بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

Hybrid View

  1. #1
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    Star ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

    اسیراولين مجموعۀ شعر فروغ است که در۱۷ سالگی منتشر ميشود.

    در مقدمه كتاب مي گويد ":در اسير من فقط بيان کنندۀ ساده از دنيای بيرونی بودم در آن زمان شعر هنوز در من حلول نکرده بود با من همخانه بود مثل شوهر.مثل معشوق. اما بعداً شعر در من ريشه گرفت و به همين دليل موضوع شعر برايم عوض شد ."
    .
    .
    ..
    .

  2. #2
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    اسیر

    ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
    به كام دل در آغوشت نگيرم
    توئي آن آسمان صاف و روشن
    من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

    ز پشت ميله هاي سرد و تيره
    نگاه حسرتم حيران برويت
    در اين فكرم كه دستي پيش آيد
    و من ناگه گشايم پر بسويت

    در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    كنارت زندگي از سر بگيرم

    در اين فكرم من و دانم كه هرگز
    مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نيست

    ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
    نگاه كودكي خندد برويم
    چو من سر مي كنم آواز شادي
    لبش با بوسه مي آيد بسويم

    اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم كودك گريان چه گويم
    ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

    من آن شمعم كه با سوز دل خويش
    فروزان مي كنم ويرانه اي را
    اگر خواهم كه خاموشي گزينم
    پريشان مي كنم كاشانه اي را

  3. #3
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شب و هوس

    در انتظار خوابم و صد افسوس
    خوابم به چشم باز نمي آيد
    اندوهگين و غمزده مي گويم
    شايد ز روي ناز نمي آيد

    چون سايه گشته خواب و نمي افتد
    در دام هاي روشن چشمانم
    مي خواند آن نهفته نامعلوم
    در ضربه هاي نبض پريشانم

    مغروق اين جواني معصومم
    مغروق لحظه هاي فراموشي
    مغروق اين سلام نوازشبار
    در بوسه و نگاه و هم آغوشي

    مي خواهمش در اين شب تنهائي
    با ديدگان گمشده در ديدار
    با درد، درد ساكت زيبائي
    سرشار، از تمامي خود سرشار

    مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
    بر خويش بفشرد من شيدا را
    بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
    آن بازوان گرم و توانا را

    در لابلاي گردن و موهايم
    گردش كند نسيم نفس هايش
    نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
    با رود تلخ خويش به دريايش

    وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
    چون شعله هاي سركش بازيگر
    درگيردم، به همهمه درگيرد
    خاكسترم بماند در بستر

    در آسمان روشن چشمانش
    بينم ستاره هاي تمنا را
    در بوسه هاي پر شررش جويم
    لذات آتشين هوس ها را

    مي خواهمش دريغا، مي خواهم
    مي خواهمش به تيره، به تنهائي
    مي خوانمش به گريه، به بي تابي
    مي خوانمش به صبر، شكيبائي

    لب تشنه مي دود نگهم هر دم
    در حفره هاي شب، شبي بي پايان
    او، آن پرنده، شايد مي گريد
    بر بام يك ستاره سرگردان

  4. #4
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شعله رمیده

    مي بندم اين دو چشم پرآتش را
    تا ننگرد درون دو چشمانش
    تا داغ و پر تپش نشود قلبم
    از شعله نگاه پريشانش

    مي بندم اين دو چشم پرآتش را
    تا بگذرم ز وادي رسوائي
    تا قلب خامشم نكشد فرياد
    رو مي كنم به خلوت و تنهائي

    اي رهروان خسته چه مي جوئيد
    در اين غروب سرد ز احوالش
    او شعله رميده خورشيد است
    بيهوده مي دويد به دنبالش

    او غنچه شكفته مهتابست
    بايد كه موج نور بيفشاند
    بر سبزه زار شب زده چشمي
    كاو را بخوابگاه گنه خواند

    بايد كه عطر بوسه خاموشش
    با ناله هاي شوق بياميزد
    در گيسوان آن زن افسونگر
    ديوانه وار عشق و هوس ريزد

    بايد شراب بوسه بياشامد
    از ساغر لبان فريبائي
    مستانه سرگذارد و آرامد
    بر تكيه گاه سينه زيبائي

    اي آرزوي تشنه به گرد او
    بيهوده تار عمر چه مي بندي؟
    روزي رسد كه خسته و وامانده
    بر اين تلاش بيهوده مي خندي

    آتش زنم به خرمن اميدت
    با شعله هاي حسرت و ناكامي
    اي قلب فتنه جوي گنه كرده
    شايد دمي ز فتنه بيارامي

    مي بندمت به بند گران غم
    تا سوي او دگر نكني پرواز
    اي مرغ دل كه خسته و بيتابي
    دمساز باش با غم او، دمساز

  5. #5
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    رمیده

    نمي دانم چه مي خواهم خدايا
    به دنبال چه مي گردم شب و روز
    چه مي جويد نگاه خسته من
    چرا افسرده است اين قلب پرسوز

    ز جمع آشنايان مي گريزم
    به كنجي مي خزم آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
    به بيمار دل خود مي دهم گوش

    گريزانم از اين مردم كه با من
    بظاهر همدم و يكرنگ هستند
    ولي در باطن از فرط حقارت
    به دامانم دوصد پيرايه بستند

    از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
    برويم چون گلي خوشبو شكفتند
    ولي آن دم كه در خلوت نشستند
    مرا ديوانه اي بدنام گفتند

