بهلول در نزد خليفه
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد "
نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت
خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد
سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي
شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
خليفه به مسخره به بهلول گفت:

برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
اين حيوان مي گويد:
مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "
نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.
ممكن است كه :
" خريت " آنها در تو اثر كند.




الاغ عمرش را به خليفه داد
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.
كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و
شكوه و آشكار شد.
خليفه خواست ، با او شوخي كند.
گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما."


طول عمر
ابلهي از بهلول پرسيد :
آدمي را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!



همنشيني با همنوعان
شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد
گفت: دلم از آدميان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشين....!!!!!



ارزش هارون الرشيد از نظر بهلول
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به
خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .
وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.



شكار هارون الرشيد
روزي هارون الرشيد و جمعي از
درباريان به شكار رفته بودند.
بهلول نيز با آن ها بود. آهويي در شكار گاه
ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند
ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
بهلول فرياد زد:" احسنت. "
خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من براي آهو بود،
نه براي " خليفه".



گول زدن داروغه
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت
به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به
زحمتش نمي ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم ، و گر نه به تو ثابت مي كردم.
داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه : چه آسان از يك " ديوانه " گول خورده است.


علم نجوم

شخصي در نزد خليفه هارون الرشيد مدعي
شد كه علم نجوم مي داند. بهلول هم حضور
داشت در آنجا. پرسيد:
آيا مي داني در همسايگي ات كه نشسته است؟
مدعي گفت: نمي دانم؟
بهلول گفت: تو كه همسايه ات را نمي شناسي،
چگونه از ستاره هاي آسمان ، خبر داري؟


دوست داشتني ترين حيوان عالم
خوا جه اي زشت روي از او پرسيد، از ميان
حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري.
گفت بهلول: تو را. !!



يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد
بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي
شهر او را ديد و گفت:
شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده
است!
بهلول گفت:
تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .



خليفه شدن بهلول

هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسي:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ



سبك بودن انديشه
بهلول را گفتند :
سنگيني خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبك بودن انديشه "، هر چه انديشه
سبك باشد، " خواب سنگين گردد"...!!!!



جنون
كسي بهلول را گفت:
تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟،
لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش
گير.
بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن
خيلي:
" جنون" مي خواهد...!!!!! "


نردباني دو طرفه
بهلول را پرسيدند:
حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،كه
از يك طرف :
" سن بالا مي رود " و از
طرف ديگر :
" زندگي پايين مي آيد ".


مشترك
بهلول را پرسيدند:
انسانها در روي زمين ، در كدامين
چيز مشتركند ؟
گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان
يافت ،اما در زير زمين :
" خاك سرد و تيره " ،
گورستان:
" مشترك " همه افراد بشر است....!!!!




عاقبت ثروتمندان و فقيران از نظر بهلول
روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي
مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك
مي كرد و سپس خالي مي نمود.
شخصي از او پرسي:
بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و
حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم
همه يكسان هستند.

به گورستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي

شنيدم كله اي با خاك مي گفت
كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهي

به قبرستان گذر كردم كم و بيش
بديدم قبر دولتمند و درويش

نه درويش بي كفن در خاك خفته
نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش



بهلول و طبيب
هارون الرشيد ، طبيب مخصوصي
از يونان آورده بود، كه بسيار مورد
تكريم و احترام بود.
روزي بهلول بر وي وارد شد ، پس از
سلام و احوال پرسي از طبيب سوال
نمود :
شغل شما چيست؟
طبيب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من:
" زنده كردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت:
اي طبيب تو زنده ها را نكش ،
" مرده زنده كردنت " ،
پيش كش !



اين شهر چند " عاقل " دارد.
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند:
ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود
شمرد ، اگر بخواهيد :
" عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم
كه:
" اندكند ".



حاضر جوابي بهلول
روزي وزير هارون به شوخي بهلول را گفت:
مبارك است خليفه ، كه حكومت:
" گرگها و خنزير ها " را،
به تو واگذار كردند.
بهلول بي درنگ گفت:
خودت حكومت مرا فهميدي و تصديق كردي . از
اين به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پيچي
نكني.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزير شرمنده
شد.


حكايت

روزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه
در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
گردش و تفريح بود . از بهلول خواست كه چند
جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.
بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت.
اي هارون ! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را
پايين آوردي و خوار كردي ،گچ را بالا بردي:
ولي ،
فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.
اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است ،
خيلي اسراف كرد ه اي و خداوند اسراف كنندگان
را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است ، بر
ديگران روا داشته اي ، خداوند ظالمان را دوست
ندارد.

اي به دنيا بسته دل ! غافل ز عقبايي چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنيايي چرا ؟

برف پيري بر سرت باريده ابر روزگار
سر به خاك طاعتي، آخر نمي سايي چرا؟

صد هزار گل ز باغ ، پرپر مي شود
بي خبر بنشسته و گرم تما شايي چرا؟