قسمت 21




تريستان به سمت راست حا خالي داد
گرگ خشمگين و غران محكم به ديوار خورد
گيح در اثر ضربه غرشي كرد و در حاليك ه سر پشمالويش را تكان مي داد از ديوار دور شد
آدم گرگ ديگر روي ري پريد ري با پشت به زمين افتاد و غلتي زد و درست در لحظه اي كه موجود گرگ مانند آرواره هايش را باز كرد با يك غلت سرش را از دسترس آن دور كرد
گرگ اول دوباره به سمت تريستان پريد
تريستان فضاي كافي براي جا خالي دادن نداشت همراه با فريادي از خشم دست هايش را دور كمر ان موجود حلقه و تلاش كرد او را به زمين بكوبد
بلا در حالي كه گونه هايش را محك چنگ زده بود از اعماق سينه جيغ كشيد: كمك....كمك
رزا با دست هاي مشت كرده ايستاده و اماده بود تا در صورت نياز به كمك تريستان بشتابد
تريستان با موجود گرگ نما دست و پنجه نرم مي كرد ان را به طرف زمين كشاند و سعي كرد با غلتيدن خود را به روي او برساند
ولي موجود گرگ نما قوي تر از او بود به سرعت روي تريستان قرار گرفت و همراه با غرشي به نشانه پيروزي آرواره هاي پر از دندان هاي تيز و بلند خود را باز كرد سپس با آن دهان باز سرش را پايين آورد تا كار او را بسازد
تريستان در حالي كه به شدت نفس نفس مي زد نا اميدانه دست هايش را بالا آورد و آنها را دور سر موجود گرگ مانند حلقه كرد سر را ابتدا به يك سمت و سپس به سمت ديگر تاب داد و با تمام قدرت سعي كرد آن را بپيچاند.
در ميان حيرت تريستان آنچه در دست او باقي ماند سر گرگ بود
با وحشت و ترس گفت: آقاي مون؟
سر گرگ چيزي جز يك نقاب ساخته شده از لاستيك و پوشيده شده با مو نبود آقاي مون از داخل پوست گرگ لبخندي به تريستان زد
سپس رو به همه فرياد زد: بچه هاي عزيز هالويين مبارك....
سپس آقاي مون از جا بلند شد و دست تريستان را گرفت و به او كمك كرد تا از جا بلند شود
چند قدم ان طرف تر انجلا هم نقاب گرگ را از سر برداشت صورتش سرخ و پوشيده از عرق بود موي بورش مثل نمد به پيشانيش چسبيده بود
اقاي مون سرش را بالا گرفت و خنديد و سپس با لحني بشاش گفت: نمي دونيد چقدر قيافه هاتون وحشت زده شده بود
انجلا گفت: ولي حالا ديگه مي تونيد راحت باشيد ...باور كنيد
آقاي مون شروع كرد به كندن پوست گرگ. در همان حال گفت: ما همه ساله در جشن هالويين اين بازي رو رديف مي كنيم من و انجلا اين بازي رو خيلي دوست داريم علت اين كه شما چهار نفر رو براي جشن خودمون دعوت كرديم اين بود كه شماها دانش اموزان مورد علاقه من هستيد
تريستان كه همچنان در اثر تقلا و درگيري با آقاي مون نفس نفس مي زد و مي لرزيد به سمت رزا نگاه كرد
رزا با دست هاي مشت كرده و صورتي برافروخته از خشم فرياد زد: شما ...شما مي خواييد بگيد كه اينا فقط يه تفريح بود؟
آقاي مون و همسرش به نشانه تاييد سرهايشان را تكان دادند.
آموزگار گفت: بله همه اونا يه بازي و شوخي بود . به جز يه چيز كوچيك...و اون اين كه انجلا و من حقيقتا آدم گرگ هستيم!
نفس در گلوي تريستان گير كرد نگاهش روي چهره خندان آموزگار و همسرش يخ زد
ولي آقاي مون و انجلا ناگهان زير خنده زدند
آقاي مون گفت: شوخي كردم همه اينا فقط يه شوخي بود باور كنيد
انجلا گفت: ما دوست داريم به بچه ها هالوييني هديه بديم كه هيچ وقت فراموشش نكنن
آقاي مون پرسيد : راستشو بگيد...شما هيچ وقت مي تونيد اين هالويين را فراموش كنيد؟
هيچ كس جواب نداد
تريستان شوك زده تر از آن بود كه قادر به گفتن چيزي باشد
بالاخره اين ري بود كه سكوت را شكست بنابراين چيزي به اسم آدم گرگ وجود نداره؟ شما كه واقعا فكر نمي كنيد يكي از ما ادم گرگ باشه؟
انجلا جواب داد: نه فكر نمي كنيم
و آقاي مون گفت: همه اينا يه بازي و شوخي بود شما كه واقعا به آدم گرگ اعتقاد نداريد؟ ...داريد؟
رزا گفت: در اين صورت ايا حالا ديگه ما مي تونيم بريم خونه هامون؟
آقاي مون با حركت سر جواب مثبت داد و افزود : بله ...مهموني ها هم تموم شد...شما حلا ديگه مي توين دبريد
انجلا داشت با هر دو دست موهايش را مرتب مي كرد گفت: ضمنا نگران نباشيد اونقدرها هم كه به نظر ميرسه دير وقت نيست
هنوز نيمه شب نشده.
