على شفيعى در 18 آبان 1345 در شهر کرمان و در خانواده‌اى فقير پا به عرصه هستى گذاشت. دوران ابتدايى و راهنمايى را با موفقيت پشت سر گذاشت. در اين زمان پدر را به خاطر ابتلا به بيمارى سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجديده خود بادست و پنجه کردن با فقر به زندگى ادامه داد. در سال 1356 که يازده سال داشت، کم و بيش در فعاليت‌هاى انقلابى عليه رژيم مانند پخش اعلاميه، نوار و کتاب‌هاى امام در مسجد جامع شرکت کرد. در سال 1357 ترک تحصيل کرد و فعاليت‌هاى خود را با ورود به بسيج مسجد گسترش داد.
با شروع جنگ تحميلي، همراه با هداياى مردمى که به جبهه فرستاده مى‌‌شد پا به جبهه گذاشت. در سال 1362 وارد سپاه شد و علاوه بر حضور در عرصه جنگ، در فعاليت‌هاى سياسى - مذهبى از جمله گروه امر به معروف و نهى از منکر هم شرکت داشت. با حضور در جنگ با آن سن کم و بروز خصلت‌هاى بارزى چون مديريت، تدبير، اخلاق و عشق، شجاعت و روحيه دادن به بچه‌هاى رزمنده، نفوذ کلام و جذابيت و بسيارى از خصلت‌هاى ديگر توانست خيلى زود جزء فرماندهان فعال جبهه جنگ شود. در عمليات بدر، والفجر 8 و کربلاى چهار، شرکتى فعال و نقش‌آفرين داشت.
على سرانجام در عمليات کربلاى چهار، 5 دى‌ماه سال 1365 پس از منهدم کردن سنگر دشمن درحالى که 20 سال سن بيشتر نداشت و تازه چهار ماه از ازدواجش مى‌گذشت در محور عملياتى جزيره‌ ام‌الرصاص براثر برخورد ترکش خمپاره به بالاى ابروى چپش يکى از مسافران آسمان شد.
خاطراتى درباره سردار شهيد على‌ شفيعي:

اوايل ازدواجمان بود. يک شب با صداى دلنشين قرآن بيدار شدم. نور کم‌سويى به چشمم خورد. از خودم پرسيدم: اين نور از کجاست؟ بعد از مدتى متوجه شدم از چراغ قوه‌اى است که على روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگترى را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بيدار شوم. على خيلى به من احترام مى‌گذاشت.
فاطمه کيانى - همسر شهيد هيچ‌گاه جنگ و جبهه را رها نکرد و سختى‌هاى آن را با جان و دل پذيرفت. در عمليات والفجر 8 در کارخانه نمک فاو آن قدر مانده بود که يک لايه نمک بر پوستش نشسته بود. با شوخى به بچه‌ها مى‌گفت: “اگر نمک مى‌خواهيد من دارم.” دستى بر موها و صورتش مى کشيد و نمک مى‌ريخت، از بس با آب شور کارخانه وضو گرفته بود تمام دست و صورتش شوره بسته بود. او با اين وضع مشکل هم حاضر نبود وظيفه خود را زير پا بگذارد و براى آسايش خودش کار جبهه و جنگ را رها کند.
على‌اکبر خوشى - همرزم شهيد بايد از کار او سر در مى‌آوردم. آن شب تا نماز تمام شد، سريع بلند شدم ولى از او خبرى نبود زودتر از آنچه تصور مى‌کردم رفته بود، قضيه را بايد مى‌فهميدم. کنجکاو شده بودم، هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود که غيبش زد. شب ديگر از راه رسيد؛ نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم على کجا مى‌رود. طورى در صف نماز قرار گرفتم که جلوى من باشد. با سلام نماز بلند شد، من هم بلند شدم به بيرون از مسجد رفت. در تاريکى کوچه‌اى رها شد و من هم ... تا به خود مى‌آيم، بر دوش او يک گونى مى‌بينم از کجا آورده بود نفهميدم. کوچه‌ها را در تاريکى يکى پس از ديگرى طى کرد. هنوز متوجه من نشده بود. درب اولين منزل ايستاده گره گونى را باز کرد، پلاستيکى را کنار گذاشت. چند مرتبه به شدت در راکوبيد و سريع رفت. در باز شد. زنى پلاستيک کنار در را برداشت، به بيرون سرک کشيد و برگشت. من به دنبالش راه افتادم، دومين منزل، سومين منزل و ... وقتى گونى خالى شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم. زودتر از او رسيدم منتظرش ماندم، على وارد مسجد شد. جلو رفتم، سلام کردم جواب داد. گفتم جايى رفته بودي، نه ...
مثل اينکه جايى رفته بودي؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت.
من جايى نبودم.، همين اطراف بودم.
فايده‌اى نداشت. به ناچار از او جدا شدم و او را با خدايش تنها گذاشتم. کارى که بعضى شب‌ها تکرار مى‌کرد مى‌خواست همچنان مخفى بماند.
مادر شهيد على شفيعي پدر يکى از بچه بسيجى‌هايى که تازه به جبهه آمده بود و ديپلم هم داشت و اتفاقا دانشگاه هم قبول شده بود به اهواز آمده بود که پسرش را به خانه برگرداند.
عصبانى بود اتفاقا على متوجه شد، به سراغ پدرش رفت، او را متقاعد کرد که يک شب آنجا بماند تا پسرش را براى برگشتن راضى کند. آن شب على با پدر آن بسيجى ساعت‌ها حرف زد به طورى که روز بعد نه تنها او مايل به برگرداندن پسرش نبود، بلکه خودش هم تقاضا کرد در جبهه بماند.
احمد نخعى - همرزم شهيد على شفيعي