تصور کنید - دور از جان - به عنوان نوزادی ناخواسته، در روستایی فقیرنشین در دامن مادری نوجوان که به حرفهی مستخدمی اشتغال دارد چشم به جهان بگشایید، بدون آن که کسی پدرانه آن دور و بر مراقبتان باشد.
تصور کنید برای اولین بار در نه سالگی مورد تجـاوز قرار گیرید و بالاخره تجاوزهای مکرر این و آن، که یکی از آنها دوست مادرتان باشد شما را در چهارده سالگی حامله کند!
تصور کنید بچهتان که در طول نه ماه خیلی دوستش داشتید، مرده به دنیا آید.
تصور کنید مادرتان – همان مادر نوجوان که اکنون جوان شده است - بخواهد شما را به کانون اصلاح و تربیت بسپارد تا از شرتان خلاص شود، اما استثنائاً شانس بیاورید که ظرفیت کانون تکمیل باشد. پس شما را نزد مرد غریبه ای بفرستند که این بابای توست و شما مجبور باشید او را پدر خود دانسته و در خانهاش زندگی کنید …
حالا تصور کنید در این هاگیر و واگیر، سیاهپوست هم باشید …
تصور کنید بیش از چهار دهه از آن روزگاران گذشته باشد. فکر میکنید چه بر سرتان آمده باشد؟
اگر بگویم شما الان یکی از محبوبترین زنان دنیا شدهاید، بزرگ ترین نیکوکار تاریخ آمریکا، ثروتمندترین امریکایی/افریقایی قرن بیستم و تنها بیلیونر سیاه پوست شاخ درنمیآورید؟
بله … این داستان کودکی اپرا وینفری بود . آن آقا – آقای پدر – با انضباط و سختگیری، اپرای رنجور و غمگین را به زندگی بازگرداند، تشویقش کرد که بهترین باشد.
مثلاً وادارش میکرد هفتهای یک کتاب بخواند و مطلبی در مورد آن بنویسد. زحمات هردویشان نتیجه داد. اپرا استعدادهایش را پیدا کرد.در هفده سالگی مجری رادیوی محلیشان شد. برای ادامهی این شغل مجبور شد دانشگاه برود و درس هنرهای نمایشی و ارتباط کلامی بخواند. کم کم کشف و کشفتر شد . درهمان سال اول تحصیل در دانشگاه، دو جایزه برای دو نمایش به او تعلق گرفت.
پس از پایان تحصیل گوینده اخبار تلوزیون شد.
کمی بعد علاوه بر گزارشگری و گویندگی به اجرای یک برنامه تلوزیونی موفق پرداخت.
آنقدر موفق که شهرتی به هم زد و برای اجرای یک برنامه صبحگاهی دعوت به کار شد؛
برنامهای که در ظرف کمتر از یک سال به پرطرفدار ترین برنامهها تبدیل شد و بالاخره با گسترش آن در سپتامبر ۱۹۸۵ به “شوی اپرا وینفری” تغییر نام داد که بیگمان معرف حضورتان هست.
معمولاً آدمها وقتی آزار ببینند و روحشان زخمی شود، بدجنس میشوند، شاید چون ناخودآگاه درصدد انتقام از زمین و زمان برمیآیند. حداقلش این است که رفتارهای نامربوطی میکنند که دیگران را ناشاد و خودشان را ناشادتر میکند. اما اپرا برای التیام درد خاطرات دوران کودکی به کار و خیریه رو میآورد: پایگاه اطلاعاتی از محکومان آزارهای جنسی کودکان را درست میکند، با پخش برنامهی باشگاه کتابخوانان از نویسندگان معاصر حمایت میکند، میلیونها دلار صرف ساختن خانه و مدرسه برای ندارها میکند، هنرپیشه میشود و تا مرز اسکار گرفتن میرود، مجله منتشر میکند و …
خودش میگوید زمانی هدفم روحیه دادن به مردم بود، اکنون “ماموریتم این است که زندگی دیگران را دگرگون کنم و به انها کمک کنم تا خودشان را جور دیگر ببینند و برای انها شادی و رضایت خاطر به ارمغان بیاورم.”