بگذار اين راه راه من باشدو اين جاده جاده ي من
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناك اين ابر
بگذار تا بگريم بر تنهايي دستان بي رمق كوير
بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاييزي
بگذار آرام گيرم در آغوش سياه شب
بگذار نصيحت كنم گلبرگ هاي عاشق را
بگذار بگويم از باران از شب از ماه
بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به مشوق ،زمين
بگذار ابر ببارد بر گيسوان بيد ، بي پروا و عاشق، تر كند لبان سرخ گل ها را
بگذار برگ هايي از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر
بگذار احساس كنم پاكي شبنم را بر گلبرگ
بگذار بخندم بر كودكي دنيا به بزرگي زمين
بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود
بگذار شايد فردا زنده تر از امروز
بگذار زمين ناز كند ، باد فرياد كشد ، ابر در فراق بسوزد
بخار گرفته است دلم از سرماي اين شب اما
چشمان تو همه چيز را از پس اين پنجره ي
بخار گرفته از سپيدي غم مي بيند
بگذار بفهمم اين زجه از آن كيست كه درون را پاره مي كند
بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ي خشكيده ي باغ
به كدامين گلبرگ خيره شده
بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بي روح
بگذار بدانم كجايي تا كه هر روز به شوق ديدنت به كنار بركه
خيره در زيبايي چشمانت غرق نشوم.....
زنــدگی قصر دل انگیز خیال ...
زندگی زمزمه گرم جهان ...
زندگی بوی دلاویز وصال ...
زندگی آینه پاک زمان ... درنگاه گل سرسبز وجود ...
در دل شادی و شور ... در سراپرده ایی از بود و نبود ...
زندگی رسم خوش عاطفه هاست ...
گردش چرخ حیات ... تپش قلب زمين ...
انعکاس گل نورانی مهر ... بر بلندای تن آینه ها ...
زندگی خنـــــده زیبای امید ... برشب تیره یأس ...
تابش نـــــــــــور خدا ... بر دل مرده خاک ...
زندگی سنبل عشق ... زندگی شادی و شوق ...
زندگی یکسره پیوند و صفاست ...
زنـــــــــدگی زیبـــــــــــــــاست...!؟!
دل نوشت :
گاهي وقتا با خودم ميگم حالا واقعا زندگي زيباست؟
چرا تابش نور خدا براي دل من هميشگي و پايدار نيست؟
از غربـت مزار خودم گریه ام گرفت از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلـــــم را نواختم از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می وزد و تو لبخند می زنی،اما من از بهـــــــــار خودم گریه ام گرفت
همچون شهاب سوخته، آن ســـوی کهکشان در حلقه ی مدار خودم گریه ام گرفت
جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است .. بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم ... چون شود خاک بر آن خاک زارت باشم
مکن آن نو که آزرده شوم از خوی ات ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کوی ات
گوشه ایی گیرم و من بر نیایم سوی ات ... نکنم بار دگر یاد قد دلجوی ات
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکوی ات ... سخنی گویم و شرمنده شوم از روی ات
بشنو پند مکن قصد دل آزرده ای خویش .. ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش
حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی؟! ... نه حدیثی کنی ازهار چه می پرهیزی
که تو را گفت که به ارباب وفا حرف مزن؟ .. چین برافروزن و یکبار به ما حرف مزن؟
درد من کشته شمشیر بلا می داند ... سوز من سوخته داغ جفا می داند
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خونابه جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت ... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار تو هر بار دگر خواهم رفت ... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ ... چند آمال جفای تو ستمگر باشم؟
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم زجفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم
پنجره
روی سکوی کنار پنجره همه شب جای منه
چند ورق کاغذ و و یک دونه قلم
همیشه یار منه
کاغذای خط خطی از کنار پنجره می پرن توی کوچه
سر حال از اینکه ازاد شدن نمیدونن که اسیر دل سنگ باد شدن
دیگه بیداری شب عادتمه همدم سکوت تنهای من
تیک تیک ساعتمه
حالا من موندم و یک دونه ورق
که اونم از اسم تو سیاه می شه
چشمونم فاصله رو از پنجره دید میزنه
دلم اسم تو رو فریاد میزنه
درای پنجره رو تا انتها باز میکنم تو خیالم با تو پرواز میکنم.
برای تو مینویسم
برای تو مینویسم برای تو مینویسم از اعماق احساسم
مینویسم تا بدانی تپش قلبم در سینه به خاطر توست
برای تو مینویسم که بدانی تو بودی ان یگانه عشقی که
در لا به لای خرابه های قلبم لانه کرد.و از انها گلستانی
جاودانه ساخت.برای تو مینویسم تا بدانی دوریت برای من
مثل دوری ماهی از اب است و دوری کبوتر از اسمان
برای تو مینویسم دیگر از عشق وجودم
با فریادهای خاموش گه در لا به لای هیاهوی عشق
گم شده.برای تو مینویسم ای عزیز دوست داشتنی
ای بهترینم.ای همه زندگیم
دوستت دارم
بغلم کن عشق خوبم بذار حس کنم تنتو...
از حرارتت بمیرم بگیرم عطر تنتو...
واسه من آغوش گرمت تنها جای امن دنیاست...
ساز آشنای قلبت خوشترین آهنگ دنیاست...
منو که بغل بگیری گم میشم تو شهر رویا...
بند میاد نفس تو سینم مثل لیلی پيشه مجنون...
به تو شفاف و برهنه دل سپردم بی محابا...
بغلم کن تا نمیرم بی تو، تو دستای سرما...
مثل دامن فرشته شب ما قدیس و پاکه...
حتی ماه به حرمت ما، عاشقونه تر می تابه...
بغلم کن عشق خوبم بذار آرامش بگیرم...
سر بذارم روی شونت با نفسهات خو بگیرم...
جز سرانگشتهای گرمت تن من عشقی ندیده...
دست بكش رو گونه ی من٬ منو خواب كن تا سپیده...