از اول هم
روی پاهای خودش ایستاد
آنقدر یادش نیامد
که دیگری آمد و
نشست جای کسی
که جایش همیشه خالی بود
بعد جای من
چه فکر های دور و درازی
که جا خوش نکرد:
اینکه کسی, در چهره ی تو دست ببرد
تو را از دست بدهد
اینکه کسی
............
بعد پچ پچی از راه رسید
-: خواب که بودید
دنیا را آب نمی برد؟
آن وقت
با آب
خودش را به تاب زد
تا فکرهای در سرش
از همان راهی که آمده بود
بعد, بی آنکه حتا
آبی از آب تکان بخورد
دنیایی را خواب برد.

محمدتقی عیسی نژاد
از کتاب
هزار و چند سال برای تو