ماهی سیاه کوچولو / ص1


شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:
"یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود كه با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد.
خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود - تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!
یک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:
"مادر، می خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم".
مادر خواب آلود گفت:" بچه جون ، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد ، بهتر نیست برویم گردش؟ "
ماهی کوچولو گفت:" نه مادر ، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم."
مادرش گفت :" حتما باید بروی؟"
ماهی کوچولو گفت: " آره مادر باید بروم."
مادرش گفت:" آخر، صبح به این زودی کجا می خواهی بروی؟"
ماهی سیاه کوچولو گفت:" می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر ، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست."
مادر خندید و گفت:" من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد ؛همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد."
ماهی سیاه کوچولو گفت:" آخر مادر جان ، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد ، روز به آخر می رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... "
مادرش میان حرفش دوید و گفت:" این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!"
ماهی سیاه کوچولو گفت:" نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یك کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟....."
وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:" بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنیا!..... دنیا!.....دنیا دیگر یعنی چه ؟ دنیا همین جاست که ما هستیم ، زندگی هم همین است که ما داریم..."
در این وقت ، ماهی بزرگی به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:" همسایه، سر چی با بچه ات بگو مگو می کنی ، انگار امروز خیال گردش کردن ندارید؟"
مادر ماهی ، به صدای همسایه ، از خانه بیرون آمد و گفت :" چه سال و زمانه یی شده! حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند."
همسایه گفت :" چطور مگر؟"
مادر ماهی گفت:" ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم میگوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرف ها ی گنده گنده یی!"
همسایه گفت :" کوچولو ، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده ای و ما را خبر نکرده ای؟"
ماهی کوچولو گفت :" خانم! من نمی دانم شما "عالم و فیلسوف" به چه می گویید. من فقط از این گردش ها خسته شده ام و نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم."
همسایه گفت:" وا ! ... چه حرف ها!"
مادرش گفت :" من هیچ فکر نمی کردم بچه ی یکی یک دانه ام اینطوری از آب در بیاید. نمی دانم کدام بدجنسی زیر پای بچه ی نازنینم نشسته!"
ماهی کوچولو گفت:" هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم دارم و می بینم."
همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت:" خواهر ، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟"
مادر گفت:" آره خوب گفتی ، زیاد پاپی بچه ام می شد. بگویم خدا چکارش کند!"
ماهی کوچولو گفت:" بس کن مادر! او رفیق من بود."
مادرش گفت:" رفاقت ماهی و حلزون ، دیگر نشنیده بودیم!"
ماهی کوچولو گفت:" من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید."
همسایه گفت:" این حرف ها مال گذشته است."
ماهی کوچولو گفت:" شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید."
مادرش گفت:" حقش بود بکشیمش ، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می نشست چه حرف هایی می زد؟"
ماهی کوچولو گفت:" پس مرا هم بکشید ، چون من هم همان حرف ها را می زنم."
چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو ، ماهی های دیگر را هم به آنجا کشاند. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیره ها گفت:" خیال کرده ای به تو رحم هم می کنیم؟"
دیگری گفت:" فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!"
مادر ماهی سیاه گفت:" بروید کنار ! دست به بچه ام نزنید!"
یکی دیگر از آنها گفت:" خانم! وقتی بچه ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی کنی ، باید سزایش را هم ببینی."
همسایه گفت:" من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی کنم."
دیگری گفت:" تا کارش به جاهای باریک نکشیده ، بفرستیمش پیش حلزون پیره."
ماهی ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت:" وای ، بچه ام دارد از دستم می رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟"
ماهی کوچولو گفت:" مادر! برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن."
یکی از ماهی ها از دور داد کشید :" توهین نکن ، نیم وجبی!"
دومی گفت:" اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی ، دیگر راهت نمی دهیم!"
سومی گفت:" این ها هوس های دوره ی جوانی است، نرو!"
چهارمی گفت:" مگر اینجا چه عیبی دارد؟"
پنجمی گفت:" دنیای دیگری در کار نیست ، دنیا همین جاست، برگرد!"
ششمی گفت:" اگر سر عقل بیایی و برگردی ، آنوقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی."
هفتمی گفت:" آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم....."
مادرش گفت:" به من رحم کن، نرو!.....نرو!"
ماهی کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می شد گفت:" دوستان ، به امید دیدار! فراموشم نکنید."
دوستانش گفتند:" چطور میشود فراموشت کنیم ؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی ، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار ، دوست دانا و بی باک!"
ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب ، یکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند.ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند:" ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟"
ماهی ، خوب وراندازشان کرد و گفت :" خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم."
یکی از کفچه ماهی ها گفت:" ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم."
دیگری گفت:" دارای اصل و نسب."
دیگری گفت:" از ما خوشگل تر، تو دنیا پیدا نمی شود."
دیگری گفت:" مثل تو بی ریخت و بد قیافه نیستیم."
ماهی گفت:" من هیچ خیال نمی کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می بخشم ، چون این حرفها را از روی نادانی می زنید."
کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:" یعنی ما نادانیم؟"

منبع:http://sarapoem.persiangig.com