اقاي مون گفت: من ساعت ها رو يه كمي جلو كشيدم كه شما بتونيد زودتر بريد خونه... و ساعت ها خود را جلوي آنها گرفت و ادامه داد: هنوز سه چهار دقيقه ديگه به نيمه شب باقيه
او به سمت ساعت ديواري رفت و عقربه ها را روي زمان صحيح قرار داد
رزا نفس عميقي كشيد و گفت: اوه من كه باور نمي كنم! خيلي ترسيده بودم ولي همه اش يه شوخي بود.
بلا در حالي كه سر خود را به طرفين تكان داد گفت: من كه تا حالا تو عمرم تا اين اندازه نترسيده بودم.
آقاي مون گفت: اميدوارم كه همه شما ما رو عفو كنيد. من و انجلا همه ساله اين مهموني رو براي دانش آموزان خاص خودم تدارك مي بينم. فقط قصدمون اين بود كه شماها يه هالويين پرخاطره داشت هاشيد كه تا سال هاي سال در يادتون بمونه
تريستان به طرف در به راه افتاد پاهايش هنوز مي لرزيدند و قلبش در سينه به شدت مي تپيد.
گفت: پس ما ديگه مي تونيم بريم؟
آقاي مون ضمن تاييد با سر گفت: بله مهموني ديگه به پايان رسيده
آنجلا جلوي در دويد و راه آنها را سد كرد و با مهرباني گفت: خواهش مي كنم بمونيد و قبل از اين كه بريد با يه ليوان شربت سيب گلويي تازه كنيد
رزا گفت: نه خيلي ممنون ديگه خيلي ديروقته و بايد زودتر بريم خونه
تريستان گفت: پدر و مادرم از اين كه من ساعت يازده به خونه بر نگشتم خيلي عصباني خواهند بود
آقاي منو گفت: لطفا به آنها بگو كه همه اش تقصير من بود و من بعدا شخصا از اونا عذر خواهي مي كنم
آنها از كنار توده پوست هاي گرگ روي زمين گذشتند و به طرف در جلو رفتند
آقاي من به طرف در رفت و شروع به ور رفتن با زبانه فلزي قفل ان كرد
سپس با كف دست محكم به پيشاني خود زد و گفت: اه صبر كنيد ..از بيخ و بن فراموش كرده بودم
و سپس رو به همسرش كرد و گفتك انجلا لطفا دكمه توي قفسه كتاب رو فشار بده من فراموش كرده بودم كه درهابه صورت الكترونيكي قفل مي شن
انجلا به طرف قفسه كتاب شتافت و با پشت دست چند تا از كتاب ها را كنار زد
تريستان يك جعبه كنترل سياه رنگ را ديد كه روي ان سه دكنه قرمز وجود داشت
انجلا جعبه را برداشت و انگشت خود را روي دكمه بالايي گذاشت و ان را فشار داد
فريادي از حيرت از گلويش خارج شد: آه نه! ... و در حالي كه دكمه قرمز رنگ را در دست داشت رويش را به طرف انها كرد و گفت: دكمه كنده شد!
آقاي مون دوباره شروع به كشيت گرفتن و ور رفتن با زبانه سنگين فلزي كرد و در همان حال گفت: خيلي خب..برش گردون سر جاش اونو برش گردون سر جاش و دوباره فشارش بده تا اين بچه ها بتونن برن خونه هاشون
انجلا به طرف قفسه كتاب برگشت و سعي كرد دكمه را در جاي خود قرار دهد و پس از لحظه اي گفت: چفت نمي شه...سر جاش چفت نمي شه
آقاي مون با قدم هاي سنگين و آرام و با طمانينه به طرف قفسه كتاب رفت و در حالي كه دكمه را از انجلا گرفت: گفت بزار امتحان كنم.
سپس دكمه را روي جعبه كنترل گذاشت و پس از قدري تلاش گفت: اينم از اين! حالا سر جاش قرار گرفت
و دوكه را فشار داد.
يك بار...دو بار..و بار سوم
با ناراحتي گفت: كليد خراب شده و كار نمي كنه به نظر مي رسه كه كنترل قفل خراب شده باشه.
تريستان ناگهان موجي از ترس را در تيغه پشت خود حس كرد با عصبانيت پرسيد : خب...اين يعني ه؟ حالا چه طوري مي تونيم از اينجا بريم بيرون؟
آقاي مون جواب داد : نمي تونيم ..ما فعلا اين جا گير افتاديم.!

(ادامه دارد)