به پاركِ جنگلي نزديك شد. انبوهِ درخت هاباشاخ و برگ هاي نو و تازه به طرفِ آسمان قد كشيده بودند.
از لابه لاي شان جلو رفت تا جايي براي نشستن پيدا كند. هوا كاملاً روشن نشده بود و بهار به نيمه مي رسيد. بوي ملايمي به مشامش خورد. سرش راچرخاند. ياسِ امين الدوله را ديد كه بي مهابا دورتا دورِ درختِ چنار تاب خورده، بالا رفته و غرقِ گل شده بود. لب هايش بي صدا جنبيد، سرش را آرام تكان داد و خالق را ستايش كرد.روي كنده ي درختي نشست.
زمين ناصاف بود. سه پايه را به افرا تكيه داد، بوم را روي آن ميزان كرد و اطراف را چشم گرداند. دياّر بشري آن حوالي نبود. بوي ياس را بالا كشيد و باز به آن نگاه كرد.«جلّ الخالق.» دستش را داخل كيسه ي سفيدبرد. صفحه ي پالِت وجعبه ي تيوپ رنگ ها را بيرون آورد. كِشِ دورِ دسته ي قلم موها را باز كرد و آن ها را به ترتيب ازكوچك تا بزرگ، روي زمين كنارِ هم چيد. سَرَش را بالا آورد. شاخه ها به هم پنجه داده بودند و با وَزِشِ نرمه بادي برگهاشان تكان مي خورد، به هم مي ماليد و سرتاسَرِ بيشه، صدايي ملايم مي پيچيد.صفحه ي پالِت را كَفِ دست گذاشت و انگشتِ شستش را از سوراخِ آن بيرون آورد. دو سه تا رنگ روي آن گذاشت و با قلم مو به هم زد. نسيمِ صبح به صورتش خورد. خورشيد هنوز طلوع نكرده بود.
قلم مو را روي بوم كشيد وآسمانِ غروب را ترسيم كرد. خورشيد تازه رفته بود و ماه هنوز نمايان نشده بود. دوباره روي صفحه ي پالت رنگ گذاشت، به هم زد و يك تكه ابرِ تيره كنارِآسمانِ نارنجي كشيد. صداي ياكريم ها راشنيد. به اطراف نگاه كرد، نديدشان. قلم مو را عوض كرد، رنگِ قهوه اي ساخت و رشته كوهي از اين سر تا آن سَرِ تابلوكشيد. به اطراف نگاه كرد. تا چشم مي ديد، درخت بود.
رنگِ ديگري ساخت، به هم زد و كنارِجنگل درختِ بلندي با شاخ و برگِ هاي زرد و قرمز ترسيم كرد.
قلم تندتند روي بوم مي لغزيد، خش خش صدا مي داد و خزان باجنگل همراه مي شد. بالاي درخت، در زاويه ي بينِ دوتاشاخه لانه اي كشيد وپرنده اي توي آن نشاند. او را نشناخت ، به قرمزي مي زد. هيچ يك از پرنده هايي كه تا حالا كشيده بود، اين رنگ و اين شكل نبودند! نقاش مات و قلم روي بوم بي حركت مانده بود.
پرنده زيرِقلم تكان خورد، بال بال زد و توي چشم هاي خالق خيره شد. نقاش يكه خورد . مخلوق را به حالِ خود واگذاشت وكشيدنِ تابلو را ادامه داد. درختِ ديگري طرفِ مقابل رسم كرد، لابه لاي برگ ها لانه كشيد وتوي آن پرنده نشاند.
شكلِ پرنده ي قبلي ازآب در آمد، اما باجُثه اي زنانه وظريف .
پرنده ي نر پريد، دورتا دورِبوم پركشيدوتوي لانه ي دوم نشست. نقاش همان طور كه مشغولِ كاربود، تكان خوردنِ بال وپَرِشان راتوي لانه مي ديد.
جنگل را پر از درخت كرد با برگ هاي زرد و قرمز. گه گاه يك برگ از ساقه جدا مي شد و پايين مي افتاد. نقاش بالاي همه ي درخت ها لانه ترسيم كرد وتوي لانه ها پرنده نشاند، باجثه هاي زنانه و ظريف. همان طوركه مشغولِ كاربود، جابه جاشدنِ پرنده ي نر را به اين لانه وآن لانه مي ديد.
كارش هنوز تمام نشده بودكه روي تابلو چشم گرداند. همه ي ماده ها بال ها را باز كرده بودند و روي تخم نشسته بودند و پرنده ي اولي، سرگردان از اين طرفِ جنگل به آن طرف مي پريد، بال بال مي زد و دوباره برمي گشت.
نقاش نفهميد ازكدام سمَت زده شدكه قطره هاي خون، سطحِ بوم را قرمزكرد و صداي ناله از داخلِ تمامِ لانه ها شنيده شد! پرنده توي هواچرخي زد، پايين افتاد وروي زمين، بي حركت ماند. مثل لنگه كفشِ كهنه و پشت خوابانده اي كه ازسال هاقبل، گوشه ي جنگل به جا مانده باشد و بارها حيوانات آن را لگد كرده باشند.
نقاش قلم به دست، مات و مبهوت مانده بود. صداي ناله ازتوي لانه ها ادامه داشت.