تقريبا همه ما داستان عبور موسي و قومش را از آب نيل به مدد عصا بر آب زدني را خوانده يا شنيده ايم،اما درادبيات اوستايي و ساير متون كهن ايران زمين نيز كه قدمتي بيش از دوران تورات و باورهاي يهود دارد به چنين داستاني بر مي خوريم كه در آنجا هم زرتشت راهي خشك از ميان آب مي گشايد. وبا پيروانش از آن آب مي گذرد.
كتاب «وجركرد ديني» درباره زرتشت و گذراندن همراهانش از رود «آب يك» چنين نقل مي كند:
«...چون به پيش آب بزرگي به نام آب يك ، كه چون دريايي بود ، آمديم ، كشتيبانان نپذيرفتند كه ما را از آب عبور دهند... زرتشت پيش اورمزد هر دو دست بالا داشت و به كامل انديشي نماز برد.در همان زمان منظري روشن ، روشن تر از ماه و ستاره و آسمان تا به زمين فرود آمد و جهان را روشن كرد و آوازي مينويي آمد كه اي زرتشت... از آب دريا برو و بيم نداشته باش.
پس زرتشت ...به پيشوايي رفت و ما نيز از پس او عبور كرديم. آب دريا دو پاره گشت و پل پهني نمودار شد...»
در گزيده «زادسپرم» نظير اين داستان در مورد رودخانه اي كه «برهنه زن» يا «هَن» ناميده شده آمده است:
«به سبب عظمت و سرعت رود ، زن را مگر اينكه برهنه باشد ، توان گذشتن از آن نبود و مردم پير ... به سبب ناتواني ، به نيروي خود قادر به رفتن نبوند. زرتشت به كنار آب (=رودخانه) ، از زن و مردم پيركه هفت تن بودند ، و او ايشان را مانند پل بگذرانيد ،...»
در آبان يشت بند76 تا 78 چنين نيز به چنين رويدادي براي« ويستَئور» بزرگي از خاندان نوذر مي خوانيم:
76 / ويستَئورو از خاندان نوذر بر كرانه رود «ويتَنگوهَئيتي» براي او(اَرِدويسور آناهيد) پيشكش آورد و با سخني راستين چنين آواز داد:
77/اي اَرِدويسور آناهيد! اين سخن از روي راستي و به درستي گفته مي شود كه من به شمار موهاي سرم از پيروان ديو به خاك در افكندم. پس اينك از براي من اي اَرِدويسورآناهيد! براي من يك گذرگاه خشك از ميان رود ويتَنگوهَئيتي فراهم ساز.
78/پس آنگاه اردويسور آناهيد به پيكردختري زيبا ، بسا برومند ، خوش اندام ، كمربند بر ميان بسته ، بلند بالا ، آزاده تبار ، بزرگوار ، با كفش هاي زرين در پا ، و با زيور افزار بسيار آراسته به سوي او شتافت و يك باريكه از آب را از رفتن بازداشت و ديگر آب ها را به خود باز گذاشت تا روان باشند.او يك گذرگاه خشك از ميان «ويتَنگوهَئييتيِ» نيك فراهم ساخت.
دكتر محمد مير شكرايي در كتاب انسان و آب در ايران به پژوهشي مردم شناسي در سال 1369 در منطقه فارس اشاره مي كند و چنين قصه اي را در روستاي «شرنجان»(شيرين جان)در كنار درياچه پريشان را روايت مي كند ، كه در اين داستان نيز گشوده شدن راه خشك از دل آب قابل ملاحظه است:
«پادشاهي بود به نام لهراسب كه كاخش در بالاي كوهي در كنار درياچه بود و دختري داشت به نام «پري فرخ» اين دختر از كودكي لال بود بعدها رفتارش نيز ناموزون شد ، لباس نمي پوشيد و هميشه برهنه بود. لهراسب دستور داد همه جا خبر دهند كه هر پزشكي دختر را معالجه كند ، داماد او خواهد شد. اما چون دختر برهنه بود هر كس براي معالجه مي آمد ، اگر موفق نمي شد، به دستور لهراسب او را مي كشتند.
روزي براي درمان ناف آهوي ندويده ، تير نخورده، نترسيده را تجويز مي كردند.شاه چند نفر را مامور آوردن چنين آهويي كرد.جويندگان آهو آنسوي درياچه به كنار غاري رسيدند كه در آنجا آهوان زيادي آرميده بودند.يكي از آنها را گرفتند و راهي كاخ شاه شدند. ناگهان فرياد الله اكبر در كوه پيچيد .برگشتند ، مردي بلند قامت و نوراني را ديدند كه در دهانه غار ايستاده بود و به آنها گفت كه آهو را رها كنند، و وقتي از نيت آنها آگاه شد ، گفت: شما برويد ، من مي آيم و دختر را درمان مي كنم.
پس آن مرد از ميان درياچه به راه افتاد و در مسير او آب به كنار مي رفت و راه باز مي شد ، تا مرد به آنسوي آب و به كاخ شاه رسيد و دختر را معالجه كرد . او داماد شاه شد و شاه درياچه را به نام او كرد.از آن روزگار درياچه به نام «پري شويه» يا «فري شويه» به معني شوي پري فرخ ، نام گرفت» .