گدا
غلامحسین ساعدی
1
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید اسدالله بودم. در كه زدم عزیز خانوم اومد، منو كه دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در كه كنار میرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: "خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟"
روی خودم نیاوردم، سلام علیك كردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها كه تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: "راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟"
گفتم: "چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم."
عزیز خانوم گفت: "حالا كه می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت می كردی."
خندیدم و گفتم: "حالا برگشتم كه خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه كار واجبی اومدم."
بچهها اومدند و دورهام كردند و عزیز خانوم كه رفته رفته سگرمههاش توهم می رفت، كنار باغچه نشست و پرسید: "كار دیگهات چیه؟"
گفتم: "اومدم واسه خودم یه وجب خاك بخرم، خوابشو دیدم كه رفتنیام."
عزیز خانوم جابجا شد و گفت: "تو كه آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری میخوای جا بخری؟"
گفتم: "یه جوری ترتیبشو دادهم." و به بقچهام اشاره كردم.
عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: "حالا كه پول داری پس چرا هی میای ابنجا و سید بیچاره رو تیغ می زنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی می كنه، جون میكنه و وسعش نمیرسه كه شكم بچههاشو سیر بكنه، تو هم كه ولكنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش میگیری."
بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندكنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار میترسیدند كه من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا كنار دیوار بودم كه نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم كه سید از دكان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو می زنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان می كشه كه اگر سید جوابم نكنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید میگفت: "آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه كارش میتونم بكنم."
عزیز خانوم گفت: "من نمیدونم كه چه كارش بكنی، با بوق و كرنا به همهی عالم و آدم گفته كه یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادیالسلام و اینا رو پسند نمیكنه، می خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اینهمه پول داره، چرا ولكن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بیچارهتری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یكیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟"
سید كمی صبر كرد و گفت: "من كه عاجز شدم، خودت هر كاری دلت می خواد بكن، اما یه كاری نكن كه خدا رو خوش نیاد، هر چی باشه مادرمه."
از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیكه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تكون خورده بودم كه نمی تونستم سرپا وایسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاریك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هیشكی بیرون نیومد، پلهها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچه ها دور سفره نشستهاند و شام می خورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: "عزیز خانوم، عزیز خانوم جون."
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ كشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیلهی چراغو كشید بالا و گفت: "چه كار میكنی عفریته؟ میخوای بچه هام زهره ترك بشن؟"
پس پس رفتم و گفتم: "میخواستم ببینم سید نیومده؟"
عزیز خانوم گفت: "مگه كوری، چشم نداری و نمیبینی كه نیومده؟ امشب اصلاً خونه نمیاد."
گفتم: "كجا رفته؟"
دست و پاشو تكان داد و گفت: "من چه می دونم كدوم جهنمی رفته."
گفتم: "پس من كجا بخوابم؟"
گفت: "روسر من، من چه میدونم كجا بخوابی، بچههامو هوایی نكن و هر جا كه می خوای بگیر بخواب."
همونجا تو دهلیز دراز كشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، میدونستم كه عزیزه چشم دیدن منو نداره این بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت كردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونایی كه برای زیارت خانوم میاومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشهی بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیكیای ظهر، دوباره اومدم خونهی سید اسدالله. واسه بچه ها خروس قندی و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نیمه باز كرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبه ای اومد و گفت: "سید اسدالله سه ماه آزگاره كه از این خونه رفته."
گفتم: "كجا رفته؟ دیشب كه این جا بود."
زن گفت: "نمی دونم كجا رفته، من چه میدونم كجا رفته."
درو بهم زد و رفت، می دونستم دروغ میگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سید اسدالله پیدایش بشه، وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم، یه هو به كلهم زد كه برم دكان سیدو پیدا بكنم. اما هر جا رفتم كسی سید اسدالله آیینه بندو نمی شناخت، كنار سنگتراشیها آیینهبندی بود كه اسمش سید اسدالله بود، یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. میدونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزدیكیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم میشد و دنبالش میگشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزیزه میترسیدم، از بچههاش می ترسیدم، از همه میترسیدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم میترسیدم، یه دفعه همچو خیالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پای ماشینها كه سید اسدالله را دیدم با دستهای پر از اونور پیادهرو رد می شد، صداش كردم ایستاد، دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نمیتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام می كرد. گفتم: "ننه جون، نترس، نمیام خونهت، میدونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره، من فقط دلم برات یه ذره شده بود، میخواستم ببینمت و برگردم."
سید گفت: "آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی میكردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه كاریه میكنی؟"
من هیچ چی نگفتم. سید پرسید: "واسه خودت جا خریدی؟"
گفتم: "غصهی منو نخورین، تا حال هیچ لاشهای رو دست كسی نمونده، یه جوری خاكش میكنن."
بغضم تركید و گریه كردم، سید اسداللهم گریهش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید: "واسه چی گریه میكنی؟"
گفتم: "به غریبی امام هشتم گریه میكنم."
سید جیبهاشو گشت و یك تك تومنی پیدا كرد و داد به من و گفت: "مادر جون، اینجا موندن واسه تو فایده نداره، بهتره برگردی پیش سید عبدالله، آخه من كه نمیتونم زندگی تو رو روبرا كنم، گداییم كه نمیشه، بالاخره میبینن و میشناسنت و وقتی بفهمن كه عیال حاج سید رضی داره گدایی میكنه، استخونای پدرم تو قبر می لرزه و آبروی تمام فك و فامیل از بین میره، برگرد پیش عبدالله، اون زنش مثل عزیزه سلیطه نیس، رحم و انصاف سرش میشه."
پای ماشینها كه رسیدیم به یكی از شوفرا گفت: "پدر، این پیرزنو سوار كن و شوش پیادهش بكن، ثواب داره."
برگشت و رفت، خداحافظیم نكرد ، دیگه صداش نزدم، نمی خواست بفهمند كه من مادرشم.
2
تو خونهی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشهی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی میبافت، صدای منو كه شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودیها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا میرفتند و تو حیاط دنبال هم میكردند،
میریختند و میپاشیدند و سر به سر من میذاشتند و میخواستند بفهمند چی تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون میخواستند از بقچهی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان مینشست و قاه قاه میخندید و موهای وزكردهشو پشت گوش میگذاشت با بچهها همصدا میشد و میگفت: "خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم."
و من میگفتم: "به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچهی من چه كار می كنه."
بیرون كه میرفتم بچههام میخواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره میمالیدم و میرفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریك كه همیشه اونجا مینشستم، كمتر كسی از اون طرفا در میشد و گداییش زیاد بركت نداشت و من واسه ثوابش این كارو می كردم. خونه كه بر میگشتم خواهر رخشنده میگفت: "خانوم بزرگ كجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟"
بعد بچه ها دورهام می كردند و هر كدوم چیزی از من میپرسیدند و من خندهم میگرفت و نمیتونستم جواب بدم و میافتادم به خنده، یعنی همه میافتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلیم دوست داشت، دلش میخواست یه جوری منو خوشحال بكنه، كاری واسه من بكنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: "توبره دوختن شگون داره. خبر خوش می رسه."
این جوریم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كلهی عبدالله و رخشنده پیدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم كرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بیحوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا كه هیشكی محلم نمی ذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هركی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمیشد با بچهها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سید عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: "چرا این پا اون پا میكنی مادر؟"
گفتم: "میخوام بزنم برم."
خوشحال شد و گفت: "حالا كه میخوای بری همین الان بیا با این ماشین كه ما رو آورده برو ده."
بچه ها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبرهای كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو كه سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: "حرفی ندارم، میرم."
بچه ها رو بوسیدم و بچه ها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بیرون و ماشینو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود كه یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریهی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: "اون میترسه، میترسه شب یه اتفاقی بیفته." نزدیكیای ظهر رسیدم ده، پیاده كه شدم منو بردند تو یه دخمه كه در كوچك و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد می كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پیش پایم درهی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ
میاومد، صدای گرگ، از خیلی دور میاومد، و یه صدا از پشت خونه میگفت: "الان میاد تو رو میخوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن."
همچی به نظرم اومد كه دارم دندوناشو میبینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پیش خود گفتم خدا كنه كه هوایی نشم، این جوری میشه كه یكی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصلهی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر میكردم كه چه جوری شد كه این جوری شد. گریه میكردم،گریه میكردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای كربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش میترسیدم، با این كه میدونستم نمیدونه من كجام، باز ازش میترسیدم، وهم و خیال برم می داشت.
ده همه چیزش خوب بود، اما من نمیتونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها میرفتم طرفای میدونچه و تاشب مینشستم اونجا. كاری به كار كسی نداشتم، هیشكیم كاری با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر می كردم كاش یكی پیدا می شد و محض رضای خدا یه جف كفش بهم میبخشید، میترسیدم از یكی بخوام، میترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو كثیف میكردم، بی خودی كثیف می شدم نمیدونستم چرا این جوری شدهم، هیشكیم نبود كه بهم برسه.
یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و میدونستم كه گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره.
یه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات میبافتم كه یه دفه دیدم صدام میزنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت كوهها صدام میزدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای كی بود، همهی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باریك و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه كه
میرفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین میرفت و بالا میآمد، خستهام نمیكرد همه اینا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و كنار زمین یكی نشستم خستگی در كنم كه یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار یكی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام می اومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان كربلا افتادم و آهسته گریه كردم.
منبع:http://sarapoem.persiangig.com/