زماني كه انسان قادر به نه گفتن نباشد،
آري او فقط بي معني است.
مسئله ي اطاعت كردن و اطاعت نكردن در ميان نيست،
فقط مسئله ي هوشمندي است.

هر كودكي بايد مطيع باشد. شما ريشه هاي او را قطع مي كنيد!
شما به او اين فرصت را نمي دهيد كه فكر كند آيا به شما آري بگويد يا نه بگويد.
شما به او مجال فكر كردن نمي دهيد، به او اجازه نمي دهيد كه خودش تصميم بگيرد.
شما مسئوليت را از او مي گيريد. در پشت واژه ي زيباي "اطاعت"، آزادي او را از او
مي گيريد، فرديتش را از او دور مي كنيد، توسط يك راهكار ساده ،_ اصرار داريد كه او يك كودك است، چيزي نمي داند. والدين هستند كه بايد تصميم بگيرند، و كودك بايد مطلقاً مطيع باشد.
كودك مطيع، مورد احترام است.

ولي در اين روند چنان چيزهاي زيادي نهفته است كه شما او را كاملاً نابود مي كنيد.
او پير خواهد شد، ولي رشد نخواهد كرد. شكوفايي در ميان نخواهد بود و ثمر نخواهد داد.
او زندگي خواهد كرد، ولي زندگيش يك رقص نخواهد بود، يك ترانه نخواهد بود،
شاد نخواهد بود.
شما تمام امكانات اوليه براي هرآنچه كه انسان را فرديتي اصيل و راستين مي سازد، و
به اونوعي شرافت مي بخشد، در او ازبين برده ايد.
در دوران كودكي ام.......در خانواده ي ما كودكان زيادي بودند. من ده برادر و يك خواهر داشتم، آنوقت بچه هاي يك عمويم هم بودند و بچه هاي يك عموي ديگر... و من اين واقعه را ديدم: هركس كه مطيع بود مورد احترام بود.
من بايد براي تمام زندگيم تصميمي مي گرفتم ، كه اگر به هر ترتيبي آرزوي احترام و
مورد احترام واقع شدن را داشته باشم، آنوقت نمي توانم به عنوان يك فرد شكوفا شوم.
من از همان ابتداي كودكي فكر مورد احترام بودن را انداختم.
به پدرم گفتم، "بايد چيزي را اظهار كنم."
او هميشه از اينكه من نزدش بروم نگران بود، زيرا مي دانست كه دردسر درست خواهد شد!
او گفت، "اين روشي نيست كه كودك با پدرش صحبت مي كند ،من چيزي را به تو اظهار
مي كنم."
گفتم، "اين اظهاري است توسط شما به تمام دنيا. هم اكنون تمام دنيا در دسترس من نيست.
به نظر من، شما نماينده ي دنيا هستيد. اين فقط موردي بين يك پسر و پدر نيست. موردي است بين يك فرد و جمع، توده. آن اظهار اين است كه من فكر مورد احترام بودن را وانهاده ام. بنابراين به نام مورد احترام واقع شدن، از من چيزي نخواه. وگرنه من دقيقاً ضدش را انجام خواهم داد."
" من نمي توانم مطيع باشم. اين به آن معني نيست كه هميشه نافرماني كنم. فقط يعني اينكه اين انتخاب من است كه اطاعت كنم يا اطاعت نكنم. شما درخواست مي كنيد، ولي تصميم با من است. اگر احساس كنم كه هوشمندي من از آن حمايت مي كند، انجامش مي دهم. ولي اين اطاعت از شخص تو نيست، اطاعت از هوشمندي خودم است. اگر احساس كنم كه درست نيست، آن را رد خواهم كرد. متاسفم، ولي بايد يك چيز را خوب درك كني: تا زماني كه من نتوانم نه بگويم، آري من بي معني است."
و اين كاري است كه اطاعت انجام مي دهد: تو را فلج مي كند،_ نمي تواني نه بگويي.
بايد آري بگويي.
ولي وقتي كه انسان قادر به نه گفتن نباشد، آري او بي معني است: همچون يك ماشين عمل
مي كند. شما انسان را به يك آدم آهني تبديل كرده ايد.
بنابراين به پدرم گفتم، "اظهار من اين است: چه موافق باشي و چه نباشي، اين بستگي به خودت دارد، ولي من تصميمم را گرفته ام و عواقب آن هرچه باشد، من دنبالش مي كنم."
نخستين چيزي كه بايد خوب فهميده شود اين است كه منظورم از "نافرماني" disobedience چيست؟ اين از آن نافرماني ها نيست كه در فرهنگ لغات باشد.
مفهوم من از نافرماني اين نيست كه از چيزي كه گفته مي شود متنفر باشي و در واكنش، دقيقاً مخالفش را انجام بدهي.
فرمانبري نيازي به هوشمندي ندارد. تمام ماشين ها مطيع هستند.
هيچكس تاكنون چيزي از ماشين نافرمان نشنيده است. اطاعت كردن آسان است.
بار مسئوليت را از تو مي گيرد. نيازي به نشان دادن واكنش نداري، فقط كاري را كه گفته شده انجام مي دهي. نمي توان به سبب كاري كه مي كني مورد سرزنش قرار بگيري.
پس از جنگ جهاني دوم، در دادگاه نورنبرگ، بسياري از مردان ارشد آدلف هيتلر
به سادگي بيان كردند كه آنان مسئول نبودند و احساس گناه نمي كنند. آنان فقط مطيع بودند ، هرچه گفته مي شد، اطاعت مي كردند و با تمام كارآيي خود انجامش مي دادند.
در واقع، به نظر من آنان را مسئول دانستن و سرزنش كردن و فرستادنشان به بالاي دار انصاف نبود. اين عدالت نبود، انتقام بود. اگر آدلف هيتلر جنگ را مي برد، آنوقت اطرافيان چرچيل، روزولت و استالين هم دقيقاً در همان موقعيت بودند و دقيقاً همان چيز را مي گفتند : كه آنان مسئول نيستند.
اگر استالين در دادگاه مي ايستاد، مي گفت كه اين فرماني عالي از سوي حزب كمونيست بوده. اين مسئوليت او نبوده، تصميم او نبوده است. بنابراين اگر مي خواهي تنبيه كني، منبع فرمان را تنبيه كن. ولي شما فقط كسي را تنبيه مي كنيد كه فقط پيام و تعليمات رهبران بزرگ دنيا را برآورده ساخته: اطاعت.
فرمانبري ساده است، نافرماني به مراتب بالاتر هوشمندي نياز دارد.
هر احمقي مي تواند مطيع باشد، در واقع، فقط احمق ها هستند كه مطيع هستند!
انسان هوشمند حتماً مي پرسد: "چرا؟ ، چرا بايد چنين كنم؟" و "تاوقتي كه دليل و عواقب آن را ندانم، درگير آن نخواهم شد." آنوقت او مسئول مي شود.
مسئوليت يك بازي نيست. يكي از اصيل ترين راه هاي زندگي است ، و خطرناك.
ولي منظورم نافرماني براي نفس نافرماني نيست. اين بازهم احمقانه خواهد بود.
فقط مخالف بودن با فرمانبري، هوشمندي تو را افزايش نخواهد داد.
در همان سطح باقي خواهي ماند. چه مطيع باشي و چه نامطيع، تغييري در هوشمندي نخواهد بود.
به نظر من نافرماني انقلابي بزرگ است. اين به آن معني نيست كه در هر موقعيتي يك
نه ي مطلق بگويي. اين فقط يعني كه تصميم بگيري انجامش بدهي يا نه.
اين عهده دار شدن مسئوليت براي خودت است.
مسئله ي نفرت از آن شخص يا متنفربودن از مورد خطاب شدن نيست، زيرا در نفرت
نمي تواني مطيعانه و يا نامطيعانه رفتار كني: فقط بسيار ناهشيارانه عمل مي كني.
نمي تواني هوشمندانه عمل كني.
وقتي از تو خواسته مي شود كه كاري بكني، به تو فرصتي داده مي شود تا پاسخي بدهيrespond .
شايد كاري كه گفته مي شود، درست باشد، پس عمل كن و از آن شخصي كه اين را به موقع به تو گفته ممنون باش. و شايد درست نباشد ، آنوقت روشنش كن.

دليل هايت را بياور. ولي نفرت جايي ندارد.
اگر درست است، با عشق انجامش بده.
اگر درست نيست، آنوقت حتي به عشق بيشتري نياز است. بايد براي آن شخص تشريح كني كه درست نيست.

بنابراين مسئله اطاعت كردن يا اطاعت نكردن نيست.

به آن واقعيت اساسي كه تقليلش دهي، فقط مسئله ي هوشمندي است ،
هوشمندانه رفتار كن."