    دل من، اي دل ديوانه من
    كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
    مكن ديگر ز دست غير فرياد
    خدارا، بس كن اين ديوانگي ها


  6. #6
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خاطرات

    باز در چهره خاموش خيال
    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستي سوزت

    باز من ماندم و يك مشت هوس
    باز من ماندم و يك مشت اميد
    ياد آن پرتو سوزنده عشق
    كه ز چشمت به دل من تابيد

    باز در خلوت من دست خيال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هوس مستي ريخت
    در نگاهت عطش توفان بود

    ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من ديد در آن چشم سياه
    نگهي تشنه و ديوانه عشق

    ياد آن بوسه كه هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    ياد آن خنده بيرنگ و خموش
    كه سراپاي وجودم را سوخت

    رفتي و در دل من ماند بجاي
    عشقي آلوده به نوميدي و درد
    نگهي گمشده در پرده اشك
    حسرتي يخ زده در خنده سرد

    آه اگر باز بسويم آئي
    ديگر از كف ندهم آسانت
    ترسم اين شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فكند برجانت


  7. #7
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    رویا

    باز من ماندم و خلوتي سرد
    خاطراتي ز بگذشته اي دور
    ياد عشقي كه با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور

    روي ويرانه هاي اميدم
    دست افسونگري شمعي افروخت
    مرده ئي چشم پرآتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت

    ناله كردم كه اي واي، اين اوست
    در دلم از نگاهش، هراسي
    خنده اي بر لبانش گذر كرد
    كاي هوسران، مرا مي شناسي

    قلبم از فرط اندوه لرزيد
    واي بر من، كه ديوانه بودم
    واي بر من، كه من كشتم او را
    وه كه با او چه بيگانه بودم

    او به من دل سپرد و بجز رنج
    كي شد از عشق من حاصل او
    با غروري كه چشم مرا بست
    پا نهادم بروي دل او

    من به او رنج و اندوه دادم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من، خدايا، خدايا
    من به آغوش گورش كشاندم

    در سكوت لبم ناله پيچيد
    شعله شمع مستانه لرزيد
    چشم من از دل تيرگي ها
    قطره اشكي در آن چشم ها ديد

    همچو طفلي پشيمان دويدم
    تا كه درپايش افتم به خواري
    تا بگويم كه ديوانه بودم
    مي تواني به من رحمت آري

    دامنم شمع را سرنگون كرد
    چشم ها در سياهي فرو رفت
    ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
    ليكن او رفت، بي گفتگو رفت

    واي بر من، كه ديوانه بودم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من، كه من كشتم او را
    من به آغوش گورش كشاندم

  8. #8
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    وداع

    مي روم خسته و افسرده و زار
    سوي منزلگه ويرانه خويش
    بخدا مي برم از شهر شما
    دل شوريده و ديوانه خويش

    مي برم، تا كه در آن نقطه دور
    شستشويش دهم از رنگ گناه
    شستشويش دهم از لكه عشق
    زينهمه خواهش بيجا و تباه

    مي برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو، اي جلوه اميد محال
    مي برم زنده بگورش سازم
    تا از اين پس نكند ياد وصال

    ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
    آه، بگذار كه بگريزم من
    از تو، اي چشمه جوشان گناه
    شايد آن به كه بپرهيزم من

    بخدا غنچه شادي بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چيد
    شعله آه شدم، صد افسوس
    كه لبم باز بر آن لب نرسيد

    عاقبت بند سفر پايم بست
    مي روم، خنده بلب، خونين دل
    مي روم، از دل من دست بدار
    اي اميد عبث بي حاصل

  9. #9
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    افسانه تلخ

    نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
    نه پيغامي نه پيك آشنائي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدائي

    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحرگاهي زني دامن كشان رفت
    پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
    كه زار و خسته سوي آشيان رفت

    كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
    كجا كس با زبانش آشنا بود
    ندانستند اين بيگانه مردم
    كه بانگ او طنين ناله ها بود

    به چشمي خيره شد شايد بيايد
    نهانگاه اميد و آرزو را
    دريغا، آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گناه افكند او را

    به او جز از هوس چيزي نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر نديدند
    به هر جا رفت در گوشش سرودند
    كه زن را بهر عشرت آفريدند

    شبي در دامني افتاد و ناليد
    مرو! بگذار در اين واپسين دم
    ز ديدارت دلم سيراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم

    چرا اميد بر عشقي عبث بست؟
    چرا در بستر آغوش او خفت؟
    چرا راز دل ديوانه اش را
    به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

    چرا؟ ... او شبنم پاكيزه اي بود
    كه در دام گل خورشيد افتاد
    سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
    به كام تشنه اش لغزيد و جان داد

    به جامي باده شورافكني بود
    كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
    چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
    به قلب جام از شادي مي افروخت

    شبي ناگه سرآمد انتظارش
    لبش در كام سوزاني هوس ريخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
    چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟

    كنون، اين او و اين خاموشي سرد
    نه پيغامي، نه پيك آشنائي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدائي


  10. #10
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گريز و درد


    رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهي بجز گريز برايم نمانده بود
    اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
    در وادي گناه و جنونم كشانده بود

    رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا
    با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم
    رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

    رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح
    بيرون فتاده بود به يكباره راز ما

    رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
    در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
    رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان
    فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي

    من از دو چشم روشن و گريان گريختم
    از خنده هاي وحشي توفان گريختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گريختم

    اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
    ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
    مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
    مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

    روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
    در دامن سكوت به تلخي گريستم
    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •