امام حسن (ع ) در وداع با ابوذر
يا عماه !
لو لا انه ينبغى للمودع اءن يسكت ، وللمشيع اءن ينصرف ، لقصر الكلام ، و اءن طال الاسف و قد اءتى من القوم اليك ماترى ، فضع عنك الدنيا بتذكر فراغها، و شدة ما اشتد منها برجاء ما بعدها، و اصبر حتى تلقى نبيك و هو عنك راض ؛))
اى عمو جان ! از آن جايى كه براى وداع كننده شايسته است كه سكونت كند و بدرقه كننده خوب است كه باز گردد سخن كوتاه خواهد، اگر چه تاءسف طولانى و دراز است . اين مردم با تو كردند آنچه كه خود مشاهده مى كنى ، پس دنيا را با يادآورى جدايى از آن ، از خود واگذار، و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن ، بر خود هموار كن ، و شكيبايى و صبر پيشه كن تا اين كه پيامبر خدا(ص ) را در حالى ديدار كنى كه وى از تو خشنود و راضى باشد.))
اين بود كلماتى كه امام حسن (ع ) خطاب به ابوذر بر زبان آورد، آن گاه كه با پدر و برادر و عمويش عقيل و پسر عمويش ، عبدالله بن جعفر، و ابن عباس با وى توديع مى كرد. آرى ابوذر همان صحابى جليل القدرى كه در راه دين و حقيقت به مبارزه و جهاد بى امان با غاصبان خلافت و حاكمان ستمگر پرداخت و در اين مسير هر گونه ظلم و شكنجه و توهين را به جان خريد و سرانجام در تبعيدگاه خود (ربذه ) تنها و غريب به ديار معشوق شتافت .
اين سخنان حضرت ، نمايانگر موضع قوى و نيرومندش در قبال دخل و تصرفات و اعمال خلاف شرع و نارواى هياءت حاكمه بود. موضعى كه مبتنى بود بر حق و حقيقت و عقيده استوار.
امام حسن (ع ) با اين كلمات خود، در تحقق اهداف عالى ابوذر سهيم است ، چرا كه در آن اوضاع و احوال لازم بود براى بيدارى امت مسلمان از خواب غفلت و آگاهى مسلمين از وقايعى كه مى گذشت و حوادثى كه به وقوع مى پيوست ، فريادى برآورد و به آنان تفهيم نمود كه چنين نيست كه همواره بايد حاكم مؤ اخذه نشود. حاكم ، بر قانون تفوق و برترى ندارد، بلكه بايد پشتيبان و مدافع قانون باشد و هر گاه مرتكب اعمال خلاف گرديد يا مقام و منصب را در خدمت هواهاى نفسانى و منافع خصوصى خود قرار داد، هر كس حق دارد در مقابل او موضع گيرى كند و از حق دفاع نمايد و از هيچ تلاش و كوششى در راه زدودن ظلم يا حيف و ميلى كه از وى سر زده دريغ نورزد.
از طرف ديگر، از آن جاى كه شرايط و اوضاع و احوال چنان است كه به اميرالمؤ منين و فرزندانش حسن و حسين (ع ) و پيروان مخلص آنان فرصت اتخاذ چنين موضعى را - آن طور كه ابوذر كرد - نمى دهد لااقل بايد نظر خويش را كه همان اسلام حقيقى است ، در مورد ابوذر و موضع بر حق او اعلان نمايند. اين كار مى تواند به موضع ابوذر ابعاد عظيم تبليغاتى ، فكرى و سياسى داده ، از آثارى كه در آينده به دنبال خواهد داشت حمايت كند از اين رو على رغم ممانعت عثمان از بدرقه ابوذر، اميرالمؤ منين (ع ) دست دو فرزندش حسن و حسين (ع ) را گرفت و همراه برادرش عقيل و برادرزاده اش عبدالله بن جعفر و ابن عباس براى توديع وى بيرون آمد آن گاه برخورد حضرت با مروان پيش آمد و منجر به ماجراى ديگرى شد كه بين آنان و خليفه به وقوع پيوست . به اين حوادث ، مورخان زيادى اشاره كرده اند اميرالمؤ منين (ع ) اقدامات ديگرى نيز انجام داد كه فعلا مجال بررسى آن نيست .
اگر به دقت در سخنان حضرت مجتبى (ع ) در وداع ابوذر بنگريم ، خواهيم ديد كه حاوى موارد زير بود:
تاءسف عميق از رفتار هياءت حاكمه با ابوذر، تشويق وى به ادامه مبارزه ، رضايت پروردگار و خشنودى رسول اكرم (ص ) از اين عمل .
از طرفى امام (ع ) كوشيد تا تحمل اين ظلم عظيم و جنايت بزرگ را بر دوش ابوذر آسان كند و بينشى به او بدهد كه از شدت سختى بكاهد و رويارويى با سختى هايى را كه از اين به بعد در انتظار اوست ، برايش قابل تحمل سازد؛ از اين رو فرمود:
((دنيا را با يادآورى جدايى آن ، از خود واگذار و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن بر خود هموار كن !))
اين گفته هاى حضرت ، بيانگر راز حقيقى (بينش توحيدى نسبت به دنيا و آخرت ) است كه مى تواند شخصيت فرد مسلمان را از هر سلاح و قدرتى كه در دست طغيانگران و اشرار است ، قوى تر و مستحكم تر نمايد، و از سوى ديگر قادر است انسان مسلمان را طورى بار آورد كه با رضايت و اطمينان تمام هر آنچه در اختيار دارد و حتى جان خويش را در كف اخلاص گذاشته ، در اين راه فدا كند، و بالاتر از آن ، وى را آن چنان سازد كه با احساسى مالامال از سرور و خوشحالى و بلكه سرشار از شادمانى و سعادت ، چنين از جان گذشتگى كند.
شركت امام حسن (ع ) در فتوحات
1.گويند: طبرستان به دست سعيدبن عاص ، سركرده مجاهدان مسلمان ، در سال 30ه فتح شد.
پيش از آن ، مردم طبرستان با سويدبن مقرن در زمان عمر به پرداخت خراج مصالحه كرده بودند، ولى در زمان عثمان ، سعيدبن عاص به آن جا لشكر كشيد حسن و حسين و ابن عباس از افراد سپاه سعيدبن عاص بودند.
درباره شركت امام حسن (ع ) ابونعيم مى گويد:
((حسن به عنوان رزمنده وارد اصفهان شد و از آن جا به عزم ملحق شدن به مبارزان گرگان عبور كرد.))
بنابر عقيده سهمى ، امام حسن (ع ) و برادرش امام حسين (ع ) از كسانى بودند كه وارد گرگان شدند.
2. درباره فتح آفريقا مى گويند:
عثمان به سال 26 سال هجرى ارتشى را براى فتح آفريقا بسيج كرد. سردارى سپاه را به عبدالله بن ابى سرح سپرد. در ميان جنگجويان سپاه تنى چند از صحابه بودند، از جمله : [عبدالله ] بن عباس ، پسر ابن عمر، پسر عمروبن عاص ، (عبدالله ) بن جعفر، حسن ، حسين و (عبدالله ) بن زبير
تفسير و توجيه
بعضى سعى كرده اند شركت امام حسن (ع ) در فتوحات را چنين توجيه كنند:
حضرت مجتبى علاقه داشت دامنه نفوذ اسلام گسترش يابد، و از آن جايى كه اين فتوحات را در خدمت دين و در جهت گسترش نفوذ اسلام مى ديد، به صفوف مجاهدان پيوست و وارد ميدان كار زار گرديد كه : (( الجهاد باب من ابواب الجنة )) و اندوهى را كه به خاطر تضييع حق پدرش به دل داشت ، براى نشر حقايق اسلامى در پرده مصلحت فرو پوشيد، زيرا آنچه براى اهل بيت (ع ) اهميت خاص داشت ، اسلام بود و فدا شدن در راه آن و نه چيز ديگرى .
به تعبير مرحوم حسنى :
بعيد نيست كه على بن ابى طالب و فرزندانش (ع ) در راه نشر اسلام و اعتلاى عقيده توحيدى ، همه امكانات و نيروهاى خود را بسيج كنند، و اگر حق خود را در خلافت مطالبه مى كنند به خاطر نشر اسلام و تعاليم رهايى بخش آن است . از اين رو اگر اسلام در مسير اصلى خود قرار گيرد، چه مانعى دارد كه آنان نيز سربازانى باشند در خدمت اسلام و مسلمانانى ؛ حتى اگر در اين راه ، آزار و ايذايى نيز به آنها برسد، با جان و دل مى پذيرند. به راستى كه اميرالمؤ منين بارها فرمود: (( والله لا سلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه . ))
مرحوم حسنى ، عدم شركت حسنين (ع ) در معركه هاى نبرد اسلامى در روزگار عمر بن خطاب را على رغم اين كه درگيرى با مشكلات در مناطق مختلف به شدت ادامه داشت و فتوحات يكى پس از ديگرى نصيب مسلمين مى شد و غنائم بسيار زيادى از اكناف و اطراف به سوى مدينه سرازير بود و با وجود اين كه امام حسن (ع ) در ساليان پايانى خلافت عمر، به سن بيست سالگى رسيده بود و معمولا اين سن براى جنگيدن در ميدان هاى نبردى كه پير و جوان مسلمين براى شركت در آن از هم سبقت مى گرفتند، معمولا مناسب است ، چنين توجيه مى كند:
((شايد علت عدم شركت آن دو در جنگ هاى دوره عمر اين بود كه اميرالمؤ منين (ع ) از دخالت در امور دولتى و سياسى كناره گيرى كرده بود. ما شك نداريم كه عدم شركت امام در جنگ ها و فتوحات اسلامى ، به خاطر شانه خالى كردن از بار مسؤ وليت و تمايل به حفظ جان نبود، بلكه آن طور كه بيشتر راويان گفته اند، براى اين بود كه عمر به خاطر مصالح سياسى كه بيشتر به نفع خود وى بود تا اسلام ، بسيارى از بزرگان صحابه را ممنوع الخروج نموده و تقريبا چيزى شبيه زندگى اجبارى در مدينه بر آنان تحمل كرده بود. امام حسن (ع ) نيز به منظور خدمت به اسلام و نشر تعاليم آن و نيز براى حل مشكلاتى كه براى مسلمين پيش مى آمد، در كنار پدرش باقى ماند و از مدينه خارج بشد.))
نظر درست
ما نيز نمى توانيم اين توجيه را بپذيريم و اعتقاد داريم كه حسنين (ع ) در هيچ كدام از فتوحات روزگار خلفا شركت نداشتند، و نيز معتقديم كه اين فتوحات عموما به نفع اسلام نبود، بلكه بر عكس ضربه اى بود بر پيكر اسلام . ما نظر خود را به دليل زيل خلاصه مى كنيم :
1. آثار فتوحات بر مردمى كه سرزمينشان فتح مى شد
واضح است كه به دنبال اين فتوحات ، از طرف هياءت حاكمه هيچ گونه اهتمامى در جهت ارشاد، آموزش و پرورش و تربيت صحيح اسلامى مردم صورت نگرفت ، تا عقيده اسلامى در درون آنان رسوخ كرده و به صورت يك نيروى عقيدتى در آيد كه بتوان وجدان و ضمير انسانى را با معانى اصيل بارور سازد، و از آن جا بر كليه حركات و سكنات افراد سايه افكند و روح آنان را با مفاهيم و خصايص اسلامى انسانى عالى غنا بخشيده ، در سازندگى انسان موثر افتد و نقش خويش را در تبلور ويژگى ها و خصايص اخلاقى بر اساس همان مفاهيمى كه اعتقاد اسلامى را در وجدان و درون آنها شكوفا نموده ، به منصه ظهور رساند.
آرى ، در خلال بيست سال ، دامنه نفوذ اسلام به طورى گسترش يافت كه چندين برابر فتوحات اسلامى در عهد پيامبر عظيم الشاءن اسلام گرديد، اما اخنلاف اين و آن از زمين تا آسمان بود.
رسول اكرم (ع ) به اظهار مسلمانى و بيان شهادتين و انجام بعضى از شعائر و ظواهر اسلامى ، به طور سطحى قناعت نمى كرد، بلكه براى مردم آن بلاد معلمان و مربيانى اعزام مى كرد تا ضمن آموزش كتاب خدا و حكمت و احكام دينى ، آنان را ارشاد و موعظه كنند.
اما از آن طرف ، فتوحات انجام شده در روزگار خلفا و امويان ، هيچ گونه تعليم و تربيت و آموزش و پرورشى را به همراه نداشت و كادرهاى ورزيده اى كه كه ماءموريتهاى آموزشى مهم را در قلمرو وسيع با ساكنان زياد انجام دهد، وجود نداشت . خلفا و فاتحان نيز به اين امر مهم و حياتى اهميت نمى دادند.
از تسليم شدگان تنها خواسته مى شد كه به يگانگى خدا و رسالت پيامبر اكرم (ع ) شهادت داده ، بعضى از تكاليف و شعائر اسلامى را به صورت ظاهرى و خالى از محتواى اعتقادى و بدون رسوخ در درون وجدان به جاى آورند؛ از اين روست كه مى بينيم در بعضى از كتابهاى تاريخ آمده است : بسيارى از مناطق توسط سپاهيان مسلمان فتح مى شد، اما پس از زمان اندكى به كفر و عصيان بر مى گشتند و براى بار دوم توسط مسلمين گشوده مى شد.
پيامبر اكرم (ع ) از سوى خداوند ماءمور بود كه از مردم ، هم اسلام بخواهد و هم ايمان :
(( قالت الاعراب آمنا قل تومنوا ولكن قولوا اسلمنا، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم . ))
خلفا و كشورگشايان مسلمان فقط ظاهر مسلمانى را از مردم مى خواستند و بس ؛ ما اين سهل انگارى را در ميان قريش و ديگران به عيان مى بينيم ، حتى بسيارى از صحابه رسول خدا (ع ) نيز همين روش را در پيش گرفته بودند.
موسى بن يسار گويد:
((اصحاب رسول خدا (ع ) بيانگردهاى خشنى بودند ؛ ما ايرانيان كه آمديم ، دين اسلام را خالص گردانديم .))
بدين ترتيب مردمى كه سرزمينشان پس از رسول اكرم (ص ) فتح شد، بر همان آداب و رسوم و مفاهيم جاهلى حاكم بر حركات و سكنات و روابط و مناسبات اجتماعى خود به طور عام باقى ماندند، و اسلام به در جايشان جاى گرفت و نه در ضميرشان ريشه دوانيد، چه رسد به اين كه در اسلام ذوب شوند و اسلام بر آنان حكمفرما باشد و در ميانشان حركت ايجاد كند. آثار و عواقب طولانى اين پديده ، بسيار تاءسف آور بود، زيرا در نظر آنانى كه از آن بهره بردارى مى كردند و از اسلام جز اسمى و از دين جز رسمى سراغ نداشتند، اين آداب و رسوم و مفاهيم جاهلى و انحرافات و روابط و مناسبات قبيله اى و طمع ورزيهاى شخصى و ديگر كارهاى غير انسانى كه به دنبال داشت اگر نگوييم به نظرشان بر گرفته از اسلام بود، بايد حداقل بگوييم كه آن را مخالفت و معارض اسلام نمى ديدند و در نظرشان هيچ گونه تضاد و تعارضى با هم نداشت ، و كار را به جائى رساندند كه اسلام به عنوان حافظ آن مطرح شد و اين مفاهيم و آداب و رسوم لباس اسلام به تن كرد و رنگ دين به خود گرفت ؛ از اين رو در پوشش اسلام و در زير چتر حمايتى آن در امن و امان به سر بردند.
اسلام در نفوس بسيارى از حاكمان و اعوان و انصارشان كه به خاطر مصاحبت پيامبر (ص ) و رؤ يت آن حضرت در ميان توره مردم مكان و منزلتى داشتند، چندان رسوخ نكرده بود و بر انحرافات ، مفاهيم و آداب و رسوم جاهليت باقى بودند و از مقام و موقعيت خود در راه تثبيت آن ها از هيچ كوششى فروگذار نكردند، حتى از راه جعل حديث و انتساب آن به رسول خدا (ص ) در اين راه كوشيدند. در تبعيض نژادى و برترى دادن عرب بر عجم و موارد ديگرى كه بدان اشارت رفت ، وضع به همين منوال بود.
خلاصه اين كه گسترش اسلام و نشر تعاليم عالى آن ، به هيچ وجه مورد اهتمام و كوشش زمامداران نبود.
هرگاه اسلام مردم ظاهرى و بدون بعد عقيدتى و عارى از هر گونه اصول و قواعد علمى و فرهنگى باشد و در روح و روان و عقل و وجدان انسان طورى جايگزين نشود كه به صورت يك محرك وجدانى و درونى درآيد، به تدريج متلاشى خواهد شد و در حركات و مواضع انسان اثرى از خود به جاى نخواهد گذاشت . از طرف ديگر، مردم به چنين اسلامى عادت خواهند كرد و اسلام به صورتى در نظرشان جلوه خواهد كرد كه هيچ منافاتى با انواع انحرافات و جنايات غير انسانى نداشته باشد. اگر نگوييم كه چنين اسلامى ، به كالبد شكافى هاى بسيار دقيق و عميقى نيازمند است كه خيلى از نيروها و امكانات را به تحليل برده و بخش عظيمى از آن را به هدر خواهد داد، حداقل بايد بگوييم : هدايت اين مردم به سوى اسلام اصيل در درازمدت ، كارى مشكل و طاقت فرسا خواهد بود، در حالى كه مى توانستند با پيروى و تاءسى از رسول خدا (ص ) و حركت در خط پيامبر عظيم الشاءن جلو بسيارى از اين مصائب و مشكلات را بگيرند و واقعه را قبل از وقوع علاج كنند.
از سوى ديگر، جنين جامعه اى از امنيت و مصونيت كافى برخوردار نخواهد بود، تا آن را از گزند حوادث و دستبرد اشرار و بيگانگان و حتى كسانى كه آن را وسيله اى براى انهدام و ضربه زدن به اسلام حقيقى قرار داده اند، نگهدارى كند.
اسلامى كه مانع رسيدن آنها به انحرافات و خواسته ها و اميال نفسانى مى شود. با مراجعه به تاريخ در مى يابيم كه اين مساءله خصوصا در زمان امويان و پس از آن تحقق يافت .
يك متن تاريخى درباره جامعه تاريخى عراق در عصر امام حسن (ع ) مى گويد:
((گروه هاى گوناگون از مردم با آن حضرت بودند. برخى از شيعيان او و پدرش ، برخى از خوارج كه هدفشان تنها جنگ با معاويه بود و مى خواستند از هر راهى شده با معاويه بجنگند و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و حريص به غنيمت هاى جنگى كه دين و ايمانى نداشتند، برخى نيز افراد دو دل بودند كه عقيده و ايمان محكمى به آن حضرت نداشتند و برخى ديگر روى غيرت و عصبيت قومى و پيروى از سران قبائل خود به سوى اسلام آمده بودند و دين و ايمانى نداشتند.)) على رغم اينكه عراق نزديك ترين منطقه به مركز خلافت اسلامى بود، و على رغم اينكه از سوى هيات حاكمه نسبت به عراق كه مركز هدايت سپاهيان مسلمان براى فتح مناطق شرقى بود، عنايت خاصى مبذول مى شد، مى بينيم جامعه عراق در روزگار امام حسن (ع ) جنين وضعى داشت تا چه رسد به مناطق ديگر كه يا دور از مركز خلافت بود يا به دلايلى بد آنها اهميتى داده نمى شد.
در مورد اين جامعه ، در بحث خود درباره خوارج به طور مفصل صحبت كرده ايم . اميدواريم كه در آينده نزديك بتوانيم اين بحث را به پايان برسانيم ، ان شاء الله .
در متن فوق ، اين قسمت قابل ملاحظه است كه مى گويد: ((برخى از شيعيان او و پدرش بودند...((چرا كه ما معتقديم اين عده آن قدر زياد نبودند كه بتوان آنها را در برابر سايرين مذكور در اين نص قرار داد و به حدى نبودند كه بتوانند در مقابل آنان عرض اندام كنند.
((زيرا مردم در مورد على (ع ) اكراه داشتند و در دل شك و ترديد. دل به دنيا بسته بودند، افراد مخلص در ميانشان كم بودند، مردم بصره با او مخالف بوده و كينه اش را به دل داشتند. اكثر كوفيان و قاريان آن در مقابل او بودند و مردم شام و اكثر قريش هم از حضرت دل خوشى نداشتند.))
كسى از امام باقر (ع ) روايت كرده كه حضرت فرمود:
(( ((كان على بن ابى طالب عند كم بالعراق ، يقاتل عدوه و معه اصحابه و ما كان منهم خمسون رجلا يعرفونه حق معرفته و حق معرفه امامته ؛))
على ابن ابى طالب با شما در عراق بود. با اصحاب خود عليه دشمنش مى جنگيد، منتها در ميان آنها پنجاه نفر كه حق حضرت و امامتش را چنان كه بايد بشناسند، يافت نمى شد.))
در جنگ صفين على (ع ) به عدى بن حاتم فرمود:
((پيش بيا! عدى آن قدر نزديك شد كه گوشش در مقابل بينى على (ع ) قرار گرفت .
حضرت فرمود: واى بر تو، عموم كسانى كه امروز با من هستند، بر من عصيان مى ورزند و نافرمانى ام مى كنند، اما معاويه در ميان كسانى است كه از او اطاعت مى كنند و فرمان مى برند.))
از طرفى در آن زمان ، رفتار حكام با مردم عموما اسلامى نبود. نگاهى گذرا به چگونگى برخورد آنان با مردم براى تبيين اين وضعيت كافى است . به عنوان نمونه به مطلب زير توجه فرماييد:
((اهالى افريقا نسبت به ساير ممالك ، بسيار مطيع و آرام و فرمانبردار بودند، تا اين كه در زمان هشام بن عبدالملك اعيان و مبلغان عراقى در افريقا رخنه كردند. آنها با مشورت و تبليغ عراقيان دست به عصيان زدند و پراكنده شدند كه تا به امروز (زمان مؤ لف ) اين وضعيت ادامه دارد. آنها مى گفتند: به سبب جرم و جنايت عمال هرگز با اولياى امور خود مخالفت نمى كنيم . مبلغان عراقى به آنها گفتند: بايد آنها را امتحان كنيم .
عده اى حدود بيست و چند مرد به نمايندگى از مردم افريقا، به ديدار هشام آمدند.
اما به آنها اجازه ملاقات داده نشد. ناگزير بر ((ابريش )) وارد شدند و به او گفتند: به اميرالمؤ منين بگو كه امير ما با لشكرى كه او ما و سربازان خود تشكيل داده به جنگ مى رود، چون غنايمى به دست مى آوريم ما را محروم كرده ، آن را به لشكر خاص خود اختصاص مى دهد. آن گاه مى گويد: شما در اين حرمان بيشتر ثواب مى بريد،و چون بخواهيم يك شهر و قلعه را فتح كنيم ، او ما را بر سايران مقدم مى دارد كه سپر لشكر او شويم . آن گاه مى گويد: اجر و ثواب شما در اين جان فشانى بيشتر است . از اين گذشته ، لشكريان شكم گوسفندان را زنده زنده مى شكافند و بره ها را از شكم آنها بيرون آورده ، و پوست مى كنند و مى گويند: از اين پوست براى خليفه پوستين تهيه مى كنيم . براى يك پوست هزار ميش را مى كشند و ما اين كارها را تحمل مى كنيم .سپس آنان ما را دچار گرفتارى ديگرى كردند و آن ، اين كه هر دوشيزه زيبائى را از ميان ما مى ربودند. ما پس از اين ظلم و تجاوز اعتراض كرده و گفتيم : ما در كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص ) نديده ايم كه چنين امرى جايز باشد. ما هم مسلمان هستيم . اكنون آمده ايم بدانيم آيا اين كارها به دستور امير المؤ منين انجام مى گيرد يا نه .
آنها مدتى در آنجا بدون نتيجه اقامت كردند، تا اين كه زاد و راحله آنان تمام شد و نااميد شدند. آن گاه صورتى از اسامى خود را نوشته به وزرا دادند و گفتند: اگر اميرالمؤ منين راجع به ما پرسيدند، خبر دهيد كه ما از افريقا آمديم و ناميد بر گشتيم .
آن گاه به سوى افريقا رهسپار شدند. اول كارى كه كردند، عامل هشام را كشتند و پرچم تمرد و عصيان بر افراشتند و بر افريقا مستولى شدند. خبر شورش به هشام رسيد. وضع و حال نمايندگان را پرسيد. اسامى را به او دادند، دانست كه اين عده همان كسانى هستند كه بر ضد او قيام كرده اند.))
يك متن تاريخى ديگر مى گويد:
((قتيبه بن مسلم بر اهل طالقان وارد شد. عده زيادى از مردم آن جا را كشت ، كه در تاريخ نظير آن شنيده نشده بود. در مسافت چهار فرسنگ از دو طرف ، چوب هاى دار نصب كرده ، عده بسيارى را در دو جانب جاده به دار كشيدند كه همه به يك نسق به هم پيوسته بودند.))
يكى از فرماندهان در فتح گرگان ، به اهالى شهر امان داد، به شرط اين كه حتى يك تن از آنها كشته نشود. اما حصار كه گشود، به جز يك تن ، تمام آن ها را كشت .
فرمانده ديگرى با اهالى قنسرين مصالحه كرد. يكى از شرايط صلح اين بود كه قلعه و ديوار شهر را ويران كند و چنين هم كرد.
والى خراسان از اهل ذمه سمرقند و ماوراءالنهر خواست كه اسلام آورند و گفت : در صورتى كه مسلمان شوند و دعوتش را بپذيرند و اسلام آوردند، اما وى از آنان مطالبه جزيه كرد؛آنان نيز اعلان جنگ كردند و با وى به نبرد پرداختند.
هنگامى كه عقبه بن نافع ، والى معاويه بن ابى سفيان ، به افريقا وارد شد، مردم را از دم شمشير گذراند، زيرا وقتى اميرى وارد مى شد، از وى اطاعت مى كردند و بعضى هم اظهار اسلام مى نمودند، اما همين كه امير از آن جابر مى گشت ، پيمان مى شكستند و از اسلام بر مى گشتند.
ابن اثير مى گويد:
((چون ايرانيان هجوم اعراب و غارت آنها را در سودا ديدند، به رستم و فيروزان كه هر دو از فرمانروايان ايرانى بودند گفتند: اختلاف و كشمكش شما دو سردار به جايى رسيده كه ايرانيان را تباه و ايرانيان را خوار نمودند.))
امثال اين مطالب اينقدر زياد است كه مجال تتبع و استقصاى آن نيست . به همين خاطر بود كه مقاومت مردم در سرزمينهاى فتح شده شديدتر شد و بسيارى از آنان پيمان شكستند، به نحوى كه مسلمين مجبور شدند بسيارى از مناطق را بيش از يك بار فتح كنند. (در گذشته اشاره اى به اين مطلب داشتيم ).