توى كوچه مدرسه بود. راهى كه همیشه مى رفتیم و مى آمدیم؛ پیرمرد خنزرپنزرى همیشه آنجا مى ایستاد و نگاه مان مى كرد. از جلوى در مدرسه تا دم در خانه براى ما دختر بچه هاى دبستانى، او مظهر همه ترس ها، واهمه و حس ناامنى اى بود كه بزرگترها از دنیاى بیرون از این قلمرو برایمان به تصویر كشیده بودند. سال ها گذشت. ما بزرگ و بزرگتر شدیم و خاطره پیرمرد خنزرپنزرى و ترسى كه از او داشتیم هم دورتر و دورتر شد. اما ما همچنان در هر قدم كه برمى داشتیم و راهى كه مى رفتیم ، خودمان را نزدیك و نزدیك تر به واقعیتى مى دیدیم كه آن سال ها بزرگترها تلاش داشتند از دنیاى پیرامون برایمان به تصویر بكشند و شاید آن پیرمرد كوچه مدرسه تنها جلوه كوچك و ساده اى از حجم این واقعیت ها بود. ما بزرگتر شدیم.
درس خواندیم، دانشگاه رفتیم، آدم هاى زیادى را سر راه مان دیدیم و حس كردیم شاید باید هشدارهاى بزرگترها را جدى تر بگیریم. گاهى در معرض قضاوت ها، برخوردها و تجربه هایى قرار گرفتیم كه یا باید از تیررس شان كنار مى رفتیم و مثل دیدن همان پیرمرد خنزرپنزرى، وقتى از ته كوچه مدرسه پیدایش مى شد، جیغ كودكانه اى مى كشیدیم و فرار مى كردیم، از چارچوب در خانه مى گذشتیم و مى گذاشتیم حس خوب و گرم امنیت جارى در آن در آغوش مان بگیرد، یا باید مى ایستادیم و به خودمان نهیب مى زدیم و با دنیاى اطراف مان با همه واقعیت هاى خوب و بدش روبرو مى شدیم. كدام راه را باید مى رفتیم!
بدون شك راحله هم در آن شب تاریك پائیز سال ،۸۱ وقتى در اتومبیل پیكانى كه مى خواست با آن از خانه مادرش در سه راه آذرى به خانه خودش در سعیدآباد شهریار برود، وقتى خودش را در محاصره راننده و مرد جوان همراه او دید، حرف ها و نصایح مادر را به خاطر داشت كه وقتى كوچك بود لابه لاى قصه هاى دختر شاه پریان و چهل گیسو و دزد بغداد دختر كوچكش را از خطرهاى واقعى آگاه مى كرد كه بیرون از خانه در كمین او بود. آن شب راحله در فكر دختر كوچك چهار ساله اش كه تنها در خانه مانده بود، دستگیره پیكان سفیدرنگ را كشیده بود.
پاهایش روى جاده آسفالته سر خورده و ریگ هاى ریز كف جاده، تمام تنش را پر از زخم كرده بود. راحله جیغ كشیده بود و در سیاهى شب و خلوتى جاده، دوباره بازتاب صداى خودش را شنیده بود. ضربه محكمى به سرش خورده بود و حالا یكجا حرف هاى نصیحت گونه مادر و چهره دختر كوچك چهار ساله اش را از یاد برده بود. چند ساعت بعد او نیمه هشیار و بیدار روى تخت بیمارستان داشت ماجرا را براى مأمور پلیس تعریف مى كرد: «آنها دو نفر بودند. اول كه من سوار شدم یك زن و مرد دیگر هم عقب نشسته بودند. كمى بعد آنها پیاده شدند. من ماندم و راننده و مردى كه جلو بود. توى فكر خودم بودم و دلواپسى دخترم، كه یك دفعه مردى كه روى صندلى جلو بود، چنگ انداخت و مقنعه ام را كشید. یك قسمت جاده خلوت بود. ترس برم داشت. گفتم چه كار مى كنى. فكر كردم لابد راننده جلویش را مى گیرد، اما او فقط خندید. همدست بودند. دستگیره پیكان را كشیدم و در باز شد. مردى كه جلو نشسته بود، آمد صندلى عقب محكم مرا گرفت. راننده ترسیده بود. مدام مى گفت: «ولش كن، ولش كن.» نمى دانم چه شد، یك دفعه نور چراغ ماشین روبرویى افتاد توى صورت راننده كه فرمانش كج شد و من پرت شدم بیرون از ماشین...»چند روز بعد راحله نشست در اتاق كلانترى، كنار میزى كه پشت آن افسر مأمور رسیدگى بود و دو نفر متهم اصلى پرونده، یكى با قد كوتاه و لاغر، یكى با چشم هاى خیره و وحشتزده... چند ماه بعد راحله زل زد به طناب هایى كه در باد تكان خوردند و گردن هایى كه كج از آنها آویزان ماندند و فكر كرد به دخترش و این كه آیا باید او را با همان قصه ها و نصیحت هاى گاه و بیگاهى بزرگ كند كه مادر برایش تعریف مى كرد یا یكسره قصه گویى را فراموش كند و دختر كوچك چهار ساله اش را هل بدهد به درون واقعیت زندگى!
- واكنش تند به اتفاق ساده
زن هاى زیادى مثل راحله تا ته خط یك تجربه تلخ نرفته اند، گاهى در آستانه چنین تجربه هایى قرار گرفته اند یا در نیمه راه، خود را در معرض خطر دیده اند. اما تقریباً در ناخودآگاه جمعى همه زنان حس ترس و واهمه روبرویى با چنین حوادثى وجود دارد. شاید به همین خاطر است كه گاهى حتى پیش از وقوع حادثه اى تا به این حد تلخ و تكان دهنده، آنها همیشه آماده نشان دادن واكنش هستند. واكنش هایى كه با قصد دفاع از خود و به تصور پیشگیرى از اتفاقى تلخ تر صورت مى گیرد، اما وضع به مراتب بغرنج ترى را در آینده موجب مى شود.
از كنار نرده هاى سبز رنگ بیمارستان تا جلوى در حیاط دبیرستان دخترانه، راه زیادى نبود. در پیاده رو جلوى بیمارستان بود كه پسر جوانى تكیه داده به نرده ها، به خود اجازه داد كه شال گردن دختر دانش آموز را از سر او بقاپد، بخندد و پا به فرار بگذارد. شال گردن چرخى در آسمان زد و روى لبه جدول جوى آب پیاده رو افتاد. دختر آن را برنداشت. در عوض شروع به تعقیب پسر جوان كرد. به او رسید و زد و خورد بین آنها را پا در میانى مردم پایان داد. اتفاقى كه مى شد به سادگى از كنار آن گذشت، با این واكنش تند همراه شد. در حالى كه هر روز در روابط پیچیده اجتماعى هر كدام از اعضاى جامعه با چنین درگیرى هایى روبرو مى شوند آیا باید هر كدام خود، اقدام به دفاع از حریمى كنند كه مورد تعرض قرار گرفته است !
زهرا مریدى، كارشناس ارشد حقوق و وكیل دادگسترى معتقد است: «همه این قبیل اتفاق ها به این دلیل مى افتد كه مفاهیم حقوق شهروندى هنوز در جامعه ما جا نیفتاده است. هدف غایى بهره مندى جامعه از حقوق شهروندى، رسیدن به امنیت براى تمام اعضاى آن است. امنیت كار، زندگى و حضور در اجتماع. امنیت برخوردارى از عدالت و حمایت به هنگام تعدى به حقوق فردى و جمعى است كه موجب ایجاد آرامش شده و افراد را به طور شخصى درمقام گرفتن انتقام و زنده كردن حق خود از راه هاى خشن و غیراخلاقى قرار نمى دهد. در این صورت است كه این خشم جارى، این جوش و خروش و پرخاش موجود در روابط اجتماعى كه این روزها علیرغم عرف و باورهاى ما، دخترهاى جوان را هم دربرگرفته، به نقطه آرامش مى رسد و فروكش مى كند.»راضیه هم در آن نیمه شب سرد زمستان سال ،۸۰ وقتى در دفاع از خود و پاسخ به تعدى پسر جوان به حریمش، با ضربه هاى شیشه او را از پاى درآورد، مطمئناً به این فكر نكرده بود كه واكنش او مى تواند براى سال ها وضعى مبهم و نامعلوم را برایش رقم بزند.
- زنى گفته اند، مردى گفته اند
مادربزرگ هایمان از سال هایى مى گفتند كه در اندرونى، امور خانه را رتق و فتق مى كردند. نامى و نشانى نداشتند. سال هایى كه در كلام روزانه مردان، خانواده نامیده مى شدند و به اسم فرزندان پسرشان معرفى مى شدند. حضورشان در مراودات بیرونى آنقدر محو و كمرنگ بود كه اصلاً به چشم نمى آمد. فرهنگ «مردى گفته اند، زنى گفته اند» همان سال ها در ذهنیت آنها جانشین شد و سال ها دختران همین مادرها را براساس همین باور رشد داد و تربیت كرد. براى جامعه اى كه زنانش طبق عرف، باورهاى دینى و ارزش هاى برگرفته از فرهنگ دیرینه آن، همیشه یا به فرشته هاى مهربانى و نگهبان خانواده ها توصیف شده اند و یا براساس همین باورها روح لطیف شان آنها را از دست زدن به رفتارهاى خشن و پرخاشگرانه بازمى دارد، چه اتفاقى افتاده است كه در طول سال شاهد اتفاق هایى است كه اكنون دختران و زنانش هم مجبورند جواب خشونت را با خشونت بدهند !
دكتر مهناز امیرپور مدرس جامعه شناسى دانشگاه مى گوید: دخترهاى جوان ۱۶ تا ۲۰ ساله دچار نوعى بى تابى شده اند. براى همه چیزعجله دارند. انگار حقوقى را كه گمان مى كنند جامعه براى سال ها از قشر زن دور نگه داشته، آنها باید به دست بیاورند. گاهى حس مى كنند در جامعه از ابزارهاى حمایت كافى برخوردار نیستند. قوانین را ناكافى مى دانند و برخى ارزش ها و هنجارها را زیر سؤال مى برند. اصولاً معتقدند بسیارى از این ارزش ها اشتباه است و باید تغییر كند و تعدیل شود. بخشى از این احساس ها ممكن است درست باشد.
اما آنچه ما باید بدانیم این است كه براى بهبود اوضاع و تغییر دادن شرایط نیازى به ویرانى كامل و خراب كردن همه چیز نیست. ضعف عملكردها و فعالیت هاى ناكافى نهادهاى مختلف، منجر به سست شدن برخى ارزش ها شده است. ارزش هایى كه وقتى در جامعه احترام بیشترى داشتند كمتر شاهد این قبیل ناهنجارى ها بودیم. بنابراین باید دوباره به تقویت همان ارزش ها از طریق نهادهاى فرهنگ ساز جامعه مثل خانواده و رسانه ها و نهادهاى تربیتى دیگر باشیم. بپذیریم كه پایه همه ارزش ها و باورهاى ما از خانواده است.