آشنایی با یک بچه بودای اشرافی :: رضا براهنی
سپهری به مرز جدیدی از صمیمیت شاعرانه دست یافته است؛ صمیمیت پرتصویری که در آن– گرچه شکل ظاهری شعر چندان نیرویی ندارد– ولی نیمکره روشن و پاک و پراشراق شاعرانه به چشم میخورد؛ و گرچه ترکیب تصاویر، هرگز، فیالمجموع، به صورت کمپوزیسیون بسیار فشردهای درنمیآید و از پیچیدگی در هم فشردهی تصاویر خبری نیست، ولی در فضای این روحانیت صمیمی، کتاب قطور نیمکره ظلمانی ما مردم، به دقت بسته شده، در گنجهای رضا براهنی متروک گذاشته شده و در گنجه قفل گردیده است. کلید این گنجهی ظلمت را سپهری دور سر خود چرخانده است و تا آنجا که نیرویش به او اجازه میداد، آن را به دوردستترین نقطه این خاک پرتاب کرده است. سپهری به این نیمکره ظلمانی، به آن کلید، به آن کتاب قطور ظلم و ظلمت پشت کرده، آنچنان صمیمانه به دربرگرفتن روشنایی عارفانه و عاطفی فردی همت گماشته است که گاهی صمیمیت تبدیل به نوعی سادهلوحی شاعرانه میشود؛ سادهلوحیای که شاعر تعمداً به پذیرفتن آن گردن نهاده است و قطعه «نشانی» شاهکار آن صمیمیت است که در میان هالهای از سادهلوحی به عمد پذیرفته شده، نشسته است.
در این برج عاج تقدس و صفا، و به روی این جزیرهی متروک اشراق و استحاله، سپهری همه چیز را «خوب» میبیند و در گسترهی این نیکی مطلق، این نیکی بودایی، برای آنکه بتواند از زبان اشیایی حرف بزند که ابدیترین مصالح و مواد خام شاعرانه هستند، گاهی حتی خود را به حماقت، جنون عمدی و سادهلوحی اختیاری میزند؛ کودکانه به دنبال حالاتی میگردد که در آن انسان بال درمی آورد و به پرواز درمیآید؛ و از فضایی اثیری استنشاق میکند که در آن همه چیز ملایم و پاک و بیخدشه و بیشائبه است. در این جزیره متروک، به جای آنکه سپهری، مثل بعضیها (مثلاً نصرت رحمانی)، تبدیل به غول یکچشمی شده باشد و زندگی را «کثیف» ببیند، بدل به یک موجود غیرواقعی یکچشم دیگر، یک فرشته یکچشم بیوزن، که از هوا یا آب سر درآورده است، میشود؛ بدل به چیزی میشود که حدفاصل بین زن و مرد، خدا و انسان، شاعر و مجنون، و شیء و سایه شیء است؛ بدل به چیزی میشود که به حوادث زمینی بیاعتناست، از زمزم الهی آب مینوشد، در کنار آبها به پهلو میخوابد، دعوت ماهیها را میشنود، سلامت یک سرو را میبیند و مثل بزی از شاخهای توت میخورد. و از آنجا که این فرشته اثیری یکچشم، با تمام بیوزنی محیط آسمانیاش، نقاش نیز هست، در جزیره روشن و رویایی و ملایم خود به دنبال «جشن خطوط» میگردد. در این شکفتگی نوظهور اشیا و عاطفهها، و حتی بارور شدن نوعی خرد عارفانه، از تاریخ خبری نیست؛ از خشونت اجتماعی چیزی به چشم نمیخورد؛ از پدیدههای جهان امروز چیزی پدیدار نیست؛ چرا که در پشت شیشههای نامریی این برج بلند، بودای جوان، یا حتی بودای کودکی نشسته است که از پای درخت روشن خود، اشیای جهان را به حضور خویش میطلبد و با آنها معاملهای میکند که کودکان ساده، با عروسکهایشان میکنند.
