دخترک چیزهای زیادی برای برادرش آورده بود . روی پتویی که کنار باغچه پهن بود، قطار را برایش روشن کرد. پسرک چقدر از حرکت قطار ذوق می کرد وقت ملاقات تمام شد و موقع جدا شدن دخترک گفت :


هفته دیگه که اومدم برات یک ماشین پرنده می آورم . پسرک فقط نگاهش کرد. وقتی دختر از آسایشگاه معلولین جسمی و ذهنی خارج می شد، هنوز نگاهش به چشمهای برادرش بود و آرام گفت : با ماشین پرنده می تونی به هر جائی که آرزو کنی بری ...