صبر فردوسي
نويسنده اي به سراغ حبيب يغمايي كه مجله يغما را در گذشته
منتشر مي كرد رفت و با ناراحتي گفت:
" آقا الآن دو ماه است كه چند مقاله براي شما فرستاده ام ، ولي
شما هنوز يكي از آنها را چاپ نكر ده ايد."
يغمايي با خونسردي گفت: " چه عجله اي داريد آقا! كمي حوصله
داشته باشي. فردوسي هزار سال صبر كرد تا شاهنامه اش را چاپ
كردند."
پس چرا آن بالا نشسته اي؟
عربي پيش يكي از پادشاهان رسيد. ديد او بالاي تختي نشسته و بقيه
هم پايين روي زمين نشسته اند.
مرد عرب با صداي بلند گفت:
" السلام عليك يا الله ".
پادشاه گفت:
" اي نادان من كه الله نيستم".
مرد عرب گفت:
" بسيار خوب ! پس السلام يا جبرييل!".
خليفه گفت:
" جبرييل هم نيستم".
مرد عرب گفت: " الله كه نيستي. جبرييل هم كه نيستي. پس چرا آن
بالا نشسته اي؟ بيا مثل من پايين روي زمين بنشين."
اگر مي خواستم
ناصر الدين شاه به ملاقات حكيم سبزواري رفت و گفت:
" از ما چيزي بخواه ".
حكيم فرمود:
" اگر مي خواستم ، براي تو سلطنت نمي ماند".
گرگ دورو
گرگي و شتري در يك خانه با هم زندگي مي كردند. يك روز گرگ،
وقتيكه شتر در خانه نبود ، يكي از بچه هاي شتر را خورد. وقتي شتر
به خانه برگشت گرگ جلو آمد و در حاليكه قيافه اي ناراحت به خود
گرفته بود گفت:
" اي برادر كجايي كه يكي از بچه هايمان نيست!".
شتر با نگراني گفت:
" بچه من يا بچه تو".
گرگ گفت:
"باز هم من و تو كردي ؟! يكي از آن پا پهن ها !".
كاش لباس شور بودم
عبدالملك مروان ، روزي از پنجره كاخ مخصوصش جمعي از لباس شويان
را ديد كه از كار فارغ شده و در كنار نهر دراز كشيده اند.
عبدالملك به آسايش آنان حسرت برد و گفت:
" اي كاش كه لباس شوي بودم نه خليفه ."
سگ چاق
گرگ گرسنه اي به سگ چاقي گفت:
" چطور شده اين قدر چاق شدي؟ ".
سگ : " بر در خانه اي هستم كه صاحبش از استخوان
و گوشت سيرم مي كند. اگر تو هم مي خواهي بيا ".
گرگ قبول كرد و راه افتاد
بين راه ديد گردن سگ ، زخمي شده است.
علت را پرسيد.
سگ گفت: " اين زخم ، جاي قلاده اي است كه به گردن من
انداخته اند".
گرگ چون اين را شنيد از سگ جدا شد و گفت:
" نه گوشت را ميخواهم و نه استخوان را و نه:
قلاده را".
برداشت
مومني پيش آخوند محله آمد و گفت:
" ديشب كه قدر بود همان طور كه بالاي منبر فرموده بوديد،
بيدار ماندم و نصف شب كه شد ، نماز شب خواندم و هزار بار
با اعتقاد كامل و از سر صدق دست به آسمان برداشتم و گفتم:
" انا انزانا في ليلة القدر .
آيا حالا ، آن جور كه فرمايد خداوند وعده داده،
غرفه اي از بهشت نصيبم مي شود ؟ ".
واعظ گفت:
" هرگز! چون آيه را غلط خواند ه اي ،
بايد گفته باشي انا انز لناهو ،
چون درست نخواند ه ا ي ،
غرفه اي در بهشت نصيب تو نمي شود ".
با شما نبودم
شخصي دمرو خوابيده از جوي آب مي خورد.
كسي باو رسيد و گفت:
" اينطوري آب نخور. عقلت كم ميشه ".
اون شخص او را براندازي كرد و گفت:
عقل ديگه چيه؟ ".
مرد جواب داد : " هيچي بابا ، با شما نبودم، ببخشيد".
خواجه و غلام بخیل
آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.
گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار
بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.
مرد کوفی و کودکان
یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.