ولی اگر آن بودای نخستین، بر اثر وقوف به درد و رنج بشری، بر اثر وقوف به گرسنگی و بیماری و مرگ، برج عاج قصر اشرافی خود را ترک گفت و سالک راه درد گردید و بعد طبیب درد شد، این بودای کودک را نورافکنی درخشان از بالای آن برج عاج بلند به سوی خویش دعوت کرده است و او غرق در عرفانی تا حدی اشرافی شده است که در آن انسان بر روی زمینه مخملی اشیا غلت میزند و از خود بیخود میشود، و یا دنیا را آن چنان نوازش کننده، نوازش شده، رام و آرام و پرجلوه و زیبا و نیک میبیند که چشم چپ بدبین و زشتبین را میبندد؛ چشم راست را خوشبینانه، مثل نورافکنی بزرگ، به سوی خطوط و رنگها و حالات خوب و زیبا میگشاید. ولی ما مردم، مردمی که در موقعیتهای خاص اجتماعی و تاریخی قرارگرفتهایم، همیشه میخواهیم در شعری چون شعر سپهری، که ساده و روشن و زیبا بیان شده است، علاوه بر آن چشم نیکبین، سراغ آن چشم بدبین و زشتبین را هم بگیریم، به دلیل اینکه بین زندگی خود و این محیط عارفانه و شاعرانه سپهری تناقضی میبینیم و از خود میپرسیم: «نکند سپهری به دنبال نظریه مطرود و بیمارگونهی "شعر به خاطر شعر"، "هنر به خاطر هنر"، "عرفان به خاطر عرفان" رفته باشد و ما را، که گرفتار موقعیتهای عصر خود هستیم، قال گذاشته باشد؟»
سهراب سپهری
۲
به بهترین شعر کوتاه سپهری نگاهی انتقادی میکنیم:
«نشانی» سپهری، یک اسطورهی جستوجو، اسطوره برای یافتن دوست، اسطوره برای تعیین هویت دوست است. و این خود دوست نیست که نشانیاش داده میشود، بلکه راهی که برای طلب کردن دوست در پیش گرفته شده مهم است. این کوچهباغ اساطیری، که با تمثیل سنگفرش گردیده تا سوار به حضور دوست دست یابد، مهم است نه خود دوست، که پشت پرده نشسته، حضور خود را با علایمی دعوتکننده اعلام کرده است. از این نظر، «نشانی» بیشباهت به قطعه «ارتباطات» بودلر نیست، شعری که در آن طبیعت به معبدی تشبیه شده است که از ستونهای آن همیشه صداهایی به گوش میرسد و جهان بدل به جهانی از علامتها میشود. کوشش برای دیدار دوست، سرنوشت جوینده است، ولی چنین به نظر میرسد که جوینده در بینصیبی ابدی زندگی میکند؛ شاید این دوست نیست که مهم است، بلکه علایم آشنا و ناشناس حضور دوست، دوستی که در پشت پردههای طبیعت چشم از ما پوشیده است، اهمیت دارد. این علایم، مثل چراغهای اطراف باند فرودگاهی، به ما که دنبال سرزمین موعود میگردیم، علامت میدهند که اینجا کوه و تپه و زمین ناهموار نیست، بلکه سطحی است صاف و صیقلی که اطراف آن را چراغهای درخشان دعوتکن فراگرفته است. به همین دلیل باید فرود آمد، دید و تجربه کرد. و این سوار کیست که در فلق نشانه خانه دوست را میگیرد؟ تمثیلها، استعارهها و اشیای عرضه شده در شعر نشان میدهند که او نباید پیرمردی یا پیرزنی باشد؛ او باید پسری هنوز پا به سن بلوغ نگذاشته باشد و یا دختری که در کمال زیبایی به نیازی درونی پاسخ گفته، تصمیم گرفته است به دنیا پشت کند و به دیدار دوستی معنوی بشتابد. این سوار باید بر پشت اسبی سپید و نیرومند و کشیده اندام نشسته باشد. مگر نه این است که سپهری همیشه ما را به سوی اشرافیت رنگ سفید دعوت میکند؟ پس همه چیز که سپید و نورانی است، اسب نیز باید چنین باشد.
هر اسطورهای، چندین سمبول را دربرمیگیرد. «خانه دوست» تمثیل و یا حتی استعاره آن سرزمین موعود است. «خانه» تداعیکننده استراحت و خواب و آسایش است، خانه وسیله نجات از دربهدری و بیهدفی است؛ و «دوست»، عارفانهاش معبود، عاشقانهاش معشوق، و دوستانهاش همان خود دوست است و یا شاید تلفیقی از هر سه: یعنی هم معبود و هم معشوق و هم محبوب. «فلق» تداعیکننده سپیدی، آغاز نور و صفا و پاکی، و «پرسیدن»، پیشنهادکنندهی بیاطلاعی، پژوهندگی، کنجکاوی، نیاز و دردمندی است. «آسمان»، که «مکثی کرد»، زمینهای درست میکند برای گسترش راز و گسترش سپیدی و صفای بیشتر و یک محیط آماده برای جواب. دست «رهگذر» کلیدی است تا خانه دوست پیدا شود. «رهگذر» راهبر است و نوعی پیرمغان است که رازها را از تیرگی نجات میدهد، اسرار را در گوش نوجوان فرومیخواند. رهگذر «ویرژیل» است تا دانته به سوی «بثاتریس» بشتابد، منتها سپهری دانتهای است که از دوزخ عبور نمیکند. سپهری روحی بی جدال دارد؛ به دوزخ وقوف ندارد؛ او در میان بهشتی از علایم زیبا، در آن کوچهباغ بهشتی، به سوی دوست میشتابد. «شاخه نور» تداعیکننده نور بیشتر، و تأکیدکننده مضمون نور است. «شاخه نور» ممکن است استعاره برای شعاع نور قرار گرفته باشد و یا ممکن است نور به شاخه تشبیه شده باشد و ممکن است «شاخه نور» سیگاری باشد که رهگذر بر لب داشت. اگر مکث آسمان محیطی است ساخته شده در بالا برای تمثیلهای شعر، «تاریکی شنها»، از پایین و از روی زمین، این زمینه را تکمیل میکند. از آنجا که همه چیز نرم و روشن و ملایم است، سیگار بر روی شنها انداخته نمیشود؛ انداختن ظرفیتی خشن دارد: «شاخه نور» به تاریکی «بخشیده» میشود. بخشیدن، عمل انداختن را تلطیف میکند. «سپیدار» تداعیکننده سپیدی است از نظر صدا، و بلندی است از نظر قامت کلمه، و در عین حال پیشنهادکننده صفا و پاکی است، به دلیل آنکه بالاخره درخت است در زمینهای زیبا و معنوی و طبیعی. «کوچهباغ» نشانه صفا و سبزی و پاکی و به یادآورنده کوچهباغهای سبز قدیم است و اینکه در کوچهباغها، عرفان دوستانه بیشتری وجود داشت تا در کوچهها و خیابانهای جدید. سبز، نشانه آرامش و پاکی و خوبی است، و خدا را خوابی سبز فراگرفته است. سبزی کوچهباغها، واقعیت و عینیت بیشتری دارد و به همین دلیل از خواب خدا سبزتر است. در این کوچهباغ صمیمی و صادق، هیچ بعید نیست که عشق آبی باشد و صداقت مبدل به پرندهای گردد و پر درآورد. و مگر پرنده خودبهخود نشانه صداقت و صمیمیت نیست؟ اگر برای رمبوی شاعر، صداها، علامات و حالات و رنگها بودند، برای نقاشان، همیشه رنگ نماینده حالت و عاطفه و فکر بوده است و سپهری، هم به عنوان نقاش و هم به عنوان شاعر، حق دارد که عشق را آبی ببیند. «بلوغ» پیشنهادکنندهی بلوغ معنوی، فکری و در عین حال بلوغ جنسی است. «گل تنهایی» تشبیهی است که از تلفیق گل و تنهایی بوجود آمده و در عین حال «گل تنهایی» تداعیکننده زیبایی است، و از آنجا که باید به سمت آن پیچید، گل تنهایی نام کوچهای نیز هست که در آن میتوان عارفانه سکنی گزید؛ یا دو قدم مانده به آن، نگاه کرد و چیزهای دیگری دید. گل خود به خود «فواره» را پیشنهاد میکند، فواره آب را، آب زمین را و زمین اساطیر مربوط به آب و گل و تنهایی را. گل تنهایی ممکن است گل اشراق و گل خلوت کردن معنوی و روحی نیز باشد. «ترس شفاف» ترسی است عارفانه، درخشان، حاکی از کنجکاوی و حاکی از اینکه سری هست و باید افشا شود، و یا انسان در برابر زیبایی قرار گرفته است و در برابر زیبایی دچار ترسی شفاف شده است.
در این دنیای مجرد، که همه چیز کوچهباغ فقط در ذهن میتواند وجود داشته باشد، صمیمیت سیال خودبهخود به ذهن القا گردیده است. صمیمیت به آب یا هر چیز سیال دیگر تشبیه شده، یا آن چیز دیگر حذف گردیده و صمیمیت به عنوان استعاره برجای مانده است. و البته «سیال» صفتی تصویری هم هست، و نشان میدهد که صمیمیتی بر همه جا گسترده است و در همه جا سیلان دارد. صدای دو کلمه «صمیمیت» و «سیال» نیز گسترش صمیمیت را نشان میدهد. «کودک» تداعیکننده روح صمیمیت، روح کنجکاوی و تخیل و پاکی است. «کاج بلند» تداعیکننده روح بلندپرواز کودک و عظمت تخیل ساده اوست. جوجه برداشتن کار کودک است، ولی چرا از لانه نور؟ به دلیل اینکه بچه کنجکاو در تاریکی زندگی میکند و باید از لانه نور جوجه درآورد تا نور را بفهمد. نور، نور معرفت و اشراق نیز هست و بچه با اشراق بدان دسترسی دارد. گرچه سوار پس از رسیدن به کودکی که برای جوجه برداشتن از لانه نور از درخت بالا رفته، نشانی نور را پیدا کرده و گرچه دوست شاید همان نور باشد، ولی رهگذر به او میگوید که از کودک بپرسد: «خانه دوست کجاست؟» این جمله با این پرسش مجدد، جنبه تمثیلی پیدا میکند و ریتم سمبولیک شعر تکمیل میگردد. یعنی رهگذر به او میگوید که باید باز هم بپرسی. حتی اگر نور را که شاید خانه دوست باشد دیدی، باز باید به دنبال دوست بگردی و هر علامتی را، که خود هفت شهر عشقی است، پشت سر بگذاری. حتی طنز عارفانه آخر شعر هم از صمیمیتی برخوردار است. «نشانی» از نظر تصویرگری و از نظر نشان دادن روح جوینده بشر، یک شاهکار است. ولی من سوالی دارم که ترجیح میدهم آن را در قسمت سوم این مقال طرح کنم.
۳
آیا در عصر حاضر، کسی با این ترتیب عارفانه، میتواند نشانی دوست خود را پیدا کند؟ موقعی که همه چیز در حال مسخ کردن همه چیز است، آیا امکان آن هست که انسان از آن کوچهباغ سبز بگذرد؟ آیا تمام صداهای ویرانکننده زندگی امروز، سکوت عارفانه سپهری را به هم نمی زنند؟ و آیا از عایق دیوارهای مستحکم برج عاج مقدس سپهری، تیرگی عصر ما نمیتواند به درون تراوش کند؟ کشیش بودایی در وسط سایگون خود را آتش میزند تا اعتراض همهجانبه خود را نسبت به ظلم و تعدی و شناعت نشان بدهد. آیا او نمیتوانست برگردد و از کوچهباغ سبز تاریخ عرفان به سوی بودا حرکت کند و نشانی دوست را از رهگذری بپرسد که شاخه نوری بر لب دارد؟ آیا او نمیتوانست از عرصه اعتراض، به سوی گل تنهایی بشتابد؟ میگویم اول انسان و بعد عرفان، باید هدف هر کسی باشد که روحی عارفانه دارد، والا نیروهای اهریمنی جهان را فراخواهند گرفت و انسان، جاودانه، در برابر شیطان به سجده خواهد افتاد. دنیای ما دنیای آشفتهای است و ما باید شاعر این دنیای آشفتهی بههمریخته باشیم. باید بکوشیم هم در عمل و هم در شعر، این دنیای درهم را شکلپذیرتر و نظمپذیرتر بکنیم. پشت کردن به این دنیا کار درستی نیست و متأسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت کرده است.
در یکی از شعرهایش به نام «مسافر»، سپهری از «بادهای هموار» خواسته است که «حضور هیچ ملایم» را به او نشان بدهند. ولی این جهان جدید آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمیتوان حضور هیچ ملایم را به سپهری نشان داد. اول باید دنیا را برای پیدایش «حضور هیچ ملایم» آماده کرد. البته اگر سپهری بخواهد من نه تنها یکی، بلکه چندین حضور هیچ خشن را، که همیشه به صورت کپسولهای پیچیده در پوششی از شیرینی دموکراسی و آزادی به خورد مردم جهان داده میشوند، به او نشان خواهم داد. موقعی که جهان، بدل به چیزی خفقانآور شده است و دو سوم مردم دنیا گرسنه است و ملتی سادهلوح جهانی را به مسلسل بسته است، «هیچ ملایم» به چه درد من و امثال من میخورد؟ در همان شعر، سپهری نشسته است و دست و روی خود را در حرارت یک سیب شسته است. تصویری است زیبا، ولی اگر لوله تفنگی یا طپانچهای بر شقیقه راست آقای سپهری گذاشته میشد و هر لحظه امکان آن بود که ماشه چکانده شود، آیا آقای سپهری باز هم دست و رویش را در حرارت یک سیب شستوشو میداد؟ آیا در دنیایی که همیشه در تهدید خودکامگان قرار گرفته است، میتوان پاسبانها را به هیئت شاعران دید، همانطور که سپهری دیده است؟
گرچه در سلسله مراتب فرهنگی، سپهری به مرز جدیدی از صمیمیت شعری دست یافته است، ولی از نظر محتوای شعری، او را نمی توان مرد این زمانه شناخت. به دلیل اینکه: او از برج عاج زیبای خود نشانی دوستی خصوصی را میگیرد، خواب هیچی ملایم را میبیند و پاسبانهای باتون به دست را به صورت شاعران قلمبهدست مجسم میکند. ولی در خارج از برج عاج او جنایاتی اتفاق میافتد که شعر بزرگترین عارف جهان، که از اعماق قرون سخن میراند، درباره آن صادق است:
در این وادی به بانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان به یک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن که را یاراست اینجا؟
تعالی الله چه استغناست اینجا!
منبع: کتاب «معرفی و شناخت سهراب سپهری»، شهناز مرادی کوچی. تهران: قطره، چاپ اول ۱۳۸۰