: "برو توی حیاط پشت مغازه، هنوز برای چند سال جا دارد."


فنیا بلند شد. چتر آراكس را از كنار پیشخوان برداشت. توی حیاط چتر را باز كرد. كنار درخت نارنج رفت و نشست.


سال‌ها پیش، توی همین حیاط دو تا صندلی راحتی پارچه‌ای می‌گذاشتیم. هوا هم آفتابی بود، نه مثل حالای كوفتی. موهایمان را باز می‌كردیم، روی صندلی‌ها ولو می‌شدیم. زیر درخت گردو میز گرد كوچكی می‌گذاشتیم و رویش تنگی پر از لیموناد. گرم می‌شدیم. آراكس از "ایوان" می‌گفت كه راننده بود و همیشه توی جیبش چاقو می‌گذاشت. من حرص واریس پاهایم را می‌خوردم. موهای من بلندتر از آراكس بود. آراكس موهای من را شانه می‌كرد و می‌گفت این‌جا رطوبت داره، موهایت فرفری می‌شود. عرق می‌كردیم. پاهایمان را توی شن‌های حیاط فرو می‌كردیم. خنك بود. آراكس می‌گفت: "امشب ایوان دعوت‌مان كرده. پیانو بزنیم؟" می‌رفت و پیانوی قرمز كوچك "تامارفش" را می‌آورد. ناخن‌هایم بلند بود. ناخن‌های آراكس كوتاه بود. هر موقع كه لیوان‌ها را می‌شست یكی از ناخن‌هایش می‌شكست و می‌گفت آخ. توی آفتاب دراز می‌كشیدیم و آراكس بی‌خیال، با چهار انگشت روی دكمه‌های پیانو می‌زد و آوازی برای ایوان می‌خواند، برای ایوان بی‌خیال و مردنی كه با آراكس توی قایق روی دریا بود.


فنیا بلند شد. با پاهایش چند تكه شن گلی را كنار درخت نارنج، جایی كه نشسته بود، ریخت و با صدای بلند گفت: "عجب كودی!" و خندید.


آراكس گفت: "صبحانه چه می‌خوری؟"


فنیا گفت: "هر چه باشد."


هر كه وارد مغازه می‌شود آراكس می‌گفت: "بروید یك ساعت دیگر بیایید. مهمان دارم."


فنیا گفت: "حالا چكار می‌كنی؟" آراكس گفت: "متولی كلیسا شده‌ام." مچ دستش را به فنیا نشان داد كه روی آن صلیب خال‌كوبی شده بود.


فنیا خندید و گفت: "مچ دست مرا ببین." و مچ دستش را نشان داد.


آراكس گفت: "چیزی كه نمی‌بینم."


به فنیا نگاه كرد و گفت: "هنوز هم بعد از سی سال؟ بیست سال است كه این‌جا نیامده‌ای و حالا كه آمدی، امروز آمدی؟"


فنیا گفت: "برویم توی خیابان، برویم بگردیم."


آراكس مغازه را بست. چتر را باز كرد. دوتایی توی خیابان راه افتادند و فنیا به یاد آورد روزهایی را كه دو زن تنها بودند و توی همین خیابان حتا یك كلمه از آنچه مردم می‌گفتند نمی‌فهمیدند. جلو هر مغازه‌ای می‌ایستادند، و با انگشت‌هایشان ادای سیگار كشیدن را در می‌آوردند تا سیگاری بخرند، یا كسی به آن‌ها سیگاری بدهد.


آراكس گفت: "بیا برویم، برویم سر خاك ایوان."


فنیا چیزی نگفت. می‌دانست هر بار، هر سال، همین موقع وقتی او به انزلی می‌آمد، آراكس همین حرف را می‌زند.


روز اول پسر جوانی كامیونش را كنار مغازه پارك كرد. توی مغازه آمد. ما را برانداز كرد و گفت: "فقط شیرقهوه دارید؟" آراكس گفت: "بله." پسر جوان باز گفت: "گفتم فقط شیرقهوه دارید؟" لیوانی را كه پاك می‌كردم روی پیشخوان گذاشتم و به پسر جوان گفتم: "اگر شیرقهوه می‌خواهی هست و اگر چیز دیگری می‌خواهی این‌جا نیست." عصر آن روز من مغازه را گرداندم و آن‌ها اتاق طبقه‌ی بالای مغازه بودند. وقتی ایوان رفت به آراكس گفتم: "به فامیل‌هایت خوب می‌رسی!"


آراكس گفت: "ببین، این‌جا پر از گل و سبزی است. ببین." گل خودرویی را چید. "ببین چه بوی خوبی دارد. با ایوان این‌جا هم آمدیم. حالا قبرستانه، باشه."


فنیا گفت: "لابد روی این قبرها هم؟"


آراكس گفت: "معلومه، فنیا جان. تو همیشه از ایوان بدت می‌آمد. چند سال شب مردنش این‌جا می‌آمدی و به من متلك می‌گفتی و دعوا می‌كردی و می‌رفتی."


روز بعد دوباره ایوان توی مغازه پیدایش شد. صبح خیلی زود. با كلاه كپی چرمی كه بر سر داشت، با خنده‌ای كه به آراكس می‌كرد. دسته‌گل خودرویی به او داد: "برای تو آورده‌ام آراكس." آراكس از پشت ایوان دوید تا گل‌ها را بگیرد. ایوان صورت آراكس را بوسید. چشم‌های آراكس بسته بود.


فنیا دسته‌ای گل خودرو روی قبر ایوان ریخت. به آراكس گفت: "برویم. از این خراب‌شده‌ی كوفتی برویم."


آراكس گفت: "پاهایت باد كرده؟"


از قبرستان تا مغازه راه زیادی نبود. باید از كنار پارك ملی و اسكله می‌گذشتند تا به میدان انزلی برسند.


عصر وقتی آراكس پیانوی كوچكش را روی پیشخوان گذاشت و با چهار انگشت روی دكمه‌های پیانو می‌زد و برای خودش ترانه‌ی ایوان دلیر من را می‌ساخت، ایوان وارد مغازه شد. آراكس به من نگاهی كرد. چراغ‌های نفتی را روشن می‌كردم. آراكس می‌گفت: "ایوان، بگو برای من حاضری چكار كنی؟" ایوان می‌گفت: "همه كار، گنجشك من." چاقویش را از جیب بیرون آورد. باز كرد. چوب‌های كف كنار پیشخوان را نشانه گرفت چاقو را انداخت: "همه كار، گنجشك من."


تا آخر شب به مشتری‌ها شیرقهوه و كرم سودا و چای فروختم؛ تا آراكس به خانه برگشت و برایم تعریف كرد كه با "لوتكا" زیر آن باران، تا وسط وسط‌های دریا رفته بودند.


آراكس گفت: "از پارك ملی برویم."


وقتی بار اول آراكس با ایوان از پله‌ها پایین می‌آمدند، آراكس دامنش را صاف می‌كرد و گوشواره‌ی كوچك دانه‌یاقوتی‌اش را به لاله‌ی گوشش می‌چسباند.


فنیا گفت: "چرا نیمكت‌های پارك ملی را رنگ سبز می‌زنند. این‌جا كه همیشه سبز است." و رفت روی یكی از نیمكت‌ها نشست. خیس بود.


آراكس گفت: "سرما می‌خوری فنیا جان."

ادامه دارد...

منبع:
سایت سارا شعر _ خانه