بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 از مجموع 2

موضوع: اندر خم کوچه پس کوچه های حکایت

Hybrid View

  1. #1
    moo2010 آواتار ها
    • 1,499

    عنوان کاربری
    مدیر بازنشسته بخش فیزیک
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل تحصیل
    پشت دریاها
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فیزیک اتمی و ملکولی
    راه های ارتباطی

    پیش فرض اندر خم کوچه پس کوچه های حکایت

    بهلول در نزد خليفه
    روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد "
    نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت
    خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد
    سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي
    شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
    خليفه به مسخره به بهلول گفت:

    برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار
    دارد.
    بهلول رفت و بر گشت و گفت:
    اين حيوان مي گويد:
    مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "
    نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.
    ممكن است كه :
    " خريت " آنها در تو اثر كند.




    الاغ عمرش را به خليفه داد
    بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.
    كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و
    شكوه و آشكار شد.
    خليفه خواست ، با او شوخي كند.
    گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
    مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
    بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
    " شما."


    طول عمر
    ابلهي از بهلول پرسيد :
    آدمي را طول عمر چقدر باشد؟
    بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو
    را طول عمر بس دراز باشد.....!



    همنشيني با همنوعان
    شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد
    گفت: دلم از آدميان گرفته است....!!!!!!
    بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشين....!!!!!



    ارزش هارون الرشيد از نظر بهلول
    روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به
    حمام رفت.
    خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم
    چقدر ارزش داشتم؟
    بهلول گفت: پنجاه دينار.
    هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به
    خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
    بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .
    وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.



    شكار هارون الرشيد
    روزي هارون الرشيد و جمعي از
    درباريان به شكار رفته بودند.
    بهلول نيز با آن ها بود. آهويي در شكار گاه
    ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند
    ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
    بهلول فرياد زد:" احسنت. "
    خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
    بهلول گفت :
    " احسنت " من براي آهو بود،
    نه براي " خليفه".



    گول زدن داروغه
    داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت
    به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به
    زحمتش نمي ارزد.
    داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
    بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم ، و گر نه به تو ثابت مي كردم.
    داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
    بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
    يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه : چه آسان از يك " ديوانه " گول خورده است.


    علم نجوم

    شخصي در نزد خليفه هارون الرشيد مدعي
    شد كه علم نجوم مي داند. بهلول هم حضور
    داشت در آنجا. پرسيد:
    آيا مي داني در همسايگي ات كه نشسته است؟
    مدعي گفت: نمي دانم؟
    بهلول گفت: تو كه همسايه ات را نمي شناسي،
    چگونه از ستاره هاي آسمان ، خبر داري؟


    دوست داشتني ترين حيوان عالم
    خوا جه اي زشت روي از او پرسيد، از ميان
    حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري.
    گفت بهلول: تو را. !!



    يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد
    بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي
    شهر او را ديد و گفت:
    شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده
    است!
    بهلول گفت:
    تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .



    خليفه شدن بهلول

    هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
    باشي؟
    بهلول گفت: نه.
    هارون پرسي:
    چرا؟
    بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
    " مرگ



    سبك بودن انديشه
    بهلول را گفتند :
    سنگيني خواب را سبب چه باشد؟
    گفت: " سبك بودن انديشه "، هر چه انديشه
    سبك باشد، " خواب سنگين گردد"...!!!!



    جنون
    كسي بهلول را گفت:
    تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟،
    لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش
    گير.
    بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن
    خيلي:
    " جنون" مي خواهد...!!!!! "


    نردباني دو طرفه
    بهلول را پرسيدند:
    حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟
    بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،كه
    از يك طرف :
    " سن بالا مي رود " و از
    طرف ديگر :
    " زندگي پايين مي آيد ".


    مشترك
    بهلول را پرسيدند:
    انسانها در روي زمين ، در كدامين
    چيز مشتركند ؟
    گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان
    يافت ،اما در زير زمين :
    " خاك سرد و تيره " ،
    گورستان:
    " مشترك " همه افراد بشر است....!!!!




    عاقبت ثروتمندان و فقيران از نظر بهلول
    روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي
    مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك
    مي كرد و سپس خالي مي نمود.
    شخصي از او پرسي:
    بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
    گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و
    حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم
    همه يكسان هستند.

    به گورستان گذر كردم صباحي
    شنيدم ناله و افغان و آهي

    شنيدم كله اي با خاك مي گفت
    كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهي

    به قبرستان گذر كردم كم و بيش
    بديدم قبر دولتمند و درويش

    نه درويش بي كفن در خاك خفته
    نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش



    بهلول و طبيب
    هارون الرشيد ، طبيب مخصوصي
    از يونان آورده بود، كه بسيار مورد
    تكريم و احترام بود.
    روزي بهلول بر وي وارد شد ، پس از
    سلام و احوال پرسي از طبيب سوال
    نمود :
    شغل شما چيست؟
    طبيب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
    شغل من:
    " زنده كردن مرده هاست."
    بهلول در جواب گفت:
    اي طبيب تو زنده ها را نكش ،
    " مرده زنده كردنت " ،
    پيش كش !



    اين شهر چند " عاقل " دارد.
    بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند:
    ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
    گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود
    شمرد ، اگر بخواهيد :
    " عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم
    كه:
    " اندكند ".



    حاضر جوابي بهلول
    روزي وزير هارون به شوخي بهلول را گفت:
    مبارك است خليفه ، كه حكومت:
    " گرگها و خنزير ها " را،
    به تو واگذار كردند.
    بهلول بي درنگ گفت:
    خودت حكومت مرا فهميدي و تصديق كردي . از
    اين به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پيچي
    نكني.
    حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزير شرمنده
    شد.


    حكايت

    روزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه
    در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
    گردش و تفريح بود . از بهلول خواست كه چند
    جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.
    بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت.
    اي هارون ! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را
    پايين آوردي و خوار كردي ،گچ را بالا بردي:
    ولي ،
    فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.
    اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است ،
    خيلي اسراف كرد ه اي و خداوند اسراف كنندگان
    را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است ، بر
    ديگران روا داشته اي ، خداوند ظالمان را دوست
    ندارد.

    اي به دنيا بسته دل ! غافل ز عقبايي چرا ؟
    رهروان رفتند و تو پابند دنيايي چرا ؟

    برف پيري بر سرت باريده ابر روزگار
    سر به خاك طاعتي، آخر نمي سايي چرا؟

    صد هزار گل ز باغ ، پرپر مي شود
    بي خبر بنشسته و گرم تما شايي چرا؟
    حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
    بنمود جمال و عاشق زارم کرد
    من خفته بدم به ناز در کتم عدم
    حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

  2. #2
    moo2010 آواتار ها
    • 1,499

    عنوان کاربری
    مدیر بازنشسته بخش فیزیک
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل تحصیل
    پشت دریاها
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فیزیک اتمی و ملکولی
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    صبر فردوسي
    نويسنده اي به سراغ حبيب يغمايي كه مجله يغما را در گذشته
    منتشر مي كرد رفت و با ناراحتي گفت:
    " آقا الآن دو ماه است كه چند مقاله براي شما فرستاده ام ، ولي
    شما هنوز يكي از آنها را چاپ نكر ده ايد."
    يغمايي با خونسردي گفت: " چه عجله اي داريد آقا! كمي حوصله
    داشته باشي. فردوسي هزار سال صبر كرد تا شاهنامه اش را چاپ
    كردند."



    پس چرا آن بالا نشسته اي؟
    عربي پيش يكي از پادشاهان رسيد. ديد او بالاي تختي نشسته و بقيه
    هم پايين روي زمين نشسته اند.
    مرد عرب با صداي بلند گفت:
    " السلام عليك يا الله ".
    پادشاه گفت:
    " اي نادان من كه الله نيستم".
    مرد عرب گفت:
    " بسيار خوب ! پس السلام يا جبرييل!".
    خليفه گفت:
    " جبرييل هم نيستم".
    مرد عرب گفت: " الله كه نيستي. جبرييل هم كه نيستي. پس چرا آن
    بالا نشسته اي؟ بيا مثل من پايين روي زمين بنشين."




    اگر مي خواستم
    ناصر الدين شاه به ملاقات حكيم سبزواري رفت و گفت:
    " از ما چيزي بخواه ".
    حكيم فرمود:
    " اگر مي خواستم ، براي تو سلطنت نمي ماند".


    گرگ دورو
    گرگي و شتري در يك خانه با هم زندگي مي كردند. يك روز گرگ،
    وقتيكه شتر در خانه نبود ، يكي از بچه هاي شتر را خورد. وقتي شتر
    به خانه برگشت گرگ جلو آمد و در حاليكه قيافه اي ناراحت به خود
    گرفته بود گفت:
    " اي برادر كجايي كه يكي از بچه هايمان نيست!".
    شتر با نگراني گفت:
    " بچه من يا بچه تو".
    گرگ گفت:
    "باز هم من و تو كردي ؟! يكي از آن پا پهن ها !".



    كاش لباس شور بودم
    عبدالملك مروان ، روزي از پنجره كاخ مخصوصش جمعي از لباس شويان
    را ديد كه از كار فارغ شده و در كنار نهر دراز كشيده اند.
    عبدالملك به آسايش آنان حسرت برد و گفت:
    " اي كاش كه لباس شوي بودم نه خليفه ."


    سگ چاق

    گرگ گرسنه اي به سگ چاقي گفت:
    " چطور شده اين قدر چاق شدي؟ ".
    سگ : " بر در خانه اي هستم كه صاحبش از استخوان
    و گوشت سيرم مي كند. اگر تو هم مي خواهي بيا ".
    گرگ قبول كرد و راه افتاد
    بين راه ديد گردن سگ ، زخمي شده است.
    علت را پرسيد.
    سگ گفت: " اين زخم ، جاي قلاده اي است كه به گردن من
    انداخته اند".
    گرگ چون اين را شنيد از سگ جدا شد و گفت:
    " نه گوشت را ميخواهم و نه استخوان را و نه:
    قلاده را".



    برداشت

    مومني پيش آخوند محله آمد و گفت:
    " ديشب كه قدر بود همان طور كه بالاي منبر فرموده بوديد،
    بيدار ماندم و نصف شب كه شد ، نماز شب خواندم و هزار بار
    با اعتقاد كامل و از سر صدق دست به آسمان برداشتم و گفتم:
    " انا انزانا في ليلة القدر .
    آيا حالا ، آن جور كه فرمايد خداوند وعده داده،
    غرفه اي از بهشت نصيبم مي شود ؟ ".
    واعظ گفت:
    " هرگز! چون آيه را غلط خواند ه اي ،
    بايد گفته باشي انا انز لناهو ،
    چون درست نخواند ه ا ي ،
    غرفه اي در بهشت نصيب تو نمي شود ".



    با شما نبودم
    شخصي دمرو خوابيده از جوي آب مي خورد.
    كسي باو رسيد و گفت:
    " اينطوري آب نخور. عقلت كم ميشه ".
    اون شخص او را براندازي كرد و گفت:
    عقل ديگه چيه؟ ".
    مرد جواب داد : " هيچي بابا ، با شما نبودم، ببخشيد".



    خواجه و غلام بخیل
    آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.



    گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار
    بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.



    مرد کوفی و کودکان
    یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
    مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.
    حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
    بنمود جمال و عاشق زارم کرد
    من خفته بدم به ناز در کتم عدم
    حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •