-
....حکایت{احسان}
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت ودردرروضه هامی چمید
کز آن خار برمن چه گلها دمید
مشو تاتوانی زرحمت بری
که رحمت برندت چورحمت بری
چوانعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگرتیغ دورانش انداختست
نه شمشیر دوران هنوز آختست؟
چوبینی دعا گوی دولت هزار
خداوند راشکرنعمت گزتار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه توچشم داری به دوست کسی
کرم ،خوانده ام سیرت سروران
غلط گفتم ،اخلاق پیغمبران
-
....حکایت {احسان}
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
زفرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید زراه
برون رفت وهر جانبی بنگرید
براطراف وادی نگه کرد ودید
به تنهایکی دربیابان چوبید
سرومویش از گرد پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان ونمک
نعم گفت وبرجست وبرداشت گام
که دانست خلقش، علیه السلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیرذلیل
بفرمودوترتیب کردند خوان
نشستند برهرطرف همگنان
چوبسم الله آغازکردند جمع
نیامدزپیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش ای پیر دیرینه روز
چوپیران نمی بینمت صدق وسوز
نه شرطست وقتیکه روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم ازپیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیکفال
که گبرست پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چوبیگانه دید
که منکر بود پنیش پاکان پلید
سروش آمد ازکرد گار جلیل
به هیبت ملامت کنان :کای خلیل
منش داده صد سال روزی وجان
ترانفرت آمد ازرویکزمان
گراو می بردپیش آتش سجود
توواپس چرا می بردی دست جود؟
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق وشیدست وآن مکروفن
زیان می کند مرد تفسیر دان
که علم وادب می فروشد به نان
کجا عقل ،شرع ، فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد
ولیکن توبستان ،که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
-
....حکایت{قناعت}
مراحاجیی شانه ی عاج داد
که رحمت براخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که ازمن به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرسگ مخوان
مپندار چون سرکه ی خود خورم
که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس براندکی
که سلطان ودرویش بینی یکی
چراپیش خسرو بخواهش روی
چویکسو نهادی طمع ،خسروی
وگرخودپرستی شکم طلبه کن
درخانه این و آن قبله کن
-
....حکایت{قناعت}
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سربه فکرت فرو برده بود
که من نان وبرگ ازکجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چوبیچاره گفت این سخن نزد جفت
نگرتازن اورا چه مردانه گفت
مخورهول ابلیس تاجان دهد
هم آن کس که دندان دهدنان دهد
تواناست آخر خداوند روز
ک روزی رساند ،توچندین مسوز
نگارنده ی کود ک اندر شکم
نویسنده ی عمر وروزیست هم
خداوند گاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
ترانیست این تکیه برکردگار
که مملوک رابرخداوندگار
شنیدی که درروزگار قدیم
شدی سنگ دردست ابدال ،سیم
نپنداری این قول ،معقول نیست
چوقانع شدی سیم وسنگت یکیست
چوطفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبرده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش ، مسکین ترست
گدا راکند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک ودولت بلاست
گدایاشاهاست ونامش گداست
گدایی که بر خاطر ش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی وجفت
به ذوقی که سلطان درایوان نخفت
اگر پادشاهست وگر پینه دوز
چوخفتند گردد شب هر دو روز
چوسیلاب خواب آمد و مرد برد
چه برتخت سلطان چه بر دشت کرد
چوبینی توانگر سرازکبر،مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن