گاهي به اتوبوسها حسوديم مي شود كه چگونه در غروب دلگير، مرد خسته را به خانه مي رسانند.
گاهي به جويهاي آلوده ي شهر، غبطه مي خورم كه چه سخاوتمندانه كاغذ بيسكويت دختر خردسال را به دوردستها مي برد.
گاهي مي خواستم ساختماني بلند باشم تا پسركي جوان، خسته و دلشكسته، از من خود كشي كند. مي خواستم آنقدر بلند باشم كه از پريدن تا به زمين رسيدنش چند دقيقه طولانيتر شود.
مي خواستم چوبي باشم كه پيرمرد تزريقي زير پل، در سرماي نيمه شب، بسوزاندم و از انجماد رهايي يابد.
مي خواستم عقيقي باشم در نگين انگشتري دستان جواني در سجده.
مي خواستم عينكي باشم به چشمان پيري فرزانه آنگاه كه ناس و حمد را از روي قرآن مي خواند.
مي خواستم سنگي باشم بر روي قبر يك خداپرست.
مي خواستم اشكي باشم بر گونه ي سرخ پسر بچه اي يتيم در نيمه شب تاريك.
مي خواستم نوك مدادي باشم به دست نويسنده اي كهنسال.
مي خواستم كاغذ پاره اي باشم به دست يك جوان كه عشق را بر من نوشت و پاره كرد.
آنچه را گفتم نشد. تقدير آن بود كه اسير دستان تو شوم. من گرفتار توام.
شناختي مرا؟
نگاهي به مشتت كن؟ چه مي بيني؟ من همانم.
من همان موس يا به قول ايراني ها موشواره ام.
ببين كه من را به كجا مي بري. افسار من به دستان توست. هرجا كه مرا بكشي، مي روم. تو را به خدا من را به هر جا نبر. من هر جايي نيستم. نا اميدم مكن. كاري كن كه از امروز تمام كاغذ پاره هاي عالم به وجود من در دستان تو حسوديشان شود. بگذار اتوبوسها آرزو كنند كه اي كاش موس بودند. كاري كن تمام گوسفندهاي عالم به موشها حسودي كنند و زير لب در چراگاه بگويند:
اي كاش موس را شكل گوسفند مي ساختند!!