اعتراف میکنم...



اعتراف میکنم یه پایان ترم حالم خیلی گرفته بود ،زمان برگزاری امتحانات پایان ترم بود و یکی از این امتحانات هم کار سنجی و روش سنجی... ،منم که درسام رو از دم قسط گذاشته بودم برای شب امتحان ...،از اونجایی که کارسنجی و روش سنجی 700 صفحه ست اصلا نمیخواستم سر جلسه امتحانش برم چون افتادنم رو حتمی میدیدم اما یکی بهم روحیه داد... ،با خودم گفتم اگه بیفتمم هر جوری شده
باید سر جلسه این امتحان حاضر بشم ،چشمتون روز بد نبینه ،دخترم ،پسرم الهی نیاد اون روزی که شب امتحان کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری،الهی نیاد...
نمی دونستم اصلا چجوری باید بخونمش ،خلاصه تموم زورم رو زدم که روزنامه وار بتونم این درس رو تا یه جایی برسونم اما تا ساعت 2 شب قبل از امتحان فقط تونستم 2 فصل از 5 فصل کتاب رو بخونم ،حالا بگذریم از این که هر فصل داستانی واسه خودش داشت و میشد یه کتاب شیش دونگ از توش دراورد ،با خودم گفتم هر جور شده باید بیدار بمونی و تمومش کنی اما دیگه داشت سیاهی چشام میرفت ... مثل آدمایی که تو کشتی هستن و گرفتار توفان و در حال غرق شدن و تازه یادشون می افته که خدایی هم هست ...رو به خدا کردمو گفتم خدایا توکل به خودت من میرم بخوابم اما فردا خودتون کمکم کنید ،قافل از این که فرداست (چون ساعت از 2 هم گذشته بود و رسما روز امتحان شروع شده بود) ،... گوشیم ساعت 5 صبح زنگ زد و منم خواب آلود خودمو از تخته خواب کندم و کتاب رو دست گرفتم وتا
30 :5 یه نگاهی بهش انداختم ولی کاش نگاه نمیکردم آخه از جلو رفتن و کسب توفیق در کاستن از برگه های این سوپر درس (البته برای من که گذاشته بودمش برای شب امتحان) خبری نبود که نبود ،آقا سر تون رو درد نیارم ... یه ساعت مونده به امتحان خودم رو به دانشگاه رسوندم و شروع کردم به روزنامه خون کردن کتاب ولی مگه تموم میشه... هر چی هم که به ساعت امتحان نزدیکتر میشیم استرس منم بیشتر و بیشتر میشه ،کار به جایی رسید که 20 برگ 20 برگ کتاب رو ورق میزدم و مثل این بچه های 5 ،6 ساله هستن که عکسای کتاب داستان رو نگاه میکنن و لذت میبرن منم به ظاهر و نمودارای کتاب و فرمولا و نوشته ها نگاه میکردم با این تفاوت که فقط عذاب میکشیدم ، نمیدونید اون موقعه چه حالی داشتم چون تو اون شرایط دیگه داشت باورم میشد که آیکیوی جلبکم از من بیشتره چون چیزایی که تو کتاب میدیم به نظرم انقدر سخت می اومد که ترجیح میدادم خط هیروکلیدوس و میخی زمان شاه وزوزک رو میخوندم ولی یکی می اومد و من رو از دست این کتاب نجات میداد ...همین موقع بود که اون خانومه هست که قبل از امتحان یاسین میخونه در گوش بعضییا ...داشت یه چیزایی میگفت که بزور فهمیدم باید برم سر جلسه بشینم ،انقدر گیج بودم که یادمه یکی از بچه من رو گرفت و گفت چرا داری دور خودت میچرخی ..؟ و من رو کشید و نشوند روی صندلیم و گفت: جات اینجاست که تازه من گفتم چیه چی شده ...؟؟؟ کیییییییییه؟ کییییییییه؟ ... و... راستش بقیه اش رو یادم نمیاد که چی شد اما الان که فکر میکنم میبینم که اون توکل از ته دل به خدا باعث شده من اون امتحان رو که نتونسته بودم لااقل 2/3 کتاب رو حتی یه بار روزنامه وار بخونم ،بگیرم 17.58
... یاد جمله ی قشنگی می افتم که تو خیابون اصلی شهریار (ولیعصر) روی تابلوی ایستاده کنار خیابون داره دلیری میکنه... به این مضمون :"حقیقت توکل این است که جز خدا از هیچی نترسی"

به ...



نویسنده :R.A.H.A

یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید


این داستان رو خودم نوشتم البته من تمام عمرم ریاضی خوندم وبا ادبیات آشنایی چندانی ندارم ،از کسانی که با ادبیات آشنایی بیشتری دارند
استدعا دارم نظرشون رو درباره این داستان کوتاه بگن و اگه من بخوام تو زمینه فیلم نامه نویسی خودم رو محک بزنم این توانایی و استعداد در من دیده میشه یا نه؟
پیشاپیش از راهنمایی و لطفتون ممنونم و تشکر