داستان عشق شوفری
نویسنده:حسینعلی لطفی
پونزده سالم بود که شاگرد شوفر شدم، اوسام، جواد آقا، یه بنز هشت تن داشت . اون منو خیلی می خواست،
چون من آتیش پاره بودم، اما ماشین نگهدار هم بودم . چند سالی براش کار کردم . همی شه ماشینش مثل دسته
گل بود، عروس . برا همی نم بود که جواد منو می خواست.
یه روز رفتیم سر کوره پزخونه، ماشینو گذاشته بودیم
که گچ بار کنن، منم رفته بودم از جعبه بغل کامیون، آچار وردارم که ناغافل یه پاکت گچ، اون بالا پار ه شد و
همش ریخت رو هیکل ما . اومدم این ورو هرچی از دهنم دراومد به کوره پزچی ها، صاحاب و کارگراش گفتم،
یکی از شریکای کوره پز خونه یه چیزی به اوسام گفت و فهمیدم که دیگه کاروبارم مالید . رامو کشیدم و رفتم
خونه، آخه لباس کارمو تازه خریده بودم . شب که شد، رفتم ک افه. اون وقتا که اوضاع مث حالا نبود . یه کافه تو
خاوران بود که شوفرا شبا می اومدن اون ج ا. حالا دیگه بعد از چندین و چند سال تقریبا همشون منو
می شناختن. یکی شون به اسم قاسم بنزینی، اومد سر میزم و بهم گفت : چیه حسن، چی شده؟ چرا تو لکی؟
منم حال و ماجرا رو گ فتم. گفت: این که ناراحتی نداره، بیا این سوئیچ رو بگیر، فردا شیش صبح می ری گاراژ
جان پناه، به عباس سیاه می گی که، به همون نشونی که قراره امروز، قاسم برات پنج تا سفته بیاره، قاسم
گفت ماشین امروز من ببرم، ماشین منو ور می داری و می ری کارخونه توچال . بعدی که سنگ بار زدی،
می آریش دایره خراسون، من او ن ج ا می بینمت. توچال یه معدن سنگ و یه معدن گچ بغل هم بودن. زیاد رفته
بودم، اون ج ا را خوب می شناحتم.
صبح علی الطلوع (از خوشحالی ) زود زدم بیرون، رفتم گاراژ، ماشینو ورداشتم و رفتم معدن، سنگ رو بار زدم
و جلدی برگشتم . تو راه برگشت، دیدم جواد با ماشینش داره می ره معدن گچ . از دور برام چراغ زد، آخه ماشین
قاسم بنزینی رو می شناخت. همین که به کامیونم نزدیک شد، از تعجبات داشت شاخ درمی آورد، آخه من کجا و
شوفری کجا، اونم رو ماشین قاسم بنزینی، منی که تصدیق نداشت م. اون وقتا پلیس راه و از این گیرودارا نبود .
خلاصه بگم که، اصلا بیکاری معنی نداشت . اون دوره گداهاشم خوشبخت بودن، یعنی کافی بود شبا یه سری
به چارتا کافه بزنن، حتما بیست سی تومنی کاسب بودن . با روزی بیست تومن می شد خوب زندگی بکنی. کی
این جوریا بود . الان دیگه با یه اسکناس هزاری، زورکی یه بسته سیگار می دن. تازه دارن اسکن دوهزار تومنی
هم چاپ می زنن.
اون روزا گذشت، به من تصدیق هم نمی دادن، چون سربازی نکرده بودم . وقت سربازیمون که شد، یه روز با
همه بچه محل ها (بچه های غیاثی ) رفتیم عشرت آباد و خودمونو معرفی کردیم. یه صبح تا بعدازظهر علاف
شدیم، بعد گفتن، این دوره سرباز زیاده، باید قرعه بکشن . طرفای سه بعدازظهر گفتن
استانی هاش(شهرستانی ها) سمت راست حیاط پنش تا صف تشکیل بدن، تهرونیاش هم سمت چپ توی پنش
تا صف وایسن . همه بچه ها توی صف وایسادن. یه وقت دیدم بچه محل ها تیر و تخس شدن توی پنش تا
صف. رفتم و همه شونو کشیدم بیرون و گفتم : همه مون توی یه صف وای می ایستیم، یا همه مون سرباز
می شیم یا همه مون معاف . همه مون به نام آقا امام حسین (ع) رفتیم صف وسط وایسادیم، تا از هر طرف که
حساب م ی کنن، صف سوم باشیم . دو تا سرباز، گردونه رو آوردن و یه آقای استواری اومد و بی مقدمه گفت :
اول تهرونی ها رو قرعه می کشیم. یکی از سربازا گردونه رو چرخوند، هی چرخوند، هی چرخوند . ما که دیگه
دل تو دل مون نبود . یه توپ از گردونه دراومد و افتاد رو زمین و قل خورد رفت اون ته م ه ها، اون سرباز دیگه
هم دنبال توپه می دوید. بالاخره سربازه توپه رو ورداشت به دو آورد و دادش دست آقای استوار . نفس همه تو
سینه شون حبس شده بود، این لحظه سرنوشت سازی بود . آقای استوار توپه رو، به همه نشون داد و با صدای
بلند اعلام کرد : صف شماره سه معاف از خدمت . صف ما رو م ی گفت. از خوشحالی نمی دونستیم چی کار باید
بکنیم. یعنی واقعا همه بچه های صف مون معاف شده بودن؟ بچه محلامون ریختن سرم، انگاری زوار امام
رضا(ع) دیده بودن، هی منو ماچ و بوسه می کردن. تازه من فهمیدم اگه معاف نمی شدیم، با من چها که
نمی کردن. خلاصه همه م ون شاد و شنگول اومدیم بیرون و تو دلم گفتم : اوساکریم، دمت گرم، قسمت نبود
دو سال مالیات عمرمون بدیم . بروبچه ها که برام را به را، چیز میز و خوراکی می خریدن، شب هم رفتیم کافه و
من اونا را مهمون کردم و همه شون یه دلی از عزا در آوردن.
یه هفته بعد رفتم نظام و ظیفه و کارت معافیت دایمم رو گرفتم و یه کله رفتم کلانتری سوار، تقاضای تصدیق
کردم. یه هفته بعد هم تو امتحان آیین نامه، شهر، پارک و سنگ چین، قبول شدم و دو هفته بعد از اون هم،
تصدیق دو همگانی رو گرفتم . با همون تصدیق، یواشکی رو ماشین سنگین و کامیون کار می کرد م. یواش
یواش، فنی هم خوب بلد شدم، خب از هر شوفری اگه یه کلوم یاد م ی گرفتم، علامه می شدم . سال ها
می گذشت و دیگه پلیس راه هم گله به گله یقه شوفرا رو م ی گرفت. کار و کاسبی یه خورده ای شل کرده بود،
من هم بیکار بودم . یه روز که توی خونه ول می گشتم، مادر خدا بیامرزم گفت : حسن، همه عالم و آدم که
این کاره هم نیستن، تصدیق شونو گرفتن، تو که ن ه نه، شغلت شوفریه، چرا نمی ری تصتیق تو (تصدیق خود ر ا)
یک کنی . دیدم راست می گه خب، رفتم زیر چار راه قصر، کلانتری سوار، یه درخواست دادم . عید ۱۳۵۰ بود،
یعنی ده روز بعد جو ابش اومد درخونه . بعد از عید رفتم پی اش و کارت رو گرفتم . دو هفته بعد برای امتحان تپه
رفتم استخر، طرفای تهرانپارس . اون جا ، یه جایی رو درست کرده بودن که شیش تا تپه، پر از دست انداز
داشت. کلی آدم وایساده بودن تا امتحان بدن . هر سری شیش نفر می رفتن پشت شیش تا ماشین می نشستن،
چند دقیقه بعد، همشون رد می شدن و پیاده شون می کردن. ما هم که این بساط رو می دیدیم، دلمون عین
گنگیش (گنجشک) می زد. بالاخره نوبت من شد و پریدم پشت فرمون . یه آقای سروانی امتحان می گرفت،
یادم نمی ره، هفت دور منو دور ای ن تپه تابوند (تاب داد ) و نوزده تا دنده ازم گرفت . یه ربع ساعتی می شد که
می روندم. دور آخریه نامردی نکرد، تو سرازیریه که با دنده (دو) سنگین، با سرعت می اومدم پایین، یه دفعه
گفت: برو یک . با خودم گفتم، این جوری که ماشین یاتاق می زنه، میل لنگ می بره، درک، خ ودش خواسته
دیگه، جهنم و ضرر، دوتا گاز محکم و مامان دادم و دنده رو عینهو دنبه زدم یک، ماشین یه خورده کله کرد
ولی طوریش نشد . سروانه که پرت شده بود تو شیشه جلو، گفت نگهدار . من که دیگه با وضعی که برا جناب
سروان پیش اومده بود، فاتحه تصدیق رو خونده بودم، زدم رو ترمز و کامیون رو نرم روی همون کمرکش
سرازیری نگه داشتم . به من گفت قبولی، پیاده شو . پیاده شدم، باورم نمی شد، عین فرشته ها سبک شده بودم،
انگار داشتم پرواز می کردم. افسره خودش هم پیاده شد . رو همون سرازیری وایساد و به بروبچ ه هایی که منتظر
امتحان بودن گفت : هر کاریش کردم ردش کنم نشد، همه چی بلد بود، ای ن دنده معکوس توی سرازیری هم،
آخرین ترفند من بود . دیدید که چه خوب امتحان داد . من کسی رو که راننده باشه، قبولش می کنم. اگه راننده
نیستید، بی خودی این جا نمونید . باور کن نصف بروبچه ها، شایدم سه ربع اونا، از هم ون جا برگشتن . این جوری
شد که تپه رو قبول شدم . اما فنی، یه سئوال رو شل جواب دادم، بی معطلی ردم کردن . دو ماه علاف شدم .
دوباره که رفتم، این دفعه قبول شدم.
حالا دیگه کهنه شوفر تازه تصدیق دار شده بودم، عین چایی تازه دم کهنه جوش . آره دایی جون، این جوریا بود
که شوفر رسمی شدم و پشت این غربیلک نشستم. عزت زیاد.
منبع:داستان عشق شوفری