انار بانو و پسرهایش
گلی ترقی
فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.
دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی كلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این كه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فكرهای الكی)، یا برعكس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبیها و بدیهایش ـ میمانم و از جایم تكان نمیخورم (از آن تصمیمهای الكیتر) و خلاصه این كه گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشتهای ابدی (ابدی به اندازهی عمر من) و این پرواز نصف شب و كشیدن چمدانها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و كفش و جیب و كیف و سوراخ گوش و دماغ.
خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بیدلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك.
ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسریام عقب رفته و آخرین دگمهی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب میكنم. باربری كه چمدان و كیف دستیام را آورده، عجله دارد. پولش را میخواهد. دنبال مسافری دیگر میگردد.
میگویم: "باید تا گمرك با من باشی."
طی كرده بودیم. حرف خودش را میزند. میخواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله میگذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره میكند.
به خودم میگویم: "عصبانی نشو خانم جان. ول كن. اینطوریست. پولش را بده برود."
دیواری شیشهای این طرفیها را از آن طرفیها جدا میكند. آنها كه میمانند و آنها كه میروند. هر دو دسته غمگین و افسردهاند و حرفهای صامت و نگاههای پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشهای عبور میكند و چون غباری خاكستری روی صورتها مینشیند.
دل و رودهی چمدانم را با دقت بررسی میكنند. چیزی مشكوك و ترسناك، كه نمیدانم چیست، در چمدانم است.
انگشتی تهدیدكننده به اندرون چمدان من اشاره میكند.
"آلت قتاله."
"كدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟"
بازرس با مأموری دیگر گفتگو میكند. خم میشوند و به تصویری مجهول روی صفحهی دستگاه بازرسی نگاه میكنند.
بدرقهكنندهها از پشت دیوار شیشهای سرك كشیدهاند. آنها كه در اطراف من هستند پچپچ میكنند. ته چشمهایشان پرسشی گنگ موج میزند. در یك آن تغییر شكل دادهام و به نظر موجودی خطرناك میآیم. گناهكارم و محكومیتم قطعیست.
تروریست؟
شاید. امكان هر فكر و هر كاری میرود.
آلت قتاله تبرزین طلاییست كه برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمیارزد. كسی را هم نمیشود با آن كشت، به خصوص خلبان هواپیما را.
چمدانم را كنار میگذارند. میبایست محتویاتش را با دقت بررسی كنند. مسافرها با شك و حیرت، شاید ترس، نگاهم میكنند و نگاهها خیره به من و چمدانم است.
میگویم: "بابا، این یك تبرزین كهنه است. مال درویشهاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من كه نمیتوانم با آن كاری بكنم. كدام كار؟"
گوششان بدهكار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در میآورند. مردم نگاه میكنند. مأمور گمرك میگوید كه قدیمیست، زیرخاكیست، گرانبهاست، میراث فرهنگیست.
زكی!
كاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمیارزد. رویش را با كلمات عربی، احتمالاً آیهای از قرآن، تزئین كردهاند.
"باید آقای طوطی آن را ارزیابی كند."
بلندگو آقای طوطی را صدا میزند. یكی دو نفر میخندند و كسی زیر لب كلمهای را طوطیوار تكرار میكند. دستی بازویم را میگیرد.
"خانم جان ..."
خانم پیریست چیزی میگوید. چیزی میخواهد. نمیفهم. عجله دارم. باید تكلیفم را با آلت قتاله روشن كنم.
میگویم: "من این تبرزین را نمیخواهم. مال شما. ولم كنید."
سرنوشتم دست آقای طوطیست. باید صبر كنم. چشمم كور.
خانم پیر از پشت به شانهام میزند. دوباره میگوید: "خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. میترسم جا بمانم."
پیرزنی دهاتیست. گیج و دستپاچه است. التماس میكند پرسشنامهی گمركی را برایش پر كنم.
میگوید: "خانم جان. چشمم نمیبیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمیدانستم آنقدر مكافات دارد. دو دفعه توی ادارهی گذرنامه غش كردم. هلاك شدم."
میگویم: "صبر كن. كار دارم. از كسی دیگر بخواه."
میگوید: "از كی؟ هیچ كس وقت ندارد."
جوانی تر و تمیز ـ شیك و پیك ـ را نشانش میدهم.
میگوید: "ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. میترسم پسرهای من هم بیسواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم كند."
بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا میزند. خانم پیر ولكن نیست. دور خودش میچرخد. نمیداند كجا باید برود و چه كار باید بكند.
میپرسد: "خانم جان، طیارهی سوئد كجاست؟"
پاسپورتش را ورق میزنم. خالیست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناریست. تندتند ورقهاش را پر میكنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، میرود به پاریس و از آنجا به سوئد.
میگوید: "ده سال است كه پسرهام را ندیدهام. دلم مثل سیر و سركه میجوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفتهاید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد كردند كه میخواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان."
آقای طوطی دنبال من میگردد. كوتاه و لاغر است، قد بچهای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشهی عینكش به كلفتی ته استكان است. تبرزین را امتحان میكند. حرف نمیزند. میگیردش زیر نور چراغ.
میگوید: "این تبرزین قدیمیست."
سرم را تكان میدهم. انار بانو سرك میكشد. دستش را به سر تبرزین میمالد.
میگوید: "خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویشهاست."
میپرسم: "قدیم یعنی كی؟"
آقای طوطی از سماجت من ناراضیست. وقت ندارد. میگوید: "سرش باستانیست. دمش جدید است."
در هر حال، از آن جا كه میتوان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناك است.
میگویم: "تبرزین هخامنشی مال شما."
قبول نمیكنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از كنار من جم نمیخورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش میآید. خمیازه میكشد.
تبرزین را دست میگیرم. میآیم توی محوطهی فرودگاه تا آن را به دوستی كه برای بدرقهام آمده بود، بدهم. از بدرقهكننده اثری نیست. پشت شیشهایها میخندند و برایم دست میزنند. از شرم به خودم میپیچم.
دستهای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچههای قد و نیم قد، با گلهای پلاسیدهی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.
بچهای پایم را لگد میكند. میدود و دستهگل پلاسیدهاش را با خوشحالی تكان میدهد.
تبرزین را به باربری كه كنار در ایستاده هدیه میكنم. نفس زنان و بداخلاق برمیگردم و میبینم كه خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه میكند. راهش را بلد نیست. چشمش كه به من میافتد، ذوق میكند. دستش را برایم تكان میدهد. خودش را به من میرساند.
میگوید: "خانم جان، كجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم."
به دنبالم میآید. كیف دستیاش سنگین است و هن و هن میكند. عرق از سر و رویش جاریست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون میكشد و صورتش را خشك میكند، دستمالی بزرگ نصف یك رومیزی.
میگوید: "سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را میداند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر میشود. گاو و گوسفندها ایستاده خشك میشوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم كردم، دارم از گرما هلاك میشوم."
هواپیما یك ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه كنندهها، با صبر و حوصلهای غم انگیز، پشت دیوار شیشهای ایستادهاند. این طرفیها به آن طرفیها نگاه میكنند. صداهایشان به گوش هم نمیرسد.
تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شك و دلهره به آن آویخته است. فكرهای سیاه توی سرم میچرخند. شاید ممنوعالخروج باشم؟ شاید آنهایی را كه دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به كلمهی "هرگز" متصل است و "هرگز" كلمهی تلخ و تاریكیست كه تازگیها، مثل ادراك گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشتها منتظر خودنمایی نشسته است.
انار بانو چناری، ساكت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یكریز حرف میزند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دستهایش بیرون میریزد.
میگوید: "خوش به حال آنهایی كه بچههای سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان میآمد. همش میخواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یك جای دیگر. كجا؟ خودشان هم نمیدانستند. ما كه جوان بودیم یك جا بیشتر نمیشناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.
اول و آخر دنیا!
میگویم: "ننه خانم، خوش به حالت كه جای خودت را پیدا كردهای."
حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته كجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشمهایش پر از خواب است، خواب یزدی كه پشت سر گذاشته و شهر غریبی كه در انتظارش است.
میگوید: "برای پسرهام نامه دادم. من كه سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا كه هستید، آن سر دنیا، خوش و سالماید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بیكس و كاریم. استخوانهایمان از سرما یخ زده. بعضی شبها زارزار گریه میكنیم. حالا میخواهیم برویم آمریكا. سهیلا خانم گفت آمریكا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شدهاند. پایشان از زمین كنده شده. هر جا بروند غربتیاند."
میگویم: "عجله كن. باید كیف دستیات را نشان بدهی."
انار خانم دو تا كیف دستی دارد. در اولی را باز میكند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافتهی یزدی، چند تا كاسه پلاستیكی و دو جفت كفش مردانه، سوغات برای پسرها. كیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.
میگوید: "انارهای باغ خودمان است."
كارمان تمام میشود. از این خوان میگذریم. چمدانهایمان را برمیداریم و راه میافتیم. انار خانم پشت سرم میآید. بلیت او را با بلیت خودم نشان میدهم. جایمان مشخص میشود. میرویم به طبقهی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست میگیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور میزند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم میزند. میترسم از این كه چیزی كم یا زائد داشته باشم، كه مهری در پاسپورتم نخورده باشد، كه علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمیدانم. هر چیزی ممكن است. پرسش و دلهرهای همگانیست.
به خیر میگذرد.
تفتیش بدنی مثل آن وقتها نیست. آسانتر شده است. انار بانو قلقلكیست. دست كه به تنش میخورد به خودش میپیچد و غش و ریسه میرود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافهی یك انگشتر عقیق كه نشان میدهد. زیادی نشان میدهد و با چشمهای مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه میكند. یك جفت گوشوارهی یاقوت، كه ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم كرده است. میترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم میافتد. میلرزد.
میگوید: "این گوشوارهها را برای عروسم میبرم. سهیلا خانم داده. كور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگیست. مسلمان شده. نماز میخواند"، و التماس میكند.
كاریش ندارند. میتواند برود. گوشوارهها را بهش میدهند.
میگوید: "پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجهی آفتابند. ما كه زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟"
میرسیم به سالن انتظار. انار بانو كنار من روی صندلی ولو میشود. چرت میزند. چیزهایی زیر لب میگوید. سرش توی سینهاش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را میبیند، پسرهای هوایی كه در سرزمینهای یخبندان، به دنبال زندگی بهتر میگردند. خم میشود رو به جلو و از صندلیاش میسرد. از جایم میپرم. مسافر كناری نیز به كمك او میشتابد. بلندش میكنیم. هاج و واج است. نمیداند كجاست. پسر بچهای بلند میخندد و زنی با اندوه سرش را تكان میدهد.
"خانم جان"، صدایش بغض آلود است. روسریاش را صاف و مرتب میكنم. خودش را جمع و جور میكند. گردنش را بالا میگیرد. سعی میكند بخندد یا، دست كم، لبخند بزند. میخواهد حفظ ظاهر كند، اما چشمهایش لبریز از خواب و خستگیست و بدن پیرش در حال سقوط است.
مسافرها را صدا میزنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشكل كرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها میلولد. پای پلههای هواپیما، مبهوت و هراسان، میایستد و خیره خیره به بالهای عظیم هواپیما نگاه میكند. كیف دستیاش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا میآید و میایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به كمكش میآید. زیر بغلش را میگیرد و پله به پله، او را بالا میكشد.
جایش كنار من است. ذوق میكند. مینشیند و كیف دستیاش را با زور و زحمت، زیر پا جای میدهد.
میگوید: "ای پسرها، امان از دست شماها. كاش عشقتان از دلم میرفت و این طوری سرگردان نمیشدم."
كفشهایش را درمیآورد. مینالد. جورابهای كلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.
میگوید: "خدا را شكر كه جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت كه ننه اناری، اگر شانس بیاوری، كنار یك آدم همراه مینشینی، مثل دختر خودت. حیف كه من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟"
میچرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو میكنم. باید بخوابم.
بازوی نرم و گوشتآلود ننه اناری فشاری ملایم به شانهام میدهد. بدن گرم و خستهاش روی صندلی پخش میشود و نیمی از جای من را اشغال میكند. ته نفسش بوی گرسنگی میدهد اما تنش خوش بوست. لبهی پتو را روی چشمهایم میكشم و به خوابی كه پشت پلكهایم نشسته، خیره میشوم.
میپرسد: "خانم جان، شما هم به سوئد میروید؟"
سرم را تكان میدهم.
میگوید: "میترسم جا بمانم."
جواب نمیدهم.
"خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر كن."
میگویم: "بخواب خانم اناری. بخواب."
خانم مهماندار كمربند مسافرین را بازرسی میكند. كمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول میزند. آرنجش محكم به پهلویم میخورد.
میگوید: "خانم جان. من كه زبان خارجی بلد نیستم."
خانم مهماندار میخواهد كمربند او را برایش ببندد. سر كمربند زیر تنهی انار بانوست. در نمیآید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خستهاش میكنم. قلقلكش میآید. به خودش میپیچد و غش و ریسه میرود.
میگویم: "لطفاً، خودت را بلند كن"، و سر كمربند را میان انگشتانم میگیرم، میكشم، بیرون نمیآید. محكمتر میكشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی كمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به كمك میآید و دستش را از سمت دیگر زیر او میسراند. انار بانو سخت قلقلكیست. بالا و پایین میپرد. ولو میشود. یك وری روی من میافتد و سر كمربند از زیر بدنش درمیآید.
میگوید: "وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. كاش پسرهام میدیدند"، و دوباره غش و ریسه میرود. دستم را میگیرد و میان دستهای زبر و گرمش نگه میدارد.
مهربان و خوش صورت است و چشمهای گرد و سیاهش برق میزند. دوباره میگوید: "خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم كن. میترسم جا بمانم."
بهش توضیح میدهم كه هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمیكند. از فرودگاه تهران بلند میشود و در فرودگاه شارل دوگل مینشیند. باید پیاده شود و طیارهاش را عوض كند.
گیجتر میشود. مبهوت نگاهم میكند. سر از حرفهایم درنمیآورد. "سوئد" تنها جاییست كه شنیده و به خاطر سپرده است.
میگوید: "خانم جان، سه روز است كه تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیكش تركید. كجكی رفت، خورد به یك پیرمرد خركچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را كند. هلاك شدم. فكر كردم تو راه میمیرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت میدهد. این كیف دستی كه میبینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آوردهام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من میگویند ننه اناری، و بلند میخندد. دست میكند و از توی كیفش دو تا انار سرخ درشت درمیآورد.
"بفرمایید، میل كنید."
سرم را تكان میدهم. انارش را آبلمبو میكند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است كه شبیه به بادكنكی نازك شده و آمادهی تركیدن است.
میگویم: "نه. نه. نمیخواهم. فشارش نده" و خودم را كنار میكشم. روپوشم سفید است.
میگوید: "نترس خانم جان. این انار از آن انارهای معمولی نیست. انار محبت است" و با انگشتان پرزورش به گوشههای برجستهی آن فشار میدهد.
میگوید: "من زیر درخت انار بزرگ شدهام. بابا ننه كه نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. شاخهی درخت را میكشیدم پایین. انار آبلمبو را میك میزدم. خیال میكردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارك، این درخت مادر توست. درخت عشق است. كنارش هم یك درخت چنار بود. گفتند این هم پدر توست. ما شدیم صاحب پدر و مادر. رفتیم شناسنامه بگیریم، یارو گفت اسمت چیه؟ گفتم انارك. گفت اسم بابات چیه؟ گفتم چنارك. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدی؟ گفتم: بله."
ادامه دارد...
منبع:http://sarapoem.persiangig.com/