بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 18

موضوع: داستان های کوتاه و خواندنی

Hybrid View

  1. #1
    pnugirl
    • n/a

    پیش فرض داستان های کوتاه و خواندنی

    اولیش رو خودم می گم
    عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

    روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
    دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
    سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
    دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
    زن از باز کردن پکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
    «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

    مترجم: دکتر مقدم
    به نقل از سایت آوای آزاد

  2. #2
    pnugirl
    • n/a

    پیش فرض خدایش با او صحبت کرد ....

    خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
    من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
    خدا جواب داد....
    « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
    «اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
    «اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
    «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
    سپس من سؤال کردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    « اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
    « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
    «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
    « اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
    « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
    « اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
    « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
    « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
    و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
    خدا لبخندی زد و گفت...
    «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
    « همیشه»

  3. #3
    • 26

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Oct 2008
    محل تحصیل
    *********
    شغل , تخصص
    *********
    رشته تحصیلی
    ********
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گفتي تا كويت چقد راهه؟




    تندی نگا می کُنُم به دور و بَرُم دستی می کِشُم تو موهام و می شینُم رو لبه ی پله ها اوف که تیزیش پُشتِمٍ درد میاره ولی جرات ندارُم ُبلَن شُم انگار کسی زده باشُم زمین.
    -گفتی ننی موسا مُرد ؟
    با خُودُم گُفتُم یعنی رفته کویت همه چیزتَمام شده؟اَزُم سُراغ پسرشِ می گرفت ونگام می کردتا جوابِشِ بِدُم و مُو مَکث می ِکَردُم و لبخند می َزدُم ،نمی دوُنم چی پشت او لبخندمی دید که آروم می شد ودیگه سُئوالِشِه تکرارنمی کرد،چی پشت لبخندش می دیدُم که زود از روبرش خُودِمه دور می کِردُم تادوباره که مجبور بِشُم از کنار او در چوبی با کلون سَنگیش رد شُم نمی دوُنُم .
    موسا ،موسا ،موسا چقدر گفُتم بهت دریا، بوی شرجی و رقص موجاش هموطور که آدم ِمی گیرن رهاشم می کنن ،ناخدا وز باد وقتی تو گوش آدم می پیچه یعنی همیشه هم ایجور نمی مونه و تو گُفتی تا کویت که راهی نیس ،مثل کف دستام می شناسُمِش. گُفتمت ای خیانَته به دریا ،دریا هم هیچی یه فراموش نمیکنه ، گفتی درسته که دریا مُوجای بلندی داره، که پشت هر موجی یه موج دیگه خوابیده تا موج قَبلیه زود بگیر تو خودش و فراموشش کنه تا بشه موج بعدی یه موج دیگه اما دریا کینه ای نیس. گفتُم یادت باشه ولی هزارهزار سالم خیلی بیشتره که ای آب وقتی خشمِشِ بُروز داده، دیگه هیچ بادی بیشتر از او ِصداش نِپیچیده تو گوشِ ساحلش ،تو خندیدی و هر بار بیشترلَنگِرِ کشیدی بالا که مثه شاعرا حرف می زِنی آقا مهندس دوکلاس پایین تر بیوُ با هم بریم ،باور کن تا کویت راهی نیس،بِرا اونایی که می خوان برن برا خوشبختی، مو هم راهی نِدارُم جز بُردِنشون ، تور گفتم, تور بزن به آب، گفتی تورِکه به آب می زنی بدتره، آرامش دریا مَگِه نه که بهم می خوره، به خاطر هَمینم خَشمش می گیره، اما َاگه تور نَندازیمم دریا سنگین می شه ، می ریزه بهم .ولی تو گوش ندادی باز هم رفتی کویت .
    موسا، موسا، موسا پُشتُم خیلی درد گرفته حالا طاقَتُم بریده. برمی گردُم به پله ها نگاه می ُکنم چشمُم می ره تا رو بوم لَرزُم می گیره که دریا اگه عصبانی بشه هیچ بومی چاره اش نمی کنه،
    -می گی حالا چکار کنیم همین طوری که نمی شه همش با خودت حرف بزنی و بشینی ای گوشه همه منتِظِرَن ببینن تو چه می گی تازه مرده هم بوش ور می داره ساحِلِه او وقت دیگه بیاو دُرسش کن ،کی دیگه جواب مَردُمه می ده ،
    -یعنی بگم بدینش به آب؟
    - بد هم نگفتی اصلا ً شگون نفرین ای پیرزن تِمام ساحل گِرفته ،
    -گرفته که گرفته شما مِگِه آدم نیسین،
    موسا چن نفر دیگی می خی بِدی به آب ،گفتی مسافرن قصد کِردَن ریسک کُنن خوشبخت شَن، خودشون می خوان، گُفتُم ننت می دونه؟ می دونه بَعدِ ای همه سال ایطوری میخِی عروس بِبِری براش، چشمات تنگ شدن دس کِردی توی جیبت کبریت در آوردی سیگار گذاشتی گوشه ی لَبت، که چی؟ می خوای بگی بهش؟نه فقط بِهِت می گُم که او هم می دونه، که درد ,ای آدما می گیرت آخِر ،که مسافرن اینا ،مسافرم دُرسه تنهاس تو سِفَر و لی خدا که هس او بالا، تو خوب می دونی دریا حساب خودشه چقدر زود تسویه می کُنه ,موسا ؛حتا با ساحل، همیطور با تو ، گوش که نِکِردی ،می خواسی زودتر زن بگیری تا ننت بچه هاشِ ببینه.
    -که چی یعنی می گی چکارش کنیم تازه خودشم همینه می خواسه؛ ننم می گه سر شبی که رفته بوده یه چیزی براش ببره گفته موسا اومده دم خونه بهم گفته فردا بیوُ دریا ننه،
    -نگاش کِردم خوب که چی،
    - که به ننم گفته فردا با لِنج شیخ می ره دریا؛ حتا ننم نصیحتشم کرده که نمی شه اوضاع آب چند وقتی خیلی خرابه اما گفته می رُم ،می بینی، موسا می خواسه ننش بزنه به آب ، -ولی فرقی نداره مو نمی تونم ،
    چطور نمی تونی موسا تو ناخدایی همه از تو حال دریا می پرسن،بعد می رن، ای یعنی دریا به تو اعتماد داره، خو که چی ،دریا بزرگ وکوچیک نمیشناسه، مو می رُم کویت بازم می رُم. لنگ بستی دور کمرت هی خوندی هی گفتم, هی گفتم هی خوندی ،دست آخرم دست انداختی دور کمرم هُلم دادی از لبه اسکله تو آب و خندیدی که غرق نشی مهندس دریا با کسایی که شنو بلدن کاری نداره ،شوخیم نداره. گفتم تیر غیب بی صداس موسا، باز گفتی راه کویتِ مثل کف دستُم بلدم ، تازه اینا هم خودشون بیشتر از مو می خوان می خوان دنیاشونه اونجا عوض کنن ریسک کنن برن اوور آب، حالا اگه وسط راه اتفاقی افتاد دیگه گردن مو نیس پای خودشونه مگه اگه بر مو اتفاقی بیفته اصلاً پای کسیه؟ بازم رفتی. بعد یِشب او مدی تمام تنت داغ بود یه جور دیگه چشمات ورم داشتن، دستات، سینت ، گفتم چی شده جن دیدی تو آب موسا، گفتی نه جن دریا گرفتم ، آخرش گفتم و افتادی، خیس خون بودی ، کی زده بودت؟، ننت همو شب صد سال جلو تر رفت از سنش و باد بدجوری صدا کرد توساحل .نفرین کرد ننت مایه موسا. آخه چقدر بهت گفتم نرو
    -که چی ،
    -مردم قبول نمی کنن اینجا خاکش کنیم می گن بد شگونه پیرزن
    -گفتم یه درخت ُکنار پای خاکش می کاریم همی هرکی هم نمی خواد خودش ایکار بکنه مو نیسم،
    پشتم درد می کنه نه دیگه نمی شه مو هم زمین گیرت شدم

  4. #4
    مترسک بیصدا آواتار ها
    • 44

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Oct 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    com-it
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه ي قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند که گودال چه قدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست . شما به زودي خواهيد مرد .
    دو قورباغه اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد ، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد
    بالاخره يکي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
    اما قورباغه ي ديگر با حدکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بيشتري تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
    وقتي از گودال بيرون آمد ،‌ بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
    معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند . . . !!

  5. #5
    مترسک بیصدا آواتار ها
    • 44

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Oct 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    com-it
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    جعبه ای پر از عشق
    مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .
    می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود .

  6. #6
    samira آواتار ها
    • 300

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    مهندسیIT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    در بیمارستانی،دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود،بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعتها با هم صحبت می کردند؛از همسر،خانواده،سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در اب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمهایش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد.تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمین بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد با ارامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره توانست ان منظره ی زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب،با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد،متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظری دل انگیز را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی ان مرد کاملاً نابینا بود!

  7. #7
    samira آواتار ها
    • 300

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    مهندسیIT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پسری که...
    مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
    دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
    سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟

    بله حتما چه سوالی؟
    بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
    مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
    فقط می خواهم بدانم.
    اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار
    !
    پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید

    بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلار قرض بدهید؟
    مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم
    پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
    بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید

    واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش
    می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد
    .
    خوابی پسرم؟

    نه پدر، بیدارم
    من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم
    را سر تو خالی کردم. بیا این 10د لاری که خواسته بودی
    پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
    بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
    مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
    پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
    آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
    من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم


  8. #8
    samira آواتار ها
    • 300

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    مهندسیIT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نجات عشق
    در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
    روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
    وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
    ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
    پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
    غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
    غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
    غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
    عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
    عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
    علم پاسخ داد: "زمان"
    عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
    علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."

    گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد
    .


  9. #9
    samira آواتار ها
    • 300

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    مهندسیIT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    همه چهار زن دارند

    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزهپذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید
    .

    اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت
    .

    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
    " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچارهخواهم شد !"
    بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
    " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
    زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
    ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بودنزد زن سوم رفت و گفت :
    " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
    زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
    " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
    زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
    در همین حین صدایی او را به خود آورد :
    " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کردهباشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوشکرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقینمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
    در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
    الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
    ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.


  10. #10
    samira آواتار ها
    • 300

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    بناب
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    مهندسیIT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
    .

    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند
    !"

    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد
    